کتاب :: نگاهی به كتاب «من هم باستانشناس شدم!» خاطرات تانيا گيرشمن
نگاهی به كتاب «من هم باستانشناس شدم!» خاطرات تانيا گيرشمن
5 دی 1389
«من هم باستانشناس شدم!» خاطرات خواندني، جذاب و پراطلاع تانيا گيرشمن، همسر رومن گيرشمن، باستانشناس سرشناس فرانسوي (روسيالاصل، 1895-1979) و شرح رويدادهاي زندگي روزمره و رخدادهاي پشت صحنه و عرصه كاريِ كاوشهاي 35 ساله رومن گيرشمن و همكارانش در ايران است._
«من هم باستانشناس شدم!» خاطرات تانيا گيرشمن، همسر رومن گيرشمن، باستانشناس سرشناس فرانسوي (روسيالاصل، 1895-1979) و شرح رويدادهاي زندگي روزمره و رخدادهاي پشت صحنه و عرصه كاريِ كاوشهاي 35 ساله رومن گيرشمن و همكارانش در ايران (نهاوند، همدان، كاشان، بيشاپور، شوش، جغازنبيل، بردنشانده، خارك، سرمسجد) و در افغانستان و ماجراهايي است كه در عراق، فلسطين، سوريه امروز، مصر، فرانسه، و ... بر آنها رفته است.
اين كتاب كه به ترجمه فيروزه ديلمقاني و به دستياري انتشارات مؤسسه بنياد فرهنگ كاشان منتشر شده، دربردارنده خاطرات اين بانوي فرانسوي در فاصله سالهاي 1311 تا 1346 خورشيدي است. كتاب «من هم باستان شناس شدم!» «چشماندازي روشن از جزئيات بُعدي از زندگي انسان در موقعيتي است كه به ندرت در آنچه مربوط به پژوهش و اكتشافات باستانشناختي ميشود مورد تحليل قرار گرفته است.» (ص. 17-18) و سرشار از آگاهيهايي است كه خواندن آن براي شناخت افزونتر تاريخ اجتماعي معاصر ايران ضرورت دارد.
ماجراهاي كتاب از آنجا آغاز ميشود كه تانيا گيرشمن (روسيالاصل، 1900-1984) در سال 1311 خورشيدي تصميم ميگيرد همراه همسرش، كه از سال 1310 كاوشهاي باستانشناختياش را آغاز كرده بود، راهي ايران شود. «هرچه پول داشتيم و تهمانده پساندازمان را جمع كرديم تا بتوانيم خرج سفر من» را فراهم كنيم. (ص 31). تانيا هيجانزده است و مينويسد: «نخستينبار بود كه از فرانسه خارج ميشدم و اين پرسش برايم مطرح بود كه چه ماجراهايي در انتظارم هستند.» (ص. 31) آنها ـ در روزگاري كه هواپيماي مسافربري در كار نبود ـ از راه مصر و بيتالمقدس و بيروت و دمشق و بغداد به ايران ميرسند. اين سفر كه خالي از دشواري و رنج سفر نيست، با پيشامدهايي همراه است. از همه خواندنيتر آشنايي آنها با خانمي فرانسوي در بغداد است كه همسري عراقي دارد. رفت و آمد آنها چند سال طول ميكشد و دوستيشان ادامه مييابد، تا آنكه تانيا پي ميبرد آن زن، دختر عموي خود اوست!
