30آبان 1389
جهان سرگردانی
«خدایا باید به كدام سو بروم؟... این سردرگمی و نابینایی من نشانهي شلختگی این جهان نیست؟... نشانهی آن نیست كه این جهان هم ظلماتی مثل آن بیابان است؟» (ص 164 كتاب.)
ماهها پیش بود، كه با خودم فكر میكردم، دیگر هیچوقت یك كتاب آنقدر هیجانزدهام نمیكند، كه بر جای خودم مبهوت بمانم، آنطور كه سالها پیش، آشفتهی «صد سال تنهایی» ماركز، یا «گفتوگو در كاتدرال» یوسا، یا جدیدتر، مجذوب «كافكا در ساحل» موراكامی شده بودم. وقتی نسخهي «آخرین انار دنیا» را در دفتر نشر افراز در خیابان فلسطین تهران به دست گرفتم، فكر نمیكردم ورای این طرح جلد ساده، چه گنجی نهفته است. پشت جلد كتاب، سعی كرده بود واقعیت كتاب را لو بدهد، اما كلمات واقعی نمیشدند، مگر آنكه در كتاب غرق میشدی: «بسیاری از منتقدان، "آخرین انار دنیا" را بهترین و كاملترین رمان در ادبیات كُرد میدانند. چناچه بخواهیم ترجمه به زبانهای مختلف را معیاری برای جهانی شدن یك رمان بدانیم، "آخرین انار دنیا" رمانی جهانی است، چرا كه تاكنون به زبانهای آلمانی، روسی، انگلیسی، عربی، یونانی، تركی و اخیرا هم به اسپانیایی برگردان شده و هنوز در نشریات ادبی دنیا نقدهایی میخورد...» و چند خط پایینتر، از قول دیوید لینچ نوشته شده: «اگر بخواهم ده كتاب برتری را كه خواندهام نام ببرم، چهارتایش را بختیار علی نوشته است.»
این خطوط واقعی نمیزند، فكر میكنی شوخی میكند. دیوید لینچ؟ هاه! اولین شبی كه خسته از یك روز آشفته، كتاب را به دست گرفتم تا نگاهی بیاندازم، وقتی به خودم آمدم، كه از صفحهی صد كتاب رد شده بودم. رنج كشیدم و روحم آه میكشید و در خطوط غرق میشدم. رمان، در یك كاخ غریب آغاز میشود، جایی كه یك زندانی بیست و یك سال (توضیح: به اندازهی سالهای سلطنت دیكتاتوری صدام حسین) حبس بوده، كسی را ندیده جز زندانبان خود و ریش و موهایش بلند شده، قیافهيی شبحگونه پیدا كرده است، فقط خطوط اول رمان كافی بود تا خواننده را میخكوب خود بكند: «صبح روز اول بود، كه دانستم اسیرش هستم.
توی آن كاخ متروك، در عمق آن جنگل ِ پنهان بود كه گفت بیرون طاعون كشندهیی شایع شده است. وقتی كه دروغ میگفت تمام پرندگان پر میكشیدند. از بچگی چنین بود. هرگاه دروغ میگفت بلاهای طبیعی نازل میشد باران میبارید یا درختان سقوط میكردند!... توی آن كاخ بزرگ و متروك اسیرش بودم. برایم كتابهای زیادی آورد و گفت «اینها را بخوان» گفتم «میخواهم بروم» گفت در بیرون طاعون آمده، تمام دنیا را طاعون برداشته، مظفر صبحگاهی، توی این كاخ زیبا بمان و زندگی كن. من این كاخ را برای رهایی از بیرون ساختهام. اینجا آرام بگیر... من این كاخ را برای خودم و فرشتههایم ساختهام، خودم و شیطانهایم...» (ص 9 كتاب.) سمبلها مثل آب دركلمات جاری شده بودند، یك كم آشنایی به تاریخ كافی بود كه بشود كتاب را رنج كشید: رنج یك ملت، كه در یك خانواده ظاهر میشود، و خودش را از واقعیتهای زندگی رها میكند، تا جایی درون آگاهی و پدیداری، نغمههای آرام بخواند: از زندگی كه از دست رفته پنداشته میشد. همانطور كه در پشت جلد كتاب هم نوشته است: «با رمان فوقالعاده قوی و تكنیكی روبهرو هستیم كه بختیار علی، هرچند جنگ و تبعات آن را دستمایهی اصلی داستانش كرده اما به تمام مسائل بنیادی زندگی بشر از مرگ و تنهایی و خدا و زیبایی گرفته تا خیانت و تكثیر متشابه انسانها در یكدیگر نیز پرداخته و شگفتا كه در انتهای داستان هم، هیچ انسانی را محكوم و مجرم یا عاری از خطا نمیداند. قالب داستان بر رئالیسم جادویی استوار است.»
