همه چیز، خبر از یك روز معمولی را میدهد. ماشینها پشت چراغ قرمز صف كشیدهاند و در انتظار سبز شدن آن هستند. زمان حركت فرامیرسد ولی ماشینی در صدر صف از حركت خودداری میكند. همه شكایت دارند و عصبانی هستند ولی وقتی با صدای ملتمسانهی مردی مواجه میشوند كه فریاد میزند: من كور شدهام، عصبانیت جای خود را با ترحم عوض میكند ...البته قضیه به این سادگی نیست. تا چند روز دیگر خودشان هم زنان و مردانی كور خواهند بود.
این كوری، كوری از جنس تاریكی نیست ...كوری سفید و تابناك است كه در شهری كه نمیدانیم كجاست شیوع پیدا میكند. خیابانها نام ندارند و شخصیتهای رمان نیز بدون نام هستند چون اگر خوب توجه كنیم همهی اشخاص داستان كور هستند. پس تا زمانی كه كتاب را در دست داری و آن را میخوانی یك كور محسوب میشوی. وقتی كور هستی نیازی به توصیف چهره و مناظر داستان نخواهد بود. اما رفتار افراد بیش از پیش اهمیت پیدا میكند: دكتر، زن دكتر، دختری كه عینك دودی داشت، پیرمردی كه چشمبند سیاه داشت...شخصیتهایی هستند كه تا پایان داستان با آنها سرو كار داری. سبك و ساختار دشوار رمان، پس از چند صفحه جاذبهای استثنایی پیدا میكند. بعضی وقتها از خودت میپرسی آیا من میبینم یا شاید كور شدهام؟
كوری مورد نظر ساراماگو كوری معنوی است. سازماندهی و رفتار عاقلانه خود به نوعی آغاز بینایی است. ساراماگو كلام پیچیده و چند پهلویش را در دهان تك تك شخصیتهای كتاب و مخصوصاً در پایان در دهان زن دكتر گذاشته است: «چرا ما كور شدیم؟ نمیدانم. شاید روزی بفهمیم، میخواهی عقیدهی مرا بدانی، بله، بگو، فكر نمیكنم ما كور شده ایم، فكر میكنم ما كور هستیم، كور اما بینا، كورهایی كه میتواند ببینند اما نمیبینند.»
ولی در سرتاسر داستان یك نفر هست كه همواره میبیند. نامش را نمیبرم، دوست دارم خودتان بخوانید. آن یك نفر ذلت تمام انسانها را به تصویر خواهد كشید و خیانت عزیزترین شخص در زندگیاش را خواهد دید.
و در آخر ساراماگو میگوید: «این كوری واقعی نیست، تمثیلی از كور شدن عقل انسان است. ما انسانها عقل داریم ولی عاقلانه رفتار نمیكنیم.»