تانيا گيرشمن با پندارهاي دور و دراز، وارد ايران ميشود. هنوز هيجانزده است و گمان ميبرد كه عجايب زيادي انتظارش را ميكشند: «من وارد ايران شده بودم. ايرانِ اسرارآميز و دوردست، سرزمين شهرزاد، علاءالدين و چراغ جادو. آيا ميتوانستم شاهزاده خانمهاي پرنيانپوش و غرق در جواهر و سنگهاي قيمتي و سواران با لباسهاي زربفت مجهز به شمشيرهاي جواهر نشان را، كه در كودكي خوابشان را ديده بودم، ببينم؟» (ص. 37)
اما زمان چنداني طول نميكشد كه پندارهاي او فرو ميريزد. سختي سفر و ديدن زندگي ابتدايي مردمي كه اغلبشان براي نخستينبار بود كه بيگانگان اروپايي را ميديدند، او را به ترديد ميافكند كه آيا تصميم درستي بود كه راهي سفري چنين دشوار و توانفرسا بشود؟
سرانجام تانيا و همسر و همراهانشان به نهاوند ميرسند. سال 1311 خورشيدي است. وارد شهر ميشوند، در حالي كه فرماندار منتظر آنهاست: «مردم در جلوي خانه، دور اتوموبيل ما، حلقه زده و به آن چسبيده بودند» (ص. 39) شگفتي او از آنچه ميديد و آنچه در آغاز سفر تصور كرده بود، سرخوردهاش ميكند و از خود ميپرسد: «پس ايران هزار و يك شب كجاست؟» (ص. 44) به هر حال نخستين كاوشها آغاز ميشود و آنها با صندوقهايي آكنده از اشياي باستاني راهي تهران ميشوند و بخشي از يافتهها را، بر پايه قراردادي ميان دولت ايران و موزه لوور پاريس، به نماينده دولت ايران ميدهند و بخش ديگر از يافتهها را با خود به فرانسه ميبرند. (ص. 56)
سفر دوم يك سال بعد آغاز ميشود. در سفر پيش، تپهاي در دامنه كوه الوند در مغرب همدان، نظر آنان را جلب كرده بود و اكنون راهي اسدآباد همدان شده بودند تا كار حفاري را آغاز كنند. تانيا گيرشمن مينويسد كه اعضاي گروه اكتشافي خوب با هم كنار ميآمدند و ياد گرفته بودند با زندگي «بسيار بَدَويِ» آنجا خو بگيرند، اما اشياي چنداني به دست نميآورند و راهي لرستان ميشوند. آنجا هم البته دردسرهاي خود را دارد؛ ولي باز خبري از اشياي باستاني دندانگير نيست.
در اينجاست كه گروه گيرشمن، به دستور رئيس موزه لوور پاريس كه كارفرماي رومن گيرشمن است، راهي كاشان ميشوند و كاوش در تپه سيلك را آغاز ميكنند. اين تپه همان تپه معروفي است كه بقاياي تمدني شگفت و شگرف را در درون خود نهفته بود. خانم گيرشمن و همسرش از بازار اصلي كاشان و بازار نقرهفروشها و بازار مسگرها كه «با سروصداي كر كنندهاي سيني، ديگ، سطل، پارچ، آفتابه، ابريق و كتري ميساختند» (ص 67) ديدن ميكنند. صنايعي كه امروز زير فشار خردكننده ظرفهاي پلاستيكي فراموش شدهاند.
تانيا مينويسد: در كاشان «هر بار كه از بازار ديدن ميكرديم، فوجي از پسر بچهها به دنبالمان راه ميافتادند. به غير از آنها زنهاي چادري هم از نزديك به من خيره ميشدند. پارچه لباسم را لمس ميكردند و كيفم را باز ميكردند تا محتوايش را ببينند.» (ص 67) و «غالباً به ديدن كارگاههاي قاليبافي ميرفتيم كه قاليهاي معروف كاشان را در آنجا ميبافتند. همه اين كارگاهها در زيرزمينهاي كم نور قرار داشتند. [...] قاليبافان چهارزانو مينشستند. [...] زنان بيشتر در حال شير دادن به نوزادانشان [...] كارشان را دنبال ميكردند. كاري بود طاقتفرسا، همچون اعمال شاقه» (صص. 67-68) و براي روزي يك ريال!
