صفحه اول موضوعات ناشران نويسندگان راهنماي خريد چاپ کتاب
  •  انتقادات و پيشنهادات
  • اي باغ پر سخاوت انديشه هاي ناب .... پنهان به برگ برگ تو اعجاز آفتاب .... جان من و تو هرگز ، از هم جدا مباد .... اي خوب جاودانه ، اي دوست ، اي كتاب .... فريدون مشيري
    7 ارديبهشت 1403
    اخبار کتاب
    تبليغات
    اشتراک خبرنامه
    اشتراک قطع اشتراک
    نگاهی کوتاه به کتابهای منتشره
    عضويت در فروشگاه
      نام کاربري:
      کلمه عبور:
      کد امنيتي:کد امنيتي
      کد عبور:
    براي خريد بايد عضو باشيد. ثبت نام کنيد
    رمز را فراموش کرده ايد؟
    انتشارات ميثم تمار
    انتشارات پرتو خورشيد
    انتشارات آوای سورنا
    انتشارات نسل آفتاب
    بازديد کنندگان
    امروز: 70
    ديروز: 9008
    جمع کل: 29450236
    سفارش تلفني كتاب    09121725800    (021)66977964 - 7   [دیگر شهرها] 

    کتاب :: كلیدر
    كلیدر

     

    كلیدر.نگارش1357 تا 1363. محمود دولت آبادی . 10 جلدكلیدر

    .نگارش1357 تا 1363.

    محمود دولت آبادی .  10 جلد.

     چشمه 

     

    آنچه رمان «كلیدر» را از افسانه‌های یاغیان و عیاران متمایز می‌كند، ارتباطی است كه نویسنده از طریق ستار (پینه‌دوز دوره‌گردی كه در حقیقت عضو تشكیلاتی سیاسی است) بین زندگی گل‌محمد با جامعه شهری سال‌های اواسط دهه بیست برقرار كرده است تا نگاهی انتقادی بیندازد به فعالیت‌های تشكیلاتی كه با هدف ایجاد تحول در زندگی كارگران و روستاییان، در صدد ایجاد همبستگی بین این دو طبقه بود. حال آنكه اقلیت كارگری جامعه آن سال‌ها نمی‌توانست نقش مؤثری در كمك به اكثریت دهقانی داشته باشد؛ دهقانانی كه ترس‌ها و احتیاط‌ها وسنت‌های چند هزارساله، دست و پای عملشان را بسته بود و نمی‌توانستند در برابر نظامی كه اجزای درهم پیچیده آن قرن‌ها حامی و نگهدارنده منافع یكدیگر بودند، بایستند.

    نویسنده در پایان رمان قربان بلوچ (نیروی تجربه دیده مبارزه) را با موسی (كارگر جوان آگاه) با امید دیدار، بر جا می‌گذارد، با این آرزو كه در موقعیتی مناسب‌تر، یكدیگر را پیدا كنند.

    رمان با زاویه دید بیرونی به شیوه دانای كل روایت می‌شود.

     

    پیرنگ

    مارال دختر جوانی از عشایر كُردِ ساكن خراسان به شهر (سبزوار) می‌آید تا پدرش عبدوس و نامزدش دلاور را كه به جرم شركت در قتل زندانی هستند، ملاقات كند. مارال و مادرش در طول یك سالی كه این دو در زندان بوده‌اند، بر اثر خشكسالی زندگی دشواری را گذرانده‌اند. مادر بعد از بیماری سختی مرده است و مارال كه تنها مانده است، تصمیم گرفته پیش عمه‌اش بلقیس همسر كلمیشی به كلاته سوزن‌ده برود. خانوار كلمیشی مثل بیشتر ایلیاتی‌های آن سامان بین منطقه كلیدر و قلعه‌ها و كلاته‌های پراكنده آن نواحی بر حسب فصل، در رفت و آمدند.

