شخصيتهاي داستانهاي «اين سوي رودخانه آدر» همگي با نوعي بحران دروني درگيرند و نويسنده براي نشان دادن اين بحران دروني به نحوي هنرمندانه از واقعيت عيني و بيروني به عنوان ابزار بازنمايي استفاده كرده است. اشيا و فضاها در داستانهاي يوديت هرمان بازتاب درون بحرانزده شخصيتهاي اين داستانها هستند. در داستان «اين سوي رودخانه آدر» باز هم با خاطرهاي در گذشته روبهروايم؛ خاطرهاي كه «كوبرلينگ» شخصيت اصلي داستان از آن گريزان است و اين خاطره صورت دختر جواني كه تداعيگر آن خاطره است در متن زندگي آرام و دور از هياهويي كه او براي خود ساخته غافلگيرش ميكند و او را از حريم خانهاش به تنگه رودخانه ميشكاند؛ به جايي كه آرامش او را بر هم ميزند و باعث ميشود «كوبرلينگ» احساس ناامني كند. هر چند اين حس ناامني پيش از ورود به تنگه و از همان لحظه ورود دختر جوان كه تداعيگر روزگار گذشته و دوستي «كوبرلينگ» با پدر دختر است، در «كوبرلينگ» به وجود آمده و «تنگه» ابزار بازنمايي آن است. تقريباً ميتوان گفت در تمام داستانهاي «يوديت هرمان» بحران از همان آغاز داستان در درون شخصيتها حضور دارد و موقعيتهاي داستاني، وسيله رودررويي قطعي و عريان و ضربهزننده به اين بحران دروني هستند. مثلاً پايان داستان «دوربين» كه يكي از تكاندهندهترين لحظههاي داستاني در اين مجموعه داستان است با همين پايان رقم خورده يعني لحظهاي كه ماري خود را بيدفاع در برابر دوربين كامپيوتر هنرمند ميبيند و تصوير سياه و سفيد او به تدريج روي صحنه مانيتور نقش ميبندد؛ تصويري كه ماري از ديدن آن به وحشت ميافتد چرا كه شايد يكباره تمام تشويشها و اضطرابهاي خود را در آن باز مييابد و لحظهاي بعد خالي ماندن مانيتور از تصوير مار ناگهان خلأ و فاصله ميان او و هنرمند را با صراحتي هولناك باز مينماياند. «روي صفحه تلويزيون يك قفسه كتاب ديده ميشود، پشتي، يك صندلي خالي، يك پنجره، بيرونش هم يك آسمان تيره
اكبر لولايي نشر افق
------------------------------------------
اين سوي رودخانه ادر
اولين كتاب يوديت هرمان، به نام خانهي تابستاني از سوي منتقدان «صدايي تازه در ادبيات آلمان» ناميده شد. كتاب دوم او هيچ جز ارواح نيز در چاپ اول با تيراژ صد هزار نسخه روانهي بازار شد و چون كتاب قبل، جوايز متعددي را از آن خود كرد. مجموعهي حاضر انتخابي از داستانهاي اين دو كتاب است. يوديت هرمان در اين داستان به زندگي مردماني بيخيال و در عين حال آسيبپذير، به فرصتهاي از دست رفته و تنهايي گاه خود خواستهشان ميپردازد. نگاه و زبان او خونسرد اما مؤثر است و حسرتي نهفته در آن موج ميزند. ... اولين و تنها باري كه پيش روانشناس رفتم. به قيمت از دست دادن دستبند مرجان سرخرنگم تمام شد و او ده سالي از من بزرگتر بود و به ماهي مرده شباهت داشت، سرد و بيصدا. حالش خيلي بد بود. روي تخت ميافتاد و تنها جمله اي كه ميگفت... اگر اصلاً حرفي ميزد... اين بود: «حتي از خودم هم خوشم نميآد.» اين همان داستاني است كه ميخواهم تعريف كنم؟ مطمئن نيستم. واقعاً نيستم.