كاوشها ادامه پيدا ميكند. به نظر ميآيد كه آنها از اينكه دست خالي باز نميگردند، خوشحال و راضياند. در همان حفاريهاست كه شمشيري برنزي را سالم از زير خاك بيرون ميآورند. فرماندار كاشان شمشير را به دست ميگيرد تا تيزي لبهاش را آزمايش كند. شمشير را در هوا ميچرخاند و شمشير باستاني در دست او تكه تكه ميشود. فرماندار زيرلب به يكي از همراهانش، بدون هيچ تأسفي، ميگويد: «به چه دليل اين فرنگيها براي اين اشياي پوسيده اين همه پول تلف ميكنند، در حالي كه در بازار بسيار زيباتر و نوتر از آنها پيدا ميشود؟» (ص. 71)
خانم گيرشمن كه ديدن اين ماجراها براي او خالي از تفريح هم نيست و بهانهاي به دست او ميدهد تا آدابداني و تمدن خود را به رُخ بكشد، همينكه از ايران خارج ميشوند و به بصره نزد كنسول انگليس ميروند، مغرورانه مينويسد: «در آنجا بود كه بار ديگر شبيه انسانهاي متمدن شديم!» (ص. 74) سفر سوم از شهريور تا آذر 1313 طول ميكشد و با كاوش در محوطههاي باستاني سيلك كاشان همراه است. اين سفر همزمان است با برگزاري هزاره فردوسي در ايران. تانيا در كاشان در يك مراسم عروسي شركت ميكند و در كتاب به تشريح جزييات آن ميپردازد. (صص 80-81) پيداست كه اين آگاهيها براي شناخت فرهنگ و آداب زندگي مردم ايران در آن سالها در خور اهميت است.
كاوش در محوطههاي متعلق به دوره ساسانيان در بيشاپور فارس از مهر تا بهمن 1314 به طول ميانجامد. تانيا و همسرش از راه اصفهان به شيراز ميروند. خانم گيرشمن كه در عيب و ايراد گرفتن و افتخار كردن به تمدن اروپايياش كوتاه نميآيد، به اصفهان كه ميرسند، ناخن خشكي ميكند و از ديدن آن همه زيبايي و بناهاي كممانند، تنها به همين بسنده ميكند كه بنويسد: «از مسجدها و قصرها و بازار ديدن كرديم.» (ص. 75) در عين حال رومن گيرشمن، همسرش، و همكارانشان دشواريها را بردبارانه تاب ميآورند، از بيماري گرفته تا بارشهاي سيلآسا. تانيا در توصيف محيط اطراف و آدمهاي دور و برش چيرهدست است و هيچ چيز از نگاه او دور نميماند.
به همين ترتيب است آنچه تانيا نقل ميكند از سفري كه از راه اتحاد شوروي به ايران ميكند. (1936) اين بخش از خاطرات تانيا و ديدار او با خانواده همسرش و خانواده خودش كه در 6 سالگي و 30 سال پيش آنان را ترك گفته و به فرانسه رفته بسيار خواندني است. تصويري از اوضاع اختناقآميز و اوضاع اقتصادي ـ اجتماعي نابسامان آن سالهاي شوروي را نيز به خواننده ميدهد.
كاوشها از امرداد تا آذر 1315 در كابل پيگرفته ميشود. تا آنكه دي ماه 1315 فرا ميرسد و آنها در بيشاپور كار خود را از سر ميگيرند. در بهار سال بعد، رضا شاه و وليعهدش از بيشاپور و غار شاهپور و مجسمه شاهپور اول ساساني ديدن ميكنند. گزارش خواندني و ريزبينانه تانيا از اين ديدار را بايد تصويري روشن از خلق و خو و طبيعت مستبدانه و قلدر رضاشاه و تسليم محض اطرافيان او دانست.