    مارال درخانواده عمه به خوبی پذیرفته می‌شود و روز بعد برای درو كردن كشتگاه كوچك خانواده با آنها همراه می‌شود. همان روز گل محمد (پسر بلقیس) با دایی خود مدیار و چند تن دیگر از اعضای خانواده همراه می‌شود تا صوقی خواهرزاده حاج حسین چارگوشلی را كه مدیار عاشق اوست، از خانه حاج حسین بدزدند. صوقی نامزد نادعلی پسر حاج حسین است. در این ماجرا مدیار و حاج حسین چارگوشلی كشته می‌شود. در غیبت مردان خانواده، شیرو (دختر جوان بلقیس) طبق قراری كه با ماه‌درویش –جوانی كه هرسال برای روضه‌خوانی و شمایل‌گردانی به سیاه‌ چادرها می‌آید- دارد، فرار می‌كند. وقتی گل‌محمد به سوزن‌ده برمی‌گردد برای پیدا كردن شیرو تا نیشابور می‌رود و در آنجا باخبر می‌شود كه آن دو باهم ازدواج كرده‌اند و به قلعه چمن رفته‌اند.

    خانواده بعد از درو كردن كشت دیم كم‌حاصل خود در سوزن‌ده به چادرها برمی‌گردند و وقتی با بیماری گوسفندها روبرو می‌شوند، گل‌محمد برای گرفتن كمك از اداره‌های دولتی به سبزوار می‌رود، اما هیچ اداره‌ای به او توجهی نمی‌كند و او خسته و ناامید به چادرها برمی‌گردد و ناچار می‌شود از بابقلی بندار مباشر ارباب آلاجاقی كه در قلعه‌چمن دكانی دارد، قرضی بگیرد.

    ماه‌درویش و شیرو در قلعه چمن برای گذران زندگی به خدمت بابقلی بندار درمی‌آیند. شیرو در كارگاهی كه بابقلی بندار در زیرزمین خانه خود دایر كرده، همراه با موسی و عده‌ای از بچه‌های قلعه، قالیبافی می‌كند. نادعلی برای یافتن نشانه‌ای از قاتل پدر خود سیاه‌چادرها و قلعه‌های اطراف را زیر پا می‌گذارد، اما بی‌نتیجه برمی‌گردد. گوركن قلعه بركشاهی به سراغش می‌آید تا به ازای روغن و گندمی كه از او می‌گیرد، گور مدیار را كه در شب حادثه پنهانی در گورستان قلعه بركشاهی دفن شده، به او نشان بدهد تا نادعلی بتواند با نبش قبر او، ردی از قاتل پدر خود به دست آورد اما منظره فجیعی كه نادعلی در گور می‌بیند، بر اعصاب او اثر می‌گذارد و نادعلی سلامت روح خود را از دست می‌دهد.

    با فرارسیدن فصل پاییز خانواده كلمیشی به قشلاق می‌روند. بر اثر مرگ و میر احشام و تنگدستی، گل‌محمد و بیك‌محمد (برادر كوچكتر) ناچار به هیزم‌كشی می‌روند. مارال كه خود را در آن موقعیت سربار خانواده می‌بیند، پیشنهاد می‌دهد كه گل‌محمد را در این كار كمك كند. گل‌محمد كه از اولین دیدار به مارال دل‌بسته است، با آنكه زنی به نام زیور دارد، مارال را به زنی می‌گیرد. گل‌محمد در یكی از سفرهایی كه برای فروش هیزم به شهر رفته است، با ستار جوان پینه‌دوزی آشنا می‌شود كه گاه گاه برای كار به میان ایلات و به دهات اطراف می‌آید.

    در غروب شبی برفی، دو امنیه برای گرفتن مالیات به چادر كلمیشی‌ها می‌آیند، اما در وضعیت بدی كه خشكسالی و مرگ و میر گوسفندها پیش آورده، امكانی برای پرداخت مالیات نیست. امنیه‌ها خیال دارند گل‌محمد را با خود به شهر ببرند. گل‌محمد و خان‌عمو (برادر كلمیشی) آن دو را می‌كشند و جسدهاشان را از بین می‌برند. چندماه بعد وقتی كه كلمیشی‌ها دارند خود را برای كوچ به طرف كلیدر آماده می‌كنند، از آمدن چند امنیه به میان سیاه‌چادرها باخبر می‌شوند. گل‌محمد و خان‌عمو چادرها را ترك می‌كنند و به بیابان‌های اطراف می‌گریزند.

