وقتي قصه «كنستانسيا» نوشته كارلوس فوئنتس را ميخوانيم، ناخودآگاه به ياد پريمو لوي- نويسنده ايتاليايي- ميافتيم كه در 1944 به اردوگاه آشويتس تبعيد شد اما جان سالم به در برد و در 1987 به زندگياش پايان داد. قصه فوئنتس قصهاي مربوط به «ناحيه خاكستري» است، در واقع قصهاي در باب شرمساري در مواجهه با ياد و مرگ؛ آدمي تنها در ورود و نفوذ به ناحيه خاكستري است كه به تمامه احساس شرمش را در مواجههاي قاطع با يادآوري (يا تذكار) و از ميان برداشته شدن و كنار گذاشته شدن (شكل رعبافكن مرگ) ابراز ميكند، و اين احساس دردناك را پلوتنيكوف (كاراكتر بازيگر روس تبعيدي در قصه فوئنتس) با بياني موجز مكرراً به راوي (كه يك پزشك امريكايي است) گوشزد ميكند: «به آخرين درخواست من احترام بگذاريد. به شب احياي من نياييد و فردا در تشييع جنازهام شركت نكنيد. نه. روز مرگ خودتان در خانه خودم به سراغم بياييد، گاسپادين هال. صلاح ما در اين است. خواهش ميكنم. خيلي خستهام.»
(ص 25) يا: «و به اين آخرين خواست من احترام بگذاريد. خواهش ميكنم. من خيلي خستهام.» (ص24) و باز هم: «مسيو پلوتنيكوف، بازيگر سالخورده روس، روز مرگش به سراغ من آمد و گفت سالها خواهد گذشت و من روز مرگ خودم به ديدار او خواهم رفت.» (ص7)
بازيگر سالخورده روس مدام به ياد ميآورد و ميميرد و خيلي خسته است و منش تراژيك خود را به نمايش ميگذارد و اين تازه اول ماجراست. كنستانسيا- همسر اسپانيايي دكتر امريكايي- در روز مرگ پلوتنيكوف، در حالت جذبه يا خلسه يا هر چيز ديگر ساعاتي را به مرگ اختصاص ميدهد و ميميرد و راوي با حيرتي تمام: «كنستانسيا، خواهش ميكنم، بگو تا به حال چند بار مردهاي؟» (صص51 و 53)
و كنستانسيا به ياد راوي ميآورد كه همسر آندلسياش چندبار در حالت شور و جذبه مرده يا خواب ديده كه مرده يا به قول همسر امريكايياش از نظر علم پزشكي مرده و كنستانسيا از طريق يادآوري مرگ خود، مرگ راوي را هم به نام ميخواند.راوي در مواجهه با مرگ غريب كنستانسيا و پلوتنيكوف به مرگهاي ديگري در كتابها، خاطرات، سفرها و تبعيدها سر ميزند و در سفري به اسپانيا براي راز معماگون و لاينحل مرگ نامتعارف همسرش و همسايه روسش و نيز بچهاي كه به صورت نعش استخوانياي حلول كرده والتر بنيامين را به ياد ميآورد و طبيعتاً مرگ تراژيك او را در نوار مرزي پورتبوئو: «با اندوهي گرانبارتر و عذابي روزافزون به امريكا برگشتم.
اشاره وكيل اسپانيايي به والتر بنيامين وادارم كرد به كتابفروشي ورتيكه در سويل بروم و مجموعه مقالاتش را بخرم. تصوير اول كتاب توجهم را جلب كرد: يك كپي از تابلوي فرشته دوران جديد، اثر پل كله. و بعد در هواپيمايي بر فراز آتلانتيك داشتم توصيف والتر بنيامين از فرشته تابلوي پل كله را ميخواندم و سراپا هيجان و حيرت بودم.» (ص 115) و نيز: «والتر بنيامين همان طور كه چشم به سوي مديترانه دوخته بود به ياد آتلانتيك افتاد كه قصد داشت از آن بگذرد تا به امريكا برسد. شايد مديترانه در چشم او نماد گذشته ويرانشدهاي بود... ميخواست هرطور شده خودش را به آتلانتيك برساند؛ همين آتلانتيكي كه من، ويتبيهال امريكايي نشسته بر بالهايي يخزده اما آزاد از فرازش ميگذرم. بالهايي كه مرا به ياد بالهاي بيجنبش آنخل بنيامين ميانداخت كه به چشم خود ديد كه تاريخ ويرانههاي خود را تلنبار ميكند...»
