(زاده ۱ آوریل، ۱۹۲۹) نویسندهی چك-فرانسوی.كوندرا در چكسلواكی بهدنیا آمده اما از سال ۱۹۷۵ در فرانسه زندگی میكند و از سال ۱۹۸۱ یك شهروند فرانسوی شده است. میلان كوندرا به همراه دیگر هنرمندان و نویسندگان چكسلواكی، در بهار پراگ ِ ۱۹۶۸، دورهٔ كوتاه خوشبینی اصلاحطلبانه كه نهایتا توسط نیروهای طرفدار اتحاد شوروی از بین رفت، شركت داشت. بهخاطر انتقادی كه كوندرا به اتحاد شوروی و تهاجم آنها به كشورش داشت، ناماش در لیست سیاه قرار گرفته و مدت كوتاهی پس از تسخیر شدن كشورش، كارهایش ممنوع شده بودند. در طول مدت این ممنوعیت، كوندرا خرج خودش را با نوشتن طالعبینیهای بیسروته كه تماما از تخیل خودش بودند، درمیآورد. این طالعبینیها كه البته با نام میلان كوندرا چاپ نمیشدند، پس از مدتی بسیار محبوب شدند.
كوندرا اولین رماناش به نام شوخی را در سال ۱۹۶۷ نوشت. «شوخی» از زبان چندین داستانگو روایت میشود و تنها كتاب كوندرا است كه در آن خود نویسنده راوی داستان نیست. از شوخی فیلمی چك نیز ساخته شده است.
در سال ۱۹۷۵، كوندرا به فرانسه رفت و در آنجا كتاب خنده و فراموشی را نوشت. در این كتاب او از اعتراضات متعددی كه مردم چكسلواكی به اتحاد شوروی داشتند میگوید. كتاب خنده و فراموشی تركیب عجیبی از یك رمان، مجموعهای داستان كوتاه، و تفكرات نویسنده است.
در ۱۹۸۴، او كتاب سبكی تحمل ناپذیر هستی (در فارسی بار هستی ترجمه شده است) نوشت. این كتاب محبوبترین كتاب كوندرا به حساب میآید. سبكی تحملناپذیر هستی به مشكلات یك زوج چك با یكدیگر و دشواری سازگاری با زندگی در چكسلواكی میپردازد. در سال ۱۹۸۸، كارگردان آمریكایی فیلیپ كوفمان، فیلمی از روی این كتاب به همین نام ساخت. كوندرا پس از دیدن فیلمی كه از روی كتاباش ساخته شده بود، اعلام كرد كه دیگر به هیچ كارگردانی اجازهٔ فیلم كردن كتابهایش را نخواهد داد.
در ۱۹۹۰، كوندرا كتاب جاودانگی را به بازار داد. در مقایسه با سایر آثار كوندرا كه بیشتر تفكرات سیاسی را مطرح میكنند، این كتاب از درونمایهٔ فلسفی بیشتر و عمیقتری برخوردار است و مفاهیم جهانیتری را در خود میگنجاند.
كوندرا همیشه اصرار داشته است كه او یك رماننویس است، نه یك نویسندهٔ سیاسی یا مخالف.
فهرست:
قسمتی از رمان جاودانگی
زن شصت یا شصت و پنج سالی داشت. از روی صندلی راحتی كنار استخر باشگاه تندرستی، واقع در طبقهی آخر یك ساختمان بلند كه منظره ی وسیعی از تمام پاریس داشت نگاهش میكردم. منتظرپروفسور آوناریوس بودم كه گاه گاه در همین جا با او قرار ملاقات میگذاشتم تا با هم گپی بزنیم. اما پروفسور آوناریوس دیر كرده بود و من همچنان زن را نگاه میكردم؛ فقط او توی استخر بود، تا كمر در آب بود و به نجات غریق جوانی كه مایو به تن داشت و شنا یادش میداد نگاه میكرد. مرد به او توصیه میكرد: باید نزدیك به لبه استخر حركت كند و نفس های عمیق بكشد. زن با جد و جهد میخواست چنان كند و مثل آن بود كه موتور بخار كهنه ای از اعماق آب خس خس كند (این صدا برای كسانی كه آن را نشنیده اند بهتر از این توصیف نمیشود كه پیرزنی نزدیك به لبه یك استخر خس خس میكند). من افسون زده نگاهش میكردم. رفتار مضحك و رقت انگیزش جذبم كرده بود (نجات غریق نیز متوجه این نكته شده بود، چون گوشه دهانش كمیتاب برداشته بود).