تانيا گيرشمن مينويسد: به محض اينكه شاه هيأت باستانشناسي را از دور ميبيند، ميپرسد: «چيه، كيه؟» منظورش اين بوده كه آنها كيستند و اينجا چه ميكنند؟ اطرافيان «مچاله و رنگپريده و ترسان، در حالي كه فقط به شاه چشم دوخته بودند» هيأت فرانسوي را معرفي ميكنند. چند قدم بعد، باقيمانده طاقي را به شاه نشان ميدهند. شاه نگاهي مياندازد و ميگويد: «اينجا كه طاق نيست.» همراه از همهجا بيخبر، پاسخ ميدهد: «چرا اعليحضرت، هنوز ابتداي طاق ديده ميشود.» شاه از كوره درميرود و ميگويد: «دارم بهت ميگم كه طاق نيست.» همراه از ترس به لكنت ميافتد و دستپاچه ميگويد: «بله، بله، قربان، طاق نيست.» تانيا گيرشمن، رندانه مينويسد: «اين ديدار تأثيري فراموشنشدني بر ما گذاشت.» (صص. 128-130)
امرداد تا دي ماه 1316 زمان كاوش دوباره در سيلك كاشان است. آنها به تهران ميرسند و از اينكه چهره شهر به سرعت تغيير كرده، شگفتزده ميشوند. سرانجام به كاشان ميروند، اما به محض ورود، تب مسري اعضاي گروه را گرفتار ميكند. از اين پس ماجراهايي جذاب، يكي بعد از ديگري پيش ميآيد و خواننده را محو كتاب ميكند. همانند آمدن درويشي نزد آنان و درخواست پول، يا ديدار گيرشمن و همسرش از چهارتاقي نياسر و ديدار با كدخداي روستاي آن روز نياسر كه هيتلر را «پيامبر جديد» و اطرافيان هيتلر را «امام» ميخواند! (ص. 137) و خواستگاري يكي از مهندسان جوان ايراني از خواهران تانيا گيرشمن كه در فرانسه زندگي ميكنند و مهندس جوان هرگز آنها را نديده است. (ص 135-140)
كاوشها از آذر 1317 تا ارديبهشت 1318 در بيشاپور ادامه مييابد. خانم گيرشمن، اكنون تا اندازهاي زبان فارسي را فراگرفته و ميتواند، در حد نيازهاي روزمره، با ديگران به فارسي صحبت كند. شرحي كه او از مراسم عروسي روستاييان و ماجراهاي پس از آن ميدهد، خواندني است، اما چيزي كه دلواپسشان ميكند، خبرهايي است كه از آغاز جنگ در اروپا ميرسد.
سرگذشت آنها از خرداد تا امرداد 1319 گره خورده است با آغاز جنگ جهاني دوم و تصميم رومن گيرشمن براي رفتن به جبهههاي جنگ؛ اما به او خبر ميدهند كه به خاطر بالا بودن سنش لزومي ندارد كه به جبهه برود. در عوض، مأموريت او را در تهران و در نزد وابسته نظامي فرانسه تعيين ميكنند. گيرشمن راهي محل مأموريتش ميشود و تانيا در پاريس ميماند و شاهد اشغال كشورش توسط ارتش آلمان است. تنهايي و دشواريها، او را وادار ميكند كه به شوهرش بپيوندد.
اين سرآغاز مشكلات تازه اوست. گاه خطر جنگ و رويارويي با آن، و سفر زير بمباران بمبافكنهاي ايتاليايي، و يك ماه انتظار در كشتي ايستاده در بندر والتا، تانيا را غرق نااميدي ميكند و با خود ميگويد: «من مطمئن شده بودم كه زنده به هيچجا نخواهيم رسيد» (ص 168) اما سرانجام با پايداري شگفتآوري، خود را به همسرش ميرساند.
در حفاريهاي بيشاپور (مهر 1319ـ ارديبهشت 1320) تانيا توصيف دقيقي از كپيبرداري موزاييكهاي تالار ساساني ارايه ميكند. رومن و تانيا در فاصله سالهاي 1320 تا 1322 در افغانستان به سر ميبرند و كاوشهاي باستانشناسي خود را دنبال ميكنند.