    بابقلی بندار شیرو را طبق وعده‌ای كه به ارباب آلاجاقی داده است، به شهر به خانه او می‌فرستد. چندی بعد بلقیس كه برای كاری به خانه ارباب آلاجاقی به سبزوار رفته است، شیرو را در آنجا می‌بیند و با خود به میان خانواده می‌آورد، اما هیچ‌یك ازمردان خانواده باشیرو از در آشتی درنمی‌آیند و او تنها و دلشكسته به قلعه‌چمن برمی‌گردد. چند روز بعد جهن‌خان بلوچ كه با بابقلی بندار معامله قاچاق تریاك دارد، برای وصول مطالبات خود از او، با چند سوار به قلعه‌چمن می‌آیند. بابقلی بندار در قلعه چمن نیست و جهن خان، ماه‌درویش را كه حاضر نمی‌شود جای او را نشان بدهد، از بالای پشت‌بام به حیاط خانه پرت می‌كند. ماه‌درویش از آن به بعد علیل و زمینگیر می‌ماند. جهن‌خان، شیدا پسر كوچك بابقلی بندار را به گروگان با خود می‌برد. همان روز موسی كه از شهر برگشته است به گودرز بلخی –یكی از ساكنان قلعه چمن كه ستار با او رفت و آمدهایی دارد- خبر می‌دهد كه ستار در پی حادثه‌ای در شهر دستگیر شده است.

    چندی بعد خان‌محمد پسر بزرگتر بلقیس كه چندسالی در زندان بوده، آزاد می‌شود و پیش كسان خود می‌آید. همان شب گل‌محمد و خان‌عمو برای دیدن او به چادرها می‌آیند. صبح روز بعد استوار اشكین و امینه‌هایش كه در تعقیب گل‌محمد هستند، به آنجا می‌رسند و او را دستگیر می‌كنند. گل‌محمد در زندان با ستار هم‌بند است. ستار نقشه‌ای برای فرار گل‌محمد و چند تن دیگر می‌كشد. نقشه با موفقیت انجام می‌گیرد. وقتی گل‌محمد به چادرها می‌رسد، مارال پسری به دنیا آورده است. همان شب گل‌محمد همراه با خان‌عمو و بیك‌محمد به رباط كالخونی به سراغ پسرخاله‌شان علی‌اكبر حاج‌پسند می‌روند و چون مطمئن هستند كه علی‌اكبر حاج‌پسند، گل محمد را لو داده است او را می‌كشند و گوسفندهایش را با خود می‌برند.

    روز بعد از فرار زندانیان، خبر حمله آنها به رباط كالخونی، به ستوان غزنه می‌رسد و او با سرعت به طرف كالخونی راه می‌افتد. موسی كه با تشكیلاتی كه در شهر است، ارتباط دارد، اعلامیه‌هایی را با خود می‌آورد و در دهات اطراف به دست بعضی از دهقانان می‌رساند. این روزها در اغلب روستاها، بحث‌هایی موافق و مخالف بر سر گرفتن املاك ارباب‌ها درگرفته است. در همین روزها شیدا كه موفق به فرار شده، به قلعه‌چمن می‌رسد و بابقلی بندار برای حفظ جان شیدا، او را به پناهگاه گل‌محمد می‌فرستد.

    گل‌محمد و همراهانش شبی به قلعه سنگرد می‌روند و از نجف ارباب می‌خواهند كه تفنگ‌ها و فشنگ‌های خود را به آنها بدهد و وقتی به قلعه میدان برمی‌گردند، با حمله استوار اشكین و امنیه‌های او مواجه می‌شوند اما گل‌محمد و مردانش موفق می‌شوند آنها را بكشند. گل‌محمد دو امنیه‌ای را كه زنده مانده‌اند، با گوش بریده به شهر روانه می‌كند، از آن روز به بعد، آوازه شجاعت و قدرت گل‌محمد در دهات و قلعه‌های اطراف می‌پیچد.