یكی از آشنایان با من به گفتگو پرداخت و حواسم را از پیرزن پرت كرد. وقتی مجددا" او را نگریستم، درس شنا تمام شده بود. زن استخر را دور زد و راهی در خروجی شد. از كنار نجات غریق گذشت و پس از آنكه سه چهار گام از او دور شد، سرش را برگرداند، لبخند زد و دستش را برای نجات غریق تكان داد. درآن لحظه دردی در قلبم احساس كردم: آن لبخند و آن حركت از آن یك دختر بیست ساله بود! بازویش با آرامشی فریبنده بالا رفت، گویی بازیگوشانه توپی را رنگارنگ را به سوی معشوقش پرتاب میكند. لبخند و حركت از ظرافت و فریبندگی برخوردار بود، اما صورت و بدن دیگر هیچ فریبندگی نداشت. فریبندگی حركتی بود كه در نافریبندگی بدن غرقه شده بود. ولی زن گر چه میباید دانسته باشد كه دیگر زیبا نیست، این واقعیت را در آن لحظه فراموش كرده بود. در وجود همه ی ما بخشی هست كه خارج از زمان به زندگی خود ادامه میدهد. شاید تنها در مواقع خاصی از سن خود آگاه میشویم و بیشتر اوقات بدون سن هستیم. به هر حال لحظه ای كه زن رو برگرداند و برای نجات غریق جوان (كه نمیتوانست از شدت خنده بر خود مسلط شود) لبخند زد و دست تكان داد، از سن خود آگاه نبود. جوهر فریبندگی اش، مستقل از زمان، برای لمحه ای در آن حركت متجلی شد و مرا خیره كرد. به شكل غریبی تحت تاثیر قرار گرفته بودم. و سپس واژه ی «اگنس» به ذهنم آمد. «اگنس». هرگز زنی را به این نام نمیشناختم.
در بستر دراز كشیده ام و از سر كیف چرت میزنم. در اولین لحظه های بیداری و هشیاری، حدود ساعت شش بامداد، دستم را به سوی رادیو ترانزیستوری كوچك پهلوی متكایم دراز میكنم و دكمه اش را فشار میدهم. برنامه اخبار بامداد پخش میشود، اما من به زحمت میتوانم كلمات را تك تك تشخیص دهم و بار دیگر به خواب میروم، به طوری كه جمله های گوینده ی اخبار با رویاهایم مخلوط میشود. این زیباترین قسمت خواب و دلپذیرترین لحظه ی روز است. از بركت رادیو میتوانم مزه ی چرت زدن و بیدار شدن را بچشم، آن نوسان خوش میان بیداری و خواب كه بخودی خود كافی است تا از دنیا آمدن مان پشیمان نشویم. آیا خواب میبینم یا واقعا" در سالن اپرائی هستم كه دو مرد با صدای زیر و ملبس به البسه ی شهسواران درباره ی هوا آواز میخوانند؟ چرا راجع به عشق آواز نمیخوانند؟ بعد متوجه میشوم كه آنها گوینده اند، از خواندن باز میایستند و بازیگوشانه صدای یكدیگر را قطع میكنند. اولی میگوید امروز روزی گرم و شرجی است بااحتمال رگبار و دیگری باعشوه و همخوان، سخن اولی را قطع میكند و میگوید: "راستی؟" و صدای نخست با همان لحن پاسخ میدهد: "بله، البته. معذرت میخواهم برنارد. اما همین است كه هست. مجبوریم این هوا را تحمل كنیم." "برنارد با صدای بلند میخندد و میگوید:" ما كیفر گناهانمان را میبینیم." و صدای اول: "برنارد، چرا باید من برای گناهان تو قصاص پس بدهم؟" در اینجا برنارد برای اینكه به همه ی شنوندگان بفهماند كه گناه چه گناهی است با شدت بیشتری میخندد، كه من میفهمم: این همان میل عمیقی است كه همه در زندگی داریم كه دیگران ما را از گناهكاران بزرگ بدانند! بگذار فسق و فجور ما را با رگبار، توفان و بوران مقایسه كنند! وقتی مردان فرانسوی در پایان روز چترهایشان را باز میكنند، بگذار خنده ی دو پهلوی برنارد را با حسرت به یاد آورند. ایستگاه دیگری را میگیرم، چون حس میكنم دوباره خواب دارد به سراغم میآید و میخواهم مناظر جالب تری را برای رویاهایم فرا بخوانم. در این ایستگاه یك گوینده زن اعلام میكند:"امروز روزی گرم و شرجی است با احتمال رگبار." و من خوشحالم كه در فرانسه این همه ایستگاه رادیو داریم و تمام آنها دقیقا" هم زمان مطلب یكسانی را در باره ی حوادث یكسانی بیان میكنند. تركیب هماهنگ یكنواختی و آزادی. مگر انسان دیگر چه میخواهد؟ و من پیچ رادیو را به جای قبلی، كه برنارد لحظه ای پیش به گناهانش تفاخر میگرد، میچرخانم، اما به جای او صدای شخص دیگری را میشنوم كه درباره ی یك رنو جدید آواز میخواند. پیچ را میچرخانم و صدای همسرایان زن را میشنوم كه برای فروش پوست های گرانبها آنها نیز آواز میخوانند. دوباره پیچ رادیو را به ایستگاه برنارد میچرخانم، دو بخش آخر آهنگ رنو را میشنوم و بلافاصله صدای خود برنارد به گوش میرسد. برنارد با آوازی یكنواخت كه تقلیدی از ملودی رو به خاموشی آهنگ است، چاپ یك زندگینامه جدید ارنست همینگوی را اعلام میكند، صد و بیست و هفتمین زندگینامه، كه این بار یك زندگینامه به راستی مهم است، زیرا در اینجا معلوم میشود كه همینگوی در سراسر زندگی اش یك كلمه حرف راست نگفته است. او درباره تعداد زخم هایی كه در جنگ جهانی اول برداشته غلو كرده و خود را یك اغواگر كبیر قلمداد نموده است، در حالی كه ثابت شده در اوت 1944 و باز از ژوئیه 1959 به بعد كاملا" ناتوانی جنسی داشته است. صدای دیگر خنده كنان میپرسد' "آخ راستی؟" و برنارد با طنز پاسخ میدهد:"بله البته ..." و بار دیگر ما همگی، همراه با همینگوی ناتوان خود را در صحنه نمایش اپرا میبینیم، و ناگهان صدائی موقر شنیده میشود كه از محاكمه ای سخن میگوید كه برای چند هفته فرانسه را به خود مشغول كرده: در جریان یك عمل جراحی ساده زنی جوان به علت بی مبالاتی در جریان بیهوشی از بین رفته است. به این سبب سازمانی كه برای حمایت از مردم به نام «مصرف كنندگان» تشكیل شده است پیشنهاد كرده است در آینده از تمام عملهای جراحی فیلمبرداری شود و فیلم ها بایگانی شوند. «مؤسسه حمایت از مصرف كننده» بر این باور است كه فقط از این راه دادگاه ها میتوانند انتقام تمام مردان یا زنان فرانسوی را كه بر تخت جراحی جان میسپارند به درستی بگیرند. باز به خواب میروم.
وقتی حدود ساعت هشت و نیم بیدار میشوم، میكوشم اگنس را تصویر كنم. او نیز چون من بر تختخواب پهنی دراز كشیده. سمت راست تختخواب خالی است. شوهرش كیست؟ معلوم است شخصی كه روزهای شنبه صبح زود خانه را ترك میكند. برای همین است كه تنها است، با ملاحت میان خواب و بیداری در نوسان است.
سپس برمیخیزد. روبرویش یك دستگاه تلویزیون، مستقر بر یك پایه دراز لك لك شكل قرار دارد. لباس خوابش را مثل پرده سفید شرابه دار تئاتر روی میله میاندازد. نزدیك تختخواب میایستد و من برای اولین بار او را برهنه میبینم: اگنس، قهرمان داستانم. قادر نیستم چشم هایم را از این زن زیبا بردارم، گویی متوجه نگاه من شده، به اتاق پهلویی میرود تا لباس بپوشد.
اگنس كیست؟
همان طور كه حوا از دنده ی آدم در آمد، همان طور كه ونوس از امواج زاده شده، اگنس از حركات آن زن شصت ساله در كنار استخر كه برای نجات غریق دست تكان داد و مشخصات چهره اش دیگر دارد از ذهنم محو میشود، سر برآورد. در آن موقع دلتنگی بزرگ و وصف ناپذیری عارضم شد و این دلتنگی باعث زاده شدن زنی شد كه من او را اگنس مینامم.
آیا یك شخص و به معنایی گسترده تر، یك شخصیت در یك داستان، بنا بر تعریف، یك وجود واحد و تقلیدناپذیر نیست؟ پس چگونه ممكن است با دیدن حركتی از یك فرد، كه شاخص شخصیتش و بخشی از فریبندگی اش است، جوهر انسان دیگر و جوهر رویاهای من درباره ی او بشود؟ باید كمیدر این باره اندیشید.