نخستين حفاري در شوش ميان ماههاي آذر 1325 تا ارديبهشت 1326 صورت ميگيرد. رومن گيرشمن و گروهش با صرف وقت و حوصله بسيار و كار زياد، قلعه شوش را (كه ژاك دومورگان ساخته بود) براي اقامت گروه باستانشناسي سامان ميدهند و براي آغاز حفاريها كارگر استخدام ميكنند. گاه كار كارگران محلي به نزاع ميكشد. شرحي از دردسرسازيهاي آنها را در همين قسمت از كتاب ميتوان خواند. (صص 225-232) ماجراهايي كه در سفر به ايران از راه عراق و براي انجام دومين دوره حفاري در شوش پيش ميآيد و پليس و پزشكان عراقي آنها را به بهانه مشكوك ابتلا به وبا، به زندان ميافكنند و به معناي واقعي آنان را، همراه با چند خانواده ديگر كه به بغداد سفر ميكنند، شكنجه ميكنند، چنان تأثيرگذار است كه همدردي خواننده را برميانگيزد. (صص 236-244)
دوره چندگانه حفاريها در شوش ادامه پيدا ميكند. گرفتاري پايانناپذير آنها سر و كله زدن با كارگراني است كه «از زير كار در رو» هستند، يا آنهايي كه پولهاي اضافي را به جيب ميزنند. بازديدكنندگان بلندپايه هم مدام در رفت و آمدند. برخي از اين بازديدكنندگان به اصرار ميخواهند همه قسمتهاي حفاري شده را ببينند و وقتي چنين اجازهاي به آنها داده نميشود، قهر ميكنند و غر ميزنند كه: «فرنگيها اين بنا را اشغال كردهاند و فكر ميكنند ارث پدرشان است». يا به زور متوسل ميشوند و ميخواهند هر طور هست وارد قلعه بشوند. ناچار، گيرشمن از ستاد ارتش ميخواهد كه افراد مسلحي را براي محافظت در اختيار آنها بگذارد.
در آذر ماه 1331 است كه محمدرضا پهلوي و همسرش ثريا به شوش ميروند و از كارهاي گيرشمن و همكاران او ديدن ميكنند. شاه و همسرش، در پايان ديدار، «كتاب طلاييِ» هيأت باستانشناسي شوش را امضاء ميكنند، و روز بعد عكس آنها را روزنامهاي چاپ ميكند و زير آن مينويسند: «اعليحضرتين كتاب طلايي بيمارستان دزفول را امضاء ميكنند.»! (ص 281)
از مهمترين كاوشها كه شرح كامل آن را تانيا نوشته، بيرون آوردن زيگورات چغازنبيل از زير خاك است، اما پيدا كردن گورهاي سلطنتي ايلاميها، گيرشمنها را «به شدت نااميد» ميكند. چون آنها انتظار داشتند كه به گنجينههايي همانند آنچه در گور توت عنخ آمون، فرعون مصر، يافته شده، دست پيدا كنند. در هر حال، كم و بيش گزارش مفصلي درباره اين حفاري، در لابهلاي خاطرات تانيا گيرشمن ديده ميشود و البته در همه آن سالها «دردسرهاي كوچك» همچنان ادامه مييابد و هر بار ماجرايي خواندني پديد ميآورد.
سرانجام كاوشها در فروردين 1346 به پايان ميرسد و گيريشمنها ايران را براي هميشه ترك ميكنند. به هر روي، در اينجا اشاره به همه آنچه تانيا گيرشمن توصيف كرده است، ضرورت ندارد. همين اندازه بايد دانست كه خاطرات او و كتاب من هم باستانشناس شدم! خواندني، سرگرمكننده، آموزشدهنده و سرشار از نكتههاي ريز و دريافتهاي دقيقي از زندگي ايرانيان در دهههاي گذشته است و آگاهي از محتواي كتاب او براي كساني كه به تاريخ اجتماعي معاصر ايران دلبستگي دارند، ارزش بالايي دارد. او، در كنار همسر و همكاران همسرش، شبها و روزهاي سختي را سپري كرد. حفاريها در سال 1311 شروع شد و آنها 23 سال بعد بود كه صاحب يك دستگاه يخچال، آن هم از نوع نفتي شدند! و در سال 1343 بود كه به قلعه شوش (محل زندگي آنان) برق داده شد! و اين يعني 32 سال زندگي در بيابان زير نور چراغهاي نفتي!
