موضوع: شعر - ادبيات نويسنده: ابراهیم بن بزرگمهر ناشر: گلسار نوبت چاپ: اول تعداد صفحات: 674 صفحه تيراژ: 2300 نسخه قطع: وزیری گالینگور قيمت: 70000 ريال
معرفي کتاب:
شيخ فخرالّدين ابراهيم بن بزرگمهر بن عبدالغفار همداني، يا فخرالّدين عراقي (زاده ه.ق.، كميجان، اكنون در نزديكي اراك، ايران - درگذشته در ذوالقعده ه.ق.، دمشق، سوريه) از شاعران و عارفان ادب فارسي در سده هفتم هجري ميباشد.
زندگي
ابراهيم عراقي فرزند عبدالغفار كميجاني بود. او پس از تكميل آموزش قرآن براي ادامة تحصيل به همدان رفته، و در آنجا تحصيل كرد. در كودكي قرآن را از بر نمود و ميتوانست آن را به آواز شيرين و درست قرائت كند. وقتي كه هفده ساله بود جمعي از قلندران به همدان فرود آمدند و عراقي نيز بهمراه آنان به هندوستان رفت و به شاگردي شيخ بهاء الدين زكريا درآمد و بعد از مدتي با دختر او ازدواج كرد كه از وي پسري آمد و به كبيرالدين موسوم گشت.
بيست و پنج سال سپري شد، و شيخ بهاءالدين وفات يافت، در حاليكه، عراقي را جانشين خود كرده بود. بعد از هند، عراقي عزم مكه و مدينه كرد، و پس از حج جانب روم شد. در قونيه، به خدمت مولانا رسيد، و مدتها در مجالس سماع حاضر شد. وي پس از سالها اقامت در روم جانب شام رفت.
عراقي در هشتم ذيقعدة سال ه. ق در شهر دمشق درگذشتهاست.
نمونه اشعار
رباعيات
با يار به بوستان شدم رهگذري كردم نظري سوي گل از بينظري
آمد بر من نگار و در گوشم گفت: رخسار من اينجا و تو در گل نگري؟
ايزد كه جهان در كنف قدرت اوست دو چيز به تو داد كه آن سخت نكوست
هم سيرت آن كه دوست داري كس را هم صورت آن كه كس تو را دارد دوست
قصائد
از قصيده هاي زيباي او:
عشق شوري در نهاد ما نهاد جان ما در بوته ي سودا نهاد
گفت و گويي در زبان ما فكند جست و جويي در درون ما نهاد
از خُمستان جرعه اي بر خاك ريخت جنبشي در آدم و حوّا نهاد
دم به دم در هر لباسي رخ نمود لحظه لحظه جاي ديگر پا نهاد
يك كرشمه كرد با خود آن چنانك فتنه اي در پير و در برنا نهاد
شور و غوغايي برآمد از جهان حُسن او چون دست در يغما نهاد
چون در آن غوغا عِراقي را بديد نام او سر دفتر غوغا نهاد
و قصيده اي ديگر:
اي باد برو، اگر تواني برخيز سبك، مكن گراني
بگذر سحري به كوي جانان درياب حيات جاوداني
گر هيچ مجال نطق يابي گويي به زبان بيزباني:
ما تشنه و آب زندگاني در جوي تو رايگان، تو داني
زنده شوم ار ز باغ وصلت بويي به مشام من رساني
بيتو نفسي نيم خوش و شاد بيمن تو خوشي و شادماني
بنماي رخت، كه جان فشانم اي آنكه مرا چو جان نهاني
خوشتر بود از حيات صد بار در پيش رخ تو جان فشاني
مگذار دلم به دست تيمار آخر نه تو در ميان آني؟
تقصير نميكند غم تو غم ميخوردم به رايگاني
با اينهمه، هم غم تو ما را خوشتر ز هزار شادماني
از ياد لب تو عاشقان را هر لحظه هزار كامراني
جانهات فدا، كه از لطافت آسايش صدهزار جاني
هر وصف كه در ضميرم آيد چون درنگرم وراي آني