کتاب :: نگاهي به رمان«الدورادو»نوشته لوران گوده نويسنده معاصر فرانسوي
نگاهي به رمان«الدورادو»نوشته لوران گوده نويسنده معاصر فرانسوي
2 آذر 1389
امروزه و در عصر جهاني شدن و كمرنگ شدن بيش از پيش مرزها ميتوان با خوانشي رو به پس نگاه جديدي را به مفهوم سفر داشت.
سفرها و سفرنامهها ديگر حاوي معاني تازهاي براي ما هستند و سويههاي ديگري را براي نگاه خيره ما عيان ميكنند. از سفرهاي ماركوپولو و هكلبريفين تا رمانها و فيلمهاي جادهاي شايد تنها يك پيام دريافت شود و آن، جهاني شدن سرمايه است؛ از بين رفتن مرزها و ادغام روزافزون اقوام، ملل و تمدنهاي حاشيهاي در منطق بازار و سرمايه كه همچون اسبي تيزپا تمام جهان را درمينوردد. از اين رو ميتوان طنين جهاني شدن سرمايه را در ايماژ ماركوپولو مشاهده كرد؛ مفهومي كه در قرن بيستم و با گسترش شهرها به «جاده» در معناي امروزياش پيوند خورد. در جهان «آزادراه»ها اين جادهها بودند كه ميانجي سفر و جابهجايي بودند. رفتني از جهاني به جهان ديگر. و از پي اين در فرهنگ معاصر فيلمها و رمانهاي جادهاي متولد شدند. امروزه و در متن دهكده جهاني، مهاجران و پناهندهها هستند كه در جايگاه كريستف كلمبها و ماركوپولوها قرار گرفتهاند و كاغذپارهها و خاطراتي كه از آنها باقي مانده است جاي سفرنامههاي قرون گذشته. با اين وجود زير متن تمامي سفرنامهها هميشه تكههاي رهاييبخشي نيز وجود داشته است و آن، ميل رسيدن به آرمانشهري زميني است؛ جايي كه تمام روياهاي سركوبشده ما به تمامي حضور دارند. الدورادو اينچنين زاده ميشود؛ سرزميني افسانهاي كه پناهگاه ابدي تمام طردشدگان تاريخ است. و طنز تلخ ماجرا درست اينجاست كه خود را نشان ميدهد. وقتي غرب (بخوانيد امريكا) در قرن بيستم، تبديل به الدورادو شد و مهاجران و پناهجوياني كه دستهدسته به آنجا سرازير ميشدند، در جهنمي تازه قرار گرفتند و تبديل شدند به نيروي كار ارزان. مهاجران و پناهندهها، اين فرارياني كه در هيچ نقطهاي نميايستند، بدنهاي بينشاني كه مرزها را درمينوردند و از هرگونه انعقادي ميگريزند و به همين خاطر است كه آنها به نوعي حقيقت جهان معاصرند. اما آنها چگونه خوانده ميشوند؟ از كدام جايگاه است كه بايد به آنان رجوع كرد؟ چگونه بايد به آنها نگريست؟ نگاه غالب در اينجا عموماً همان چشمان غربي است كه مثل هميشه نيازمند ديگري مرموزي است كه بتواند حامل تمام بدبختيها و فلاكتهاي جهان باشد؛ كسي كه تمام تقصيرات متوجه اوست. اين مهاجران فراري هميشه بايد حذف شوند، ناديده انگاشته شوند، در كمپها و قرنطينهها باشند تا مبادا تنشان به تن شهروندان متمدن غربي بخورد. از آنها بايد دوري كرد. آنها موجودات كثيفي هستند اما در عين حال حضورشان حياتي است چون هم نيروي كار ارزان هستند و هم ميتوان تمام كثافتهاي خود را به آنان منتقل كرد. (سويه راديكال پنهان هانكه يا رمانهاي كارآگاهي، دقيقاً در اينجاست كه اين منطق را وارونه ميكنند) و شق به اصطلاح مخالف اين جريان آن نگاهي است كه پناهندهها را در جايگاه قرباني قرار ميدهد. موجوات بيدست و پا و بيعرضهاي كه مورد ظلمهاي بسياري قرار گرفتهاند؛ جايي كه آنها وقتي خود روايت خودشان را بازگو ميكنند، باز هم ايدئولوژي مزاحم/ قرباني را بازتوليد ميكنند.