كتاب مورد بررسي سرشار از تحمل ناملايمات و سختيهايي است كه تانيا و همسرش در راه هدفي كه داشتند (هر چه بود) تحمل كردند. تانيا، شانه به شانه همسر، در ثبت و بازسازي و ترميم اشياء، تايپ گزارش، عكاسي و طراحي از بناها و اشياء و حتي در آوردن برخي اشياء از زير خاك و تأمين رفاه و پشتيباني از همسر و هيأتهاي باستانشناسي همكار او و پذيرايي از دوستان و همكاران و ارتشيان و سياستمداران و نمايندگان نهادهاي بينالمللي و مراكز علمي و شاهان و رؤساي جمهور و وزيران و ... در طول 35 سال فعال بود.
حسين محلوجي (مدير بنياد فرهنگ كاشان) يادداشتي بر كتاب نوشته و ضمن ارايه شرح كوتاهي از محتواي كتاب، ميپرسد كه كار رومن گيرشمن و گروههاي همكار او را چگونه ميتوان داوري كرد؟ آيا او در يافتههاي باستانشناسي خود امانتدار بوده است؟ پاسخ گروهي از باستانشناسان ايراني منفي است، ولي محلوجي مينويسد كه داوري در اينباره نياز به ارائه اسناد دارد و بايد به دور از احساسات مليگرايانه يا بيگانهستيزانه باشد. (ص 10) يادآوري اين نكته را نيز لازم ميداند كه «اگر گيرشمن و همكاران او، گاه محروم از ابتداييترين امكانات زندگي، اين كاوشها را، با تحمل سختيهايي كه بخشي از آنها در كتاب حاضر آمده است، انجام نميدادند، ما امروز چه داشتيم؟ و مهمتر اينكه با آنچه گيرشمن و همكاران او از زير هزاران خروار خاك بيرون آوردند و سهم ما شد، چه كردهايم؟» (همان).
مترجم، فيروزه ديلمقاني نيز در يادداشت خود آگاهيهايي درباره كتاب به دست داده است. (صص 13ـ15) ترجمه گفتار كوتاه ساموئل كريمر، استاد دانشگاه پنسيلوانيا نيز در شرح كتاب خواندني است. (صص 17ـ19) كريمر از جنبههاي ناشناخته باستانشناسي سخن گفته و اهميت كار رومن گيرشمن و ارزش كتاب تانيا گيرشمن را برشمرده است.
ترجمه رسا، روان و خوشخوان فيروزه ديلمقاني از خاطرات تانيا گيرشمن، از مزاياي كتاب است. بخش آخر كتاب (90 صفحه از كتاب) اختصاص به عكسهاي ديدني از حفاريها، اشياي به دست آمده، ديدار بازديدكنندگان، بناهاي تاريخي و ... دارد. بخشي از عكسها كه سياه و سفيد هستند از كتاب اصلي كه در سال 1970 در فرانسه منتشر شده برداشته شده و عكسهاي رنگي كار دو عكاس صاحبنام ايراني است: داوود صادقسا و ابراهيم خادم بيات كه عكسهايي از شوش و اشياي به دستآمده در حفاريهاي گيرشمن كه در موزه شوش است و عكسهاي بيشتري از اشياي موجود در موزههاي تهران، از جمله موزه ملي ايران، تهيه كردهاند.
ويراستاري كتاب را علي ميرزايي و همكارانش مهشيد جعفري و آبتين گلكار برعهده داشتهاند. چاپ زيبا و طراحي مناسب روي جلد و صفحهآرايي چشمنواز كتاب، از ديگر امتيازات چاپ اين اثر مهم است. گرافيستهاي كتاب وحيد ثابتي (مدير هنري) و حسن كريمزاده (طراح جلد) بودهاند.
كتاب «من هم باستانشناس شدم!» خاطرات تانيا گيرشمن (1311ـ 1346 خورشيدي) با ترجمه فيروزه ديلمقاني را انتشارات مؤسسه بنياد فرهنگ كاشان، با شمارگان 1500 نسخه، در 598 صفحه، مصور (رنگي) با جلد سخت به بهاي 25 هزار تومان، به خواستاران و علاقهمندان تاريخ اجتماعي معاصر ايران عرضه كرده است.