اگر سیاره ما حدود هشتاد میلیارد نفر به خود دیده باشد، مشكل میتوان تصور كرد كه هر مرد یا زنی دارای مجموعه ای از حركت های ویژهة خود باشد. در علم ریاضیات این امكان پذیر نیست. بدون كمترین شكی، در جهان تعداد حركات به مراتب از تعداد افراد كمتر است. این دریافت ما را به این نتیجه گیری تكان دهنده ای سوق میدهد: حركت از یك فرد فردی تر است. كوتاه سخن اینكه: مردم زیاد، حركات كم.
من در آغاز، هنگامیكه درباره زنی در كنار استخر حرف میزدم گفتم:« جوهر فریبندگی اش، مستقل از زمان، برای لمحه ای در آن حركت متجلی شد و مرا خیره كرد». آری من آن وقت مطلب را آن گونه میدیدم، كه اشتباه بود. حركت چیزی از جوهر زن را متجلی نساخت، میتوان گفت زن فریبندگی یك حركت را برای من متجلی كرد. یك حركت را نمیتوان به مثابه بیان یك فرد، به مثابه آفرینه ی او دانست (زیرا هیچ فردی نمیتواند حركتی بی سابقه، كه از آن دیگری نباشد، خلق كند)، حتی نمیتوان حركت را به مثابه ابزار شخصی تلقی كرد، برعكس این حركت ها هستند كه از ما به مثابه ابزار خود، وسیله ای برای تجسم خود استفاده میكنند.
اگنس اكنون لباس پوشید و داخل هال رفت. در آنجا ایستاد و گوش داد. با صداهای مبهمیكه از اتاق پهلو میآمد فهمید كه دخترش تازه از خواب برخاسته است. اگنس برای مواجه نشدن با او شتابان وارد راهرو شد. در داخل آسانسور دكمه سالن انتظار را فشار داد. آسانسور به جای پایین رفتن مثل یك رقاص به تكان تكان افتاد. این اولین بار نبود كه آسانسور با این حركات او را وحشتزده كرده بود. یك بار كه اگنس میخواست پایین برود، آسانسور بالا رفت و بار دیگر از باز كردن در امتناع كرد و نیم ساعت او را محبوس كرد. اگنس حس میكرد كه آسانسور میخواهد با او به تفاهم برسد و با خشونت، سكوت و لجبازی چیزهایی به او بگوید. اگنس چند بار به ناگهان شكایت كرد، اما چون آسانسور با سایر مستأجرها رفتاری طبیعی و مناسب داشت، نگهبان فكر میكرد كه اختلاف اگنس با آسانسور یك مسئله شخصی است و از این رو اعتنایی نكرد. این بار اگنس جز آنكه از آسانسور خارج شود و از پلكان پائین برود چاره دیگری نداشت. لحظه ای كه در راه پله پشت سر اگنس بسته شد، آسانسور آرام گرفت و در پی او به پایین سرازیر شد.
همیشه روز شنبه برای اگنس ملال آورترین روزها بود. شوهرش، «پل»، معمولا" قبل از ساعت هفت بیرون میرفت و ناهار را هم با یكی از دوستانش میخورد، در حالی كه او وقت آزاد خود را صرف رسیدگی به كارهای متعدد منزل میكرد كه از وظایف شغلی اش آزار دهنده تر بود: میباید به اداره پست برود و نیم ساعت در صف جوش بزند، برای خرید به سوپرماركت برود و با زن فروشنده بگو مگو كند و وقتش جلوی صندوق هدر برود، به لوله كش تلفن كند و با او چك و چانه بزند كه سر وقت بیاید تا مجبور نشود تمام روز را منتظرش بماند. میكوشید لحظه ای پیدا كند و در سونا كمیبیاساید، كاری كه در خلال هفته نمیتوانست انجام دهد؛ همیشه بعد از ظهر ها میدید كه جاروبرقی یا گردگیر به دست گرفته است، زیرا زن نظافت چی، كه جمعه ها میآمد، بیش از پیش بی مبالات شده بود.
اما این شنبه با سایر شنبه ها تفاوت داشت: درست پنج سال بود كه پدرش مرده بود. صحنه خاصی در برابر دیدگانش نمودار شد: پدرش روی توده ای عكس پاره پاره خم شده و خواهر اگنس بر سر او فریاد میكشد: " چرا عكس های مادر را پاره كرده ای!" اگنس جانب پدر را میگیرد و كینه ای ناگهانی بر دعوای خواهرها سایه میافكند. اگنس سوار اتومبیلش میشود كه جلوی منزل پارك شده است.