2در چنين فضايي است كه رمان «الدورادو»ي لوران گوده نويسنده معاصر فرانسوي شكل ميگيرد؛ داستاني كه از دو POV يا زاويه ديد متفاوت به يكي از بحرانهاي روزگار ما ميپردازد؛ مهاجران غيرقانوني. يكي از ديد سالواتوره پيراچي ژنرال ايتاليايي كه كاپيتان كشتي است كه در آبهاي آزاد پرسه ميزند و مهاجران غيرقانوني را بازداشت ميكند و ديگري از نگاه سليمان مهاجر عربي كه تمام زندگياش را در راه رسيدن به سرزمين رويايي كنار ميگذارد. اين دو روايت در فرم اپيزوديك رمان به شكلي موازي پيش ميروند. روايت ستمگر و ستمديده و نويسنده در تلاش است تا قرائتي كاملاً رئاليستيك از اين دو زاويه ديد متفاوت داشته باشد و تمام رنجها، شك و ترديدها، لغزش و در نهايت سويههاي انساني هر دو طرف را نشان دهد؛ اينكه آنها هر دو قربانياند و در نهايت بيتقصير و شايد دقيقاً اينجاست كه ميتوان مچ نويسنده را گرفت؛ راوي سومشخصي كه در يك جايگاه بيطرف قرار گرفته، و به شكل كاملاً كليشهاي و باب روز سعي در روايت «منصفانه» و «عادلانه» از هر دو طرف فاجعه دارد. مهاجران همان قربانيان مفلوكي هستند كه به جان هم ميافتند، همديگر را ميكشند، دزدند، يا همچون سليمان انسانهاي بيگناهي هستند كه به دست دلالهاي بدطينت انسان مورد آزار و اذيت قرار ميگيرند. يا همچون آن زني كه فرزندش را به وسيله همين دلالها از دست داده است و تنها در فكر انتقام و كشتن قاتل فرزندش زندگي ميكند در حالي كه سالواتوره پيراچي ژنرال متمدن و انساندوستي است كه ميان انساندوستي و وظيفه گير كرده است و از ديد او مشكل شايد تنها دلالهاي سودجويي باشند كه مهاجران را همچون اجناسي به هر سو كه خريداري باشد، منتقل ميكنند. اما رمان «الدورادو»ي لوران گوده لحظههايي از منطق غالب خود فراتر ميرود و آن لحظهاي است كه به ميانجي كاراكترهايش تمام مناسبات پارادايم پناهنده در مقام قرباني و ژنرالهاي انساندوست را كنار ميگذارد و به مفهوم سفر و سرگشتگي در وراي آنها ميپردازد.
و آن نقطهاي است كه اين دو روايت موازي به هم ميرسند؛ جايي كه هم سالواتوره پيراچي و هم سليمان از جايي ديگر هر دو در يك جايگاه گفتي قرار ميگيرند. سالواتوره پيراچي از تمام هويتهاي نمادينش دست ميشويد و همچون بدني مسكين و بينشان (همان ايماژ بدن پناهنده) به سمت ناشناختهها ميرود، و سليمان هم رفتن به غرب ديگر مساله اصلياش نيست بلكه به همراه دوست چلاقش تنها به پرسهزني در اين جهان بيمرز ميانديشد.
«چمنها سرسبزند و درختها پربار، كف جويبارها طلا جاري است و معدنهاي الماس، زير سقف آسمان، نور خورشيد را منعكس ميكنند. جنگلها از صيد زياد ميلرزند و درياچهها پر از ماهياند. همه چيز اينجا شيرين است و زندگي مثل نوازشي سپري ميشود. الدورادو، فرمانده آنها در عمق چشمهاشان اين سرزمين رويايي را ميديدند. تا لحظهاي كه قايقشان واژگون شد خواهانش بودند. در اين باره آنها ثروتمندتر از من و شما بودند. عمق نگاه ما خشك است و زندگيمان كند.»