صدای دورگة قاضی در فضای دادگاه پیچید:
«خانم غزال محتشم ! همسرتان شاكی هستند و طبق استشهادی كه از افراد فامیل گرفتهاند، اظهار میدارند كه شما علیرغم مراجعت ایشان به همراه چند تن از شاهدان، به منزل و محل زندگی خود رجوع نكردهاید!»
فكهای غزال منقبض شد. چانهاش شروع به لرزیدن كرد و بار دیگر بغض در گلویش خانه نمود. قطراتِ لغزانِ اشك از لابهلای مژههای سیاهش كه چون چتری چشمهایش را دربرگرفته بود، به روی گونههایش غلتید. سرش را پایین انداخت و دستمال كاغذیِ نمناكش را ریزریز كرد. برای لحظاتی سكوت فضای دادگاه را فرا گرفت. صدای لرزان فرخنده (مادر غزال) سكوت را در هم شكست:
«غزال! چرا حرف نمیزنی؟! چرا واقعیت رو نمیگی؟! به قاضی بگو كه شوهرت چی به روزت آورده!»
غزال سرش را بلند كرد و نگاهی به صورت محزون و غمزدة مادرش انداخت. با دل انگشتانِ ظریفش نم صورتش را پاك كرد. اختر(مادر شوهرش) با عصبانیت پاهایش را روی موزاییكهای دادگاه كوبید و خندهای عصبی سر داد.
- خوشم باشه! حالا غزال خانم باید از ما شاكی باشه؟!
غزال نگاهِ خستة چشمان خیسش را به مادر شوهرش كه با غضب به او زل زده بود برگرداند. نگاه غزال آشتیجویانه و ملتمسانه بود. اختر نگاهی سرد و بیاحساس و انتقامجویانه كرد. غزال همچنان نگاهش به او بود، گویی قصدش به رحم آوردن دلِ اختر بود. خارج از آن سالن، باران تندی بیامان در حال باریدن بود.
صدای كوبیده شدن قطرات باران روی جامِ پنجره، غزال را با خود به سالها قبل برد.
صورتِ گندمگون و بانشاط حسام زیر بارش بیامان باران خیس شده بود. از نوك موهای وحشیاش كه تا روی شانههایش ریخته بود قطرات باران میچكید اما نگاهش همچنان رو به پنجرة اتاق غزال بود. غزال دور از چشم او، دزدانه از پشت پرده نگاهش میكرد. دلش برای دست كشیدن لای آن موهای نمناك غنج میرفت. دلش میخواست برایش چتری ببرد اما چارهای جز صبر كردن و منتظر ماندن نداشت. شب از نیمه گذشته بود و حسام همچنان با سماجتِ كودكانهای به درخت چنارِ توی كوچه تكیه داده بود.
در این لحظه، غزال به دنبال همان چشمهای زلال و مهربان میگشت. افسوس، افسوس! هماكنون روی صندلی دادگاه، مردی عبوس و بیمهر نشسته بود. او نشسته بود تا حاصل سالها جوانی غزال را به تاراج ببرد. غزال، بهكل قافیه را باخته بود. میدانست كه یا باید كوتاه بیاید و سكوت كند تا بتواند حضانت دخترش را به عهده بگیرد یا اینكه حداقل حسام و خانوادهاش را راضی كند از شكایتشان صرفنظر كنند و او كنار دخترش بماند. سرش را بالا گرفت. نفسِ حبس شده در سینهاش را رها كرد و با صدایی لرزان گفت:
«بله جناب قاضی، من از همسرم تمكین نكردم.»
فرخنده با صورتی برافروخته فریاد كشید:
«هیچ معلومه چه مرگته؟!»
غزال لبخند سردی زد. دست روی زانوی مادرش گذاشت و از جایش بلند شد. سینهاش را صاف كرد و بغضش را فرو داد و با لحنی سرشار از غم و اندوه گفت:
«جناب قاضی! در زندگی ما مشكلاتی هست... فكر كردم اگر خونه و زندگیمو ترك كنم، شوهرم سرِ عقل میاد و همه چیز درست میشه، بهخاطر همین هم، وقتی شوهرم فرستاد دنبالم، برنگشتم سر خونه و زندگیم، حالا هم پشیمونم و ازشون خواهش میكنم منو ببخشن!»
بغض غزال شكست و با لحنی ملتمسانه رو به اختر گفت:
«مادرجون! خواهش میكنم اجازه بدید برگردم سر خونه و زندگیم! دلم برای پونه یه ذره شده (اشك پهنای صورتش را فرا گرفت)، شما خودتون مادرید، میدونید من چی میكشم!
...................