موضوع: رمان - رمان ايراني نويسنده: علي معين ناشر: قلم نو نوبت چاپ: اول تعداد صفحات: 248 صفحه تيراژ: 2000 نسخه قطع: رقعي قيمت: 20000 ريال تخفيف: 10 % قابل پرداخت: 18000 ريال
معرفي کتاب:
پنجره هاي باز اتاق كوچيكش هواي سرد پاييزي رو به داخل راه مي داد. غروب بود. صداي سبك و نرم گنجشكها كه توي سرماي بيرون دنبال يه تيكه نون كوچيك، با غم و اندوه جيك جيك مي كردن، نواي ساز رو دلنشين تر مي كرد. سرما معنايي نداشت. صداي هلهله از دور شنيده مي شد. اينقدر توي غم خودش غوطهور شده بود كه سرما رو حس نمي كرد. ميز كنار ديوار پر بود از خرت و پرت هايي كه اگر چه به ظاهر ارزشي نداشت، ولي براي مرد دنيايي از خاطره بود. ساز دهني رنگ و رو رفته و كهنه و قديمي، يك انگشتر نقره اي با نگين فيروزه اي، مضرابهايي كه خيلي قشنگ منبت كاري شده بودن. چند برگ كاغذ و چند ورق خاطره. چه ساده و پاك، آدمهاي ساده و پاك عاشق مي شن. جوري كه همه رو متوجه خودشون مي كنن. عاشق و معشوق معنا نداره، اگه عاشق رو دل سوخته و معشوق رو بي تاب نكنه. معشوق هم عاشق مي شه وقتي كه گيسويبلندش رو دستاويزي براي وصال يار كنه، ديگه دردي در كار نيست. ايندرد و زجر همون عشقه. عشقي كه بدون درد و رنج باشه عاشقي نمي ياره.بايد با تمام وجود حسش كني. بايد معناش رو با تمام تار و پود بدنتبچشي و گرنه خيلي ساده تر از اوني كه فكرش رو مي كني از بين مي ره و اونوقت.... مرد تن رنجور و خسته خودش رو از روي صندلي بلند كرد و به طرف پنجره حياط كشوند. دور استخر آبي پر بود از جمعيت. همه شاد و خوشحال، با لباسهاي رنگ و وارنگشون، قوز كرده بودن تا سرماي هوا كمتر بتونه به بدنشون نفوذ كنه. دختري با چشمهاي آبي و لباس بلند سفيد، دست در دست جواني زيبا مي رقصيد و ريز مي خنديد. مرد دوباره در درياي خاطراتش گم شد. اين چشمان آبي يادگار يك خاطره بود. خاطره اي بزرگ و تلخ. لحظه اي چشمان آبي دختر زيبا در چشمان مرد افتاد و بي حركت ماند. دخترك كه درمانده لبخند زد، قطره اشكي گوشه چشم مرد درخشيد. چشمان خيسش رو از دختر گرفت و خسته و شكسته طرف صندلي راحتي اش برگشت. سازش رو برداشت و دوباره زخمه زد. ... يه قطره خون. وقتي چشمات رو مي بندي و زخمه به سيم سنگين سه تار مي زني، جهش سيم در يه لحظه دست لرزانت رو مي بُرّه و يه قطره خون صفحه زندگي ات رو قرمز و گرم مي كنه، اگه عاشق باشي و درد كشيده عشق، به انگشت بريده، نگاهم نمي كني و غرق در ترنم موسيقي، مي زني و مي زني و.... همه عاشقا با خاطره عشقشون زندگي مي كنن، حتي اگر اون عشق فقط يه لحظه بوده باشه. و اگر آتش عشق بعد از وصال خاموش نمي شه، براي همين پرواز مدام در آسمان روياهاي گذشته و آيندس. موسيقي لطافتي داره كه از زمين در نمي ياد، آسمونيه، چيزي ماوراء درك و تفكر انسان. و اگر تو خودت زخمه رو با دستي خون آلود و چهره اي خيس از غبار دردها به زه ساز بنوازي، مفهوم خواستن و دلهره عشق رو در مي يابي. * * * سعيد، افسرده و غمگين، روي صندلي راحتي خودش نشسته بود و اشك در چشمانش حلقه زده بود. به ياد روزهاي جواني كه چگونه تقدير عشق زندگي اون رو به باد داده و سالها در اتاق تنهايي خودش زنداني كرده بود. ياد روزهايي كه درمانده از تكلم، مي خواست به اراده قلب، تمام احساسش رو براي عشقش لبريز كنه، ولي اين دنياي لعنتي كه خواستن ها و خواهش هاي آسماني در اون معناي مضحك و مسخره اي داشت، چطور سد راهش شده بود. چشمان آبي اي كه روزي مال او بود و حالا؟ نه، حالا هم مال او بود. هنوز هم براي او بود. هواي سرد غروب پاييز كم كم رنگ به سياهي شب مي داد، امّا صداي رقص و پايكوبي هنوز ادامه داشت. سعيد دوباره از صندلي جدا شد و بهسمت پنجره آمد. چراغهاي دور استخر هنوز روشن بود و دخترك با چشمان آبي اش مي رقصيد. در كور سوي افق چند تكه ابر سياه خودنمايي مي كرد: امشب باران مي آيد.