    چندی بعد سرگرد فربخش ستار را از زندان آزاد می‌كند و او را پیش گل‌محمد می‌فرستد تا به او بگوید كه مایل است گل‌محمد را ملاقات كند. فربود رئیس تشكیلات موافقت می‌كند كه ستار پیغام سرگرد را به گل‌محمد برساند. ستار در سر راه خود به گروه امنیه‌هایی برمی‌خورد كه برای پیدا كردن گل‌محمد دارند به قلعه چمن می‌روند. عباسجان –پسر كربلایی خداداد، پیرمرد ثروتمندی كه زندگی گذشته را از دست داده است- به تازگی به خدمت بابقلی بندار درآمده است و همان شب پیام‌هایی از ارباب آلاجاقی برای او می‌آورد. آلاجاقی از بابقلی بندار خواسته است كه هم گل‌محمد را از آمدن امنیه‌ها باخبر كند و هم سعی كند امنیه‌ها را به راههایی بفرستد كه موفق به یافتن گل‌محمد نشوند. علاوه بر آن سرگرد فربخش هم به بابقلی بندار پیغام داده كه نمی‌خواهد بین گل‌محمد و خان‌نایب، رئیس امنیه‌ها درگیری و برخوردی پیش بیاید.

    آن شب ستار مخفیانه با گودرز بلخی و موسی و چند تن دیگر از دهقانان دور هم جمع می‌شوند و در مورد مطالبات جدی خود از ارباب‌ها بحث‌هایی می‌كنند و قرارهایی می‌گذارند. روز بعد ستار به سراغ گل‌محمد می‌رود، در سر راه خود دسته خان‌نایب و امنیه‌هایش را در آن حوالی می‌بیند. نزدیك‌های غروب، گل‌محمد و دیگران، از مخفیگاه خود، حمله خان‌نایب را به سیاه‌چادرهای ملامعراج، كه از یاران گل‌محمد است می‌بینند. گل‌محمد ستار را نزد ملامعراج كه در این حمله مجروح شده، می‌فرستد و خود و یارانش خان‌نایب را دنبال می‌كنند و او و امنیه‌هایش را می‌كشند.

    در قلعه چمن، یك شب قبل از شروع كار دسته‌جمعی درو، دهقانان دور هم جمع می‌شوند تا در مورد گرفتن حق خود از ارباب‌ها هم‌قسم شوند. عباسجان خبر این جلسه را به بابقلی بندار می‌رساند. روز بعد، قدیر (برادر عباسجان) كه برای اولین بار به كار درو كردن گماشته شده، نمی‌تواند پا به پای دیگران كار كند و اصلان پسر بابقلی بندار، او را اخراج می‌كند. قدیر همان شب خرمن‌ها را به آتش می‌كشد. فردای آن روز ارباب آلاجاقی و امنیه‌هایی كه از شهر می‌آیند، گودرز بلخی و یاران او را به بهانه آتش زدن خرمن‌ها به باد كتك و شكنجه می‌گیرد.

    گل‌محمد كه حالا با شهرتی كه به دست آورده، به صورت ملجایی برای رعیت‌ها درآمده، در قلعه میدان مستقر می‌شود. مردم از دهات و كلاته‌های اطراف به سراغ او می‌آیند و مسائل خود را با او در میان می‌گذارند و از او كمك می‌خواهند. در یكی از همین روزها دو امنیه از طرف سرگرد فربخش نامه‌ای برای گل‌محمد می‌آورند كه در آن به او پیشنهاد شده از دولت درخواست تأمین كند یا آنكه رضایت بدهد تا سرگرد فربخش همراه با نماینده‌ای از مشهد، به دیدار او بیاید و با هم برای دیدار دوستانه‌ای نزد فرمانده به مشهد بروند. گل‌محمد در پذیرفتن این پیشنهاد مردد می‌ماند. ستار هم نمی‌تواند راهی پیش پای او بگذارد.

    به دنبال شكایت‌هایی كه از نجف ارباب شده، گل‌محمد به قلعه او (سنگرد) می‌رود. در آنجا حاجی‌ خان خرسفی را می‌بیند و دختر او لیلی را برای بیك محمد، خواستگاری می‌كند. حاجی خان خرسفی كه خیال دارد لیلی را به نجف ارباب بدهد، بعد از رفتن گل‌محمد و یارانش، با همدستی نجف ارباب، انبار كاه او را آتش می‌زند تا آن را به گردن گل‌محمد بیندازد و بتواند ازاو شكایت كند.