رویاهای غمگین یك ملت
«و بدین شكل داستانم را روی یك نوار نو برای سریاس دوم تعریف كردم. بعد از آن روز، دنیای من باژگون شد. پس از ان روز من و سریاس با نوارهایمان از دنیای هم گفتیم. از فردا شب من سكوت میكنم و شما به حرفهای سریاس دوم گوش میدهید. من این نوارها را شهر به شهر میگردانم صدای من هم بهجز مكمل صدای او، هیچ چیز دیگری نیست. اینست كه وقتی او حرف میزند باید سكوت كنم. حالا همه برخیزید تا به دریا نگاه كنیم. امشب آواز كسانی را بخوانیم كه نفرین زمین و دریا هستند.» (ص 172 كتاب.)
كتاب اشكهای یك عمر رنج و درد و سرگردانی ملت «كرد» [درحقیقت، كل مردمان «عراق»، و بهنوعی، همهی مردمان «زمین» است] كه سالها زندگی خود را در غالب افسانه، حكایت و داستان بیان میكنند. داستان در اولین نگاه، صرف زندگی «مظفر صبحگاهی» است و «سریاس صبحگاهی» كه درگیر زندگی اسطورهيی خود هستند: مظفر، در روندی معجزهآسا با یك «ژنرال» آشنا میشود، كه او را از زندان و جنگل اوهام نجات میدهد. مظفر، كه خود قهرمان قیام ملت «كرد» است، بهدنیای امروز قدم میگذارد، جایی كه زمان بعد از سالها حكومت دیكتاتور، به جنگهای داخلی رسیده، و اوج جنگهای داخلی را هم رد كرده است. داستان مظفر گیر میخورد در گرهی داستان «ممد دلشیشهيی» كه در عشق «خواهران سپید» از هم پاشیده و خردههای قلباش، او را به كام آن دنیا كشانیده است. مظفر پیش میرود تا به «خواهران سپید» برسد، دو خواهری كه همیشه لباس سپید میپوشند و عهد بستهاند كه هیچوقت ازدواج نكنند و بیهم آواز نخوانند و صدایشان همانند افسون خدایان است. مظفر پیش میرود تا داستان «سریاس صبحگاهی»، پسر خود را بشنود كه در یكسالگی، با به زندان افتادن او، یتیم بزرگ شده. داستان «سریاس» دنبال میشود و آشنایی او با «ممد دلشیشهيی» و «ندیم شاهزاده» و پیش میرود در سالهای «قتلعام» كردها و آوارگی این ملت و همراه میشود با صدای همیشه صلحبخش «كامكارها» و دنبال میشود تا زمان مرگ او. وقتی مظفر به هقهق پای قبرش فرو میافتد، تا بشنود، دومین پسری هم هست و بهدنبال او میرود، تا بفهمد در زندانی امنیتی در تاریكی محض اسیر است. با نوار كاست میتوانند صدای هم را بشنوند، نوارهایی كه انسانی از جان خود گذشته، میبرد و میآورد. مظفر، در جستوجوی «ندیم شاهزاده»، كور عجیب و غیرمتعارف، میگردد كه همهی رازها را میداند، ولی ندیم به سفر دور دنیا رفته، مظفر ناآرام، پیش «سید جلال شمس» میرود، پیرمردی كه كنار مرز، در كوهی رویامانند، در میان تاكستان غریب خود، با معشوق زیبارویاش و جامهای شراباش، دور از همه چیز دنیا زندگی میكند. شمس داستان گذشتهها را میگوید، كه سریاسها سه پسر بودند، و داستان سومین پسر را پیش میكشد، كه بمبهای شیمایی صورتاش و بدناش را سوزاندهاند...