(ص 117) در اين بازگوييها در يادآوري مرگ بنيامين به روايت دكتر امريكايي ردپايي از شرمساري در زنده بودن خودش نمايان است چنان كه پس از پيوستن كنستانسيا به كنار پلوتنيكوف و آن بچه (او، آنها، سه تن) با لحني باز شرمسارانه اعتراف ميكند: «كنستانسيا چقدر از زندگي- زندگي مرا– به مردگانت بخشيدي؟ مهم نيست. من حالا زندهام، تو جايي هستي كه ميخواستي باشي. به مردگانت برس. از آنها غافل نشو.» (ص 131) و اين شرمساري در زندهبود خود در روايتهاي ديگر نيز (صص 12 و 102) مثل بهمني سهمگين بر ذهن راوي آوار ميشود.
بدترين نوع خوانش آن است كه مرگهاي روايتشده نزد فوئنتس در اين قصه را اصطلاحاً مجازي و در كليشهايترين حالت، معنوي بينگاريم اما آنچه از اين مهملخواني در اين قصه ما را نجات ميدهد، گوشه يا گوشههاي ظريف راوي به حضور پسركي به نام فرانتس كافكا در هيئت بچه نداشته او و كنستانسياست: «پس ميروم سراغ يك بچه گمراه، يك پسرك غمگين. اين جوري بود كه [كنستانسيا] افتاد به مطالعه كافكا و سخت گرفتارش شد... دوست داشت پسرش مثل كافكا باشد؛ مثل آن پسر لاغر، ناخوشاحوال با گوشهاي خفاش كه... اي بسا به اسپانيا ميرفت تا براي راهآهن كار كند. آخ، يك بچه حتي اگر غمگين باشد...» (صص 67 و 68) يا: «حالا ميفهميدم كه خواب ديدن، علاوه بر عشق و مذهب، ادبيات واقعي كنستانسياست. جدا از رمان سراسر رويا و نياز و تقدس كه خودش در خواب ميديد، در زندگي فقط به يك داستان نياز داشت و آن داستان پسر شوربختي بود كه با هرچه حسرت و هرچه اندوه يك روز صبح از خواب بلند ميشد و ميديد تبديل به حشره شده. دارم خواب ميبينم كه... آن حشره التماس ميكرد، اما هيچكس به او رحم نميكرد جز من، فقط من هستم كه به دادش ميرسم و...» (صص 81 و 82)
اگر به تاسي از دريدا در جستار «مرگهاي بارت» بخواهيم به قصه «كنستانسيا»ي فوئنتس نگاهي بيندازيم بايد اذعان كرد كه ما نه اينجا با تمثيلهاي مرگ و نه استعارههاي مرگ روبهروييم بلكه با سنخي پاتافيزيك مرگ بر بستر قصه نسبتاً بلندي مواجهيم.
پاتافيزيك بنا بر روايت مبدعش يعني آلفرد ژاري- نمايشنامهنويس فرانسوي- علم نوين راهحلهاي خيالي است و بنا بر روايت فوئنتس از كاراكتر كنستانسيا «بلد است از تخيل خودش استفاده كند و ميداند كه تخيل به دانش ميانجامد». (ص 35) اينجا بين تخيل يا امر خيالي و دانش، مرگ مداخلهگري ميكند و مرگهاي غريب كنستانسيا در وضعيتي بصيرتگونه و خلسهوار پيدرپي مرزهاي روايت راوي را مخدوش ميكند.
دست آخر، در اين قصه آنچه نيست و چه بهتر كه نيست، نگرش متافيزيكي به مرگ و مرگهاي پيوسته است و آنچه هست و چه بهتر كه هست، خيالورزيهاي مرگهاي كنستانسياست كه مدام ميميرد، يا به ياد ميآورد كه ميميرد، يا خيال ميكند كه ميميرد، يا خواب ميبيند كه ميميرد و همچنين واقعاً(؟!) ميميرد تا جاي خيالورزيهاي خود را به خانوادهاي سهنفره بدهد كه از كشتارهاي سهمناك السالوادور به دكتر امريكايي پناهنده شدهاند تا مرگها و خيالورزيهاي كنستانسيا، پلوتنيكوف، كافكا، بنيامين و نيز براي من پريمو لوي را پيوسته و ناپيوسته بيافرينند و هر دم اين ترجيع را به ياد آدم بياورند كه: «گاسپادين هال، روز مرگ خودتان به سراغ من بياييد. صلاح ما در اين است. مبادا فراموش كنيد.» (ص133)