    وقتی گل‌محمد به قلعه میدان برمی‌گردد، قربان بلوچ –یكی از كارگزاران بابقلی بندار- را می‌بیند كه از طرف او آمده است تا گل‌محمد را به جشن عروسی پسرش اصلان دعوت كند. قرار است آلاجاقی و فربخش هم به این جشن بیایند و آلاجاقی برای گل‌محمد پیغام فرستاده است كه این جشن بهترین فرصت برای گرفتن تأمین است و او می‌تواند در برابر گرفتن صدهزار تومان، برای او تأمین بگیرد. قربان بلوچ همچنین از جهن خان پیغامی برای قرار ملاقاتی با گل‌محمد آورده است. گل‌محمد در پذیرفتن این دعوت‌ها مردد و سرگردان می‌ماند.

    قربان بلوچ كه روزگاری در قیام افسران خراسان با آنها همراه بوده و حالا اعتماد گل‌محمد را جلب كرده و در صف مردان او درآمده است، معتقد است كه چون كارهایی كه گل‌محمد می‌كند، به نفع ارباب‌ها نیست، این دعوت‌ها ممكن است دامی برای گل‌محمد باشد. ستار هم در بحث‌هایی كه با گل‌محمد دارد، به او هشدار می‌دهد كه به جای اینكه در میان ارباب‌ها و رعیت‌ها قرار بگیرد و با هردو طرف دوست باشد، باید طرف مردم را بگیرد، زیرا مردم او را صادقانه دوست دارند، در حالی كه دوستی ارباب‌ها با او صادقانه نیست و نمی‌شود به آنها اعتماد كرد. گل‌محمد با احساس مسئولیتی كه نسبت به مردم دارد، در قبول دعوت‌ها مرددتر می‌شود.

    نزدیكی‌های صبح، حیدر پسر ملامعراج خبر خرابكاری‌های نجف ارباب را به گل‌محمد می‌رساند. گل‌محمد و یارانش به سنگرد می‌روند، نجف ارباب را دستگیر می‌كنند و او را دست‌بسته با خود می‌آورند. در همین موقع كسی از طرف رئیس امنیه‌ای كه مأمور تعقیب گل‌محمد است، از راه می‌رسد و از گل‌محمد می‌خواهد از آنجا دور شود و خبر می‌دهد كه سیدشرضا و نوذربیگ كه هردو تا چندی پیش یاغی بودند و حالا به خدمت دولت درآمده‌اند، داوطلب دستگیر كردن او شده‌اند. این پیغام‌ها گل‌محمد را گیج‌تر می‌كند،‌ با این همه به خان‌عمو می‌گوید كه خیال دارد نجف ارباب را همین‌طور دست‌بسته به عروسی اصلان ببرد و از خطری كه ممكن است در كمین او باشد، پروایی ندارد.

    روز بعد گل‌محمد با جهن‌خان ملاقات می‌كند. گل‌محمد كه گمان می‌كرد جهن‌خان از او می‌خواهد تا پولی را كه از بندار و آلاجاقی طلب دارد، از آنها بگیرد، با كمال تعجب می‌بیند كه جهن‌خان كه تا چندی پیش یاغی بود، خودش را تسلیم كرده و حالا به خدمت دولت درآمده و از او می‌خواهد كه خودش را تسلیم كند. گل‌محمد به او جواب رد می‌دهد.

    پس از آن گل‌محمد و نزدیكانش به عروسی اصلان به قلعه چمن می‌روند. آلاجاقی و سرگرد فربخش همراه با بابقلی بندار از او استقبال می‌كنند. آلاجاقی با وجود عدم رضایت حاجی خرسفی، در میان جمع، قرار عروسی لیلی دختر او را برای بیك محمد می‌گذارد و ضمن صحبت‌هایی پنهانی از گل‌محمد می‌خواهدكه نجف ارباب را آزاد كند و از دولت درخواست تأمین كند. گل‌محمد جواب مثبتی به پیشنهادهای آلاجاقی نمی‌دهد و بی‌آنكه در شام عروسی شركت كند، با یاران خود از قلعه‌چمن می‌رود.