كتاب لبریز از قصه و ماجرا و حدیث است. هر حكایتی، ماجرایی دیگر را از دل خود بیرون میكشد و این حلقههای تو در تو، خواننده را گیج و مبهوت برجای میگذارند و انگشت به دهان، كه این همه زیبایی، این همه آفرینش، این كل این جهان، و جهانهای گوناگون شخصیتهای رمان، از كجا بههم رسیدهاند؟ چگونه میشود واقعیتهای زشت زندگی یك ملت را، جنگها و قتلها و دیكتاتوری را، این چنین نقش زد، كه از همه جای كتاب، گلبرگهای زندگی فوران بزند؟ و این سمبلها، كه مثل آب جاری در كتاب روان هستند، جالبتر از همه، داستان «آخرین انار دنیا»، درختی كه پدر «ندیم شاهزاده» كاشته، برفراز كوهی كه مرز دنیا و بهشت است، تا میوههایش پسر نابینایش را شفا بدهد، اما مزدوران رژیم دیكتاتوری او را میكشند، تا به جای سرش، پول بگیرند. انارها پسر را شفا نمیدهند، اما آرامش را به زندگیاش باز میگردانند، و او را به چیزی بینا میكنند،كه بیناها به آن تاریكبین هستند. و همهي سریاسها، یك انار بلورین قرمز در دست دارند، اناری كه از اول زندگی با آنها بوده، ولی رازهای گذشتهشان را عیان نمیسازد...
بختیار علی، نشان داده كه مرزهای ادبیات میتواند از هر چیزی بگذرد، حتا از خود واقعیت، تا افسانههایی پاكطینت به جای واقعیتی سیاه بنشینند. او نشان داده كه چقدر تواناست، و چگونه میتواند در واقعیت، سپیدی را ساخت، آری، در كلمات، در كلمات.
پایان ِ ناامید
كتاب ناتمام میماند. گویی راه باز شده باشد، برای یك جلد دیگر. یا آنكه نویسنده در گرههای پیچیدهي خودش گیر كرده باشد، و نتواند پیش برود. ولی احساس شخصی من، میگفت كه نویسنده در ناامیدی روزگارش منگ شده است. نمیتواند كتاب را تمام كند، كه جنگ سرزمیناش هنوز میجوشد و قلهای جدید میزند. كتاب راویهای بازمانده را در سرگشتگیهایشان رها میكند، تا پیش بروند، به هر سویی كه مانده است، در حالتی كه راوی اصلی كتاب، قدم به سوی غرب میگذارد، از دریا و خشكی، همانند یك اولیسهی پیر ناشدنی.
تابلو
بیخداحافظی از اتاقش آمدم بیرون. آن كاخ پرشوكت را كه ترك كردم، دانستم كه در كاخی از توهم زندگی میكند. بیرون كه آمدم تصاویر تكان بار آن سالهای انقلاب توی ذهنم چرخ میخورد. احساس كردم باید شدیدی میوزد. احساس كردم هزاران پرنده پر كشیدند... آن تصویر را سالها پیش توی كوه دیده بودم. همان روزهایی كه یعقوب صنوبی، پیشمرگههای ناامید را از توی كوهها و جنگلها جمع میكرد... حیران و سرگردان توی آن حیاط بزرگ از نگهبانهایش خواهش كردم راه را نشانم بدهند در را گشودند و راه را نشانم دادند. در خودم فریاد زدم:
- خدای بزرگ... نمیخواهم با او بمیرم.
از حرف او هراس كرده بودم. آمادگی هیچ مرگی را نداشتم. نه مرگ خودم و نه مرگ سریاسها. انسانی كه از مرگ میگریزد باید سراسر زندگیاش را بدنبال زندههایی برگردد كه گم كرده. میدانید... مسیر متفاوتی است راه، آنهایی كه از مرگ میگریزند... راهی عجیب و غریب كه به راه من در بیابان و دریا میماند... كسی كه از مرگ گریزان است باید با زندگی نبرد سنگینی را داشته باشد. باید سراسر زندگیاش را به دنبال دوستان و رفقای گمكردهاش بگردد و یقین داشته باشد كه سرانجام، از جای دیگری پیدایشان میكند.
سید مصطفا رضیئی /نشریه ادبی جن وپری
|