    روزی كه قرار است بیك‌محمد همراه با خان‌عمو به خواستگاری لیلی بروند، سواری از طرف سیدشرضا تربتی برای گل‌محمد خبر می‌آورد كه به او دستور داده شده هرچه زودتر زنده یا كشته گل‌محمد را تحویل دهد و گل‌محمد و برادرش به این نتیجه می‌رسند كه ممكن است عروسی بیك محمد، حیله‌ای برای كشتن او باشد. با این همه بیك محمد همراه با خان‌عمو طبق قرار، با چند سوار به خرسف می‌روند و وقتی به آنجا می‌رسند، متوجه می‌شوندكه اهالی ده به دستور حاجی خرسفی، از ده بیرون رفته‌اند و خود او هم به مشهد رفته و از گل‌محمد شكایت كرده است. خان‌عمو خشمگین از توهینی كه به آنها شده، دستور می‌دهد مردم انبارهای غله حاجی خرسفی را خراب و آنها را غارت كنند و وقتی مردم از ترس ارباب دست به این كار نمی‌زنند، غله‌ها را به كمك بیك‌محمد به نهر آب می‌ریزد و خشمگین از آنچه پیش آمده و پشیمان از آنچه كرده است، نزد گل‌محمد برمی‌گردد. در همین موقع قربان‌بلوچ از طرف سرگرد فربخش پیغام می‌آورد كه فربخش مایل است او را ببیند. در این ملاقات فربخش خبر می‌دهد كه از مدت‌ها پیش حكم قتل گل‌محمد را به او داده‌اند وچون این كار را نكرده است، به جرم بی‌لیاقتی می‌خواهند او را منتقل كنند. اما جانشین او حتماً این كار را خواهد كرد. فربخش دوستانه از گل‌محمد خداحافظی می‌كند.

    فردای آن روز، ستار كه به شهر رفته با فربود بر سر احتمال كشته شدن گل‌محمد بحث می‌كند. ستار تصمیم دارد پیش گل‌محمد برگردد و فربود معتقد است كه این كار فایده‌ای ندارد. ستار هرچند از نظر عقلی حرف‌های فربود را قبول دارد، اما ترجیح می‌دهد برای یاری گل محمد خودش را به او برساند. آخرین پیشنهاد فربود این است كه تشكیلات می‌تواند گل‌محمد را مدتی مخفی نگه دارد.

    همان روز (15 بهمن 1327) خبر سوء قصد به شاه از رادیو پخش می‌شود. ستار در بحثی كه با یكی از رفقا دارد به این نتیجه می‌رسند كه از این به بعد دوره بدی از سختگیری و دیكتاتوری شروع خواهد شد. در جلسه‌ای كه شب همان روز در باغ فرمانداری سبزوار با حضور آلاجاقی و اعیان شهر تشكیل می‌شود، برنامه‌ای برای تظاهرات بر ضد حزب توده، به وسیله زندانیانی كه آزاد می‌شوند و روستاییانی كه آلاجاقی از دهات اطراف خواهد آورد، ریخته می‌شود. ستار مصمم می‌شود خود را به گل‌محمد برساند.

    سیدشرضا تربتی پنهانی به سراغ گل‌محمد می‌آید تا به او بگوید كه در اوضاع فعلی كه حكومت قدرت گرفته است و دارد همه مخالفان خود را از بین می‌برد، او مجبور است بنا به دستوری كه دارد، مرده یا زنده گل‌محمد را تحویل بدهد و گل‌محمد باید بین تمكین، گریز یا مرگ، یكی را انتخاب كند. گل‌محمد تأكید می‌كند كه چون اهل تمكین و گریز نیست. مرگ را انتخاب كرده است. درهمان حال سرهنگ بكتاش فرمانده جدید نیز پیغامی برای او می‌فرستد و از او می‌خواهد تا فردا شب خود را تسلیم كند و اگر نه او جنگ را شروع خواهد كرد. حیدر پسر ملامعراج از طرف پدر به سراغ گل‌محمد می‌آید تا اگر او بخواهد، كمك‌هایی برایش فراهم كند. اما گل‌محمد همه پیشنهادهای كمك را رد می‌كند. تفنگچی‌هایش را به خانه‌هایشان می‌فرستد و آخرین پیشنهاد ستار را برای در بردن جان خود، نمی‌پذیرد. روز بعد به گل محمد خبر می‌دهند كه علاوه بر گروه‌های سرهنگ بكتاش و سردار جهن و سیدشرضا تربتی، برای مقابله با او ارباب آلاجاقی هم گروهی به سركردگی بابقلی بندار فراهم كرده است.

    گل‌محمد برای اینكه كسی كشته نشود، با یاران نزدیكش شبانه به كوه می‌روند تا جنگ به كوه كشیده شود. صبح همان روز، زیور پنهان از همه خود را به اردوی سرهنگ بكتاش و جهن‌خان می‌رساند و از آنها خواهش می‌كند كه جنگ با گل‌محمد را شروع نكنند. زیور دستگیر می‌شود. ساعتی بعد، جهن‌خان و بابقلی بندار با چند تفنگچی به قلعه میدان می‌آیند و از بلقیس و مارال محل استقرار گل‌محمد را می‌پرسند و در برابر امتناع آنها، مارال و بلقیس را با خود به اسارت می‌برند.

    شب آن روز حیدر پسر ملامعراج خبر اسیرشدن زنها را به گل‌محمد می‌رساند و از گل‌محمد می‌خواهد كه موافقت كند تا در كنار او بجنگد. گل‌محمد او را نزد پدرش برمی‌گرداند. زیور كه با كشتن امنیه‌ای موفق به فرار شده، خود را به گل‌محمد می‌رساند و با شروع حمله، همراه با او می‌جنگد. در این نبرد طولانی، خان‌عمو، گل‌محمد، بیك‌محمد، ستار و زیور كشته می‌شوند. جنازه‌های بیك‌محمد و گل‌محمد و خان‌عمو را به سبزوار می‌برند. چندروزی به نمایش می‌گذارند و بعد در گوری دسته‌جمعی دفن می‌كنند.

    موسی و قربان‌بلوچ و نادعلی چارگوشلی جسد ستار را در همان‌جا كه كشته شده، به خاك می‌سپارند. مارال جنازه زیور را سوار بر اسب با خود می‌برد. نادعلی اسب خود را به قربان بلوچ می‌دهد تا بتواند خود را از آنجا در ببرد و خود تا صبح در كنار گور ستار می‌ماند.

    رمان‌های معاصر فارسی. میمنت میرصادقی (ذوالقدر). نیلوفر. (كتاب نیوز)

    درخواست کتاب راهنماي خريد سبد خريد چاپ صفحه چاپ صفحه ارسال به دوست ارسال به دوست
    جستجو
  •  درخواست کتاب
  • ویلای تابستانی


    جنگ كه تمام شد بیدارم كن


    گنج قلعه ی متروك


    كتاب مستطاب آشپزی از سیر تا پیاز (دو جلدی )


    هنر آشپزی (دو جلدی )


    دل نوشته ها 1


    If you have problem to read Farsi words, please click on View >Encoding> Unicode-utf-8

    كليه حقوق محفوظ است، استفاده از مطالب با ذكر منبع بلامانع است  

    Email: info@sababook.com 

     

    طراحي و اجرا توسط: رسانه پرداز عصر جدید


    تبلیغات متنی: فروشگاه کتاب :: دانلود رایگان :: فروشگاه کارتون :: انتشارات کتاب
    خدمات اینترنتی: دامین ( domainهاستینگ ( hostingطراحی وب سایت ( websiteتجارت الکترونیک
    هفته نامه گویه :: فروشگاه اینترنت :: جامعه مجازی :: موسسه عدل :: خرید اینترنتی سریال :: کتاب :: موتور جستجو :: فال حافظ
    اخبار خانواده: آشپزی، تغذیه، بهداشت و سلامت، روانشناسی، سرگرمی، دکوراسیون، کودک، حوادث، محیط زیست، هنر، تلویزیون و سینما، فناوری، مشاوره حقوقی، کتاب
    اخبار ورزشی: اخبار ورزش فوتبال، والیبال، بوکس، کاراته، ایروبیک، جودو، پینگ پنگ، تیراندازی، هندبال، ووشو، کبدی، اسکیت، پرورش اندام، بدمینتون، تنیس روی میز، اسکی