کتاب :: به مناسبت شصت و ششمين سالگرد تولد محمدعلي بهمني
به مناسبت شصت و ششمين سالگرد تولد محمدعلي بهمني
30 فروردين 1387
شاعري كه در قطار متولد شد !
حسن فرازمند
بيست و پنجم فروردين سال 1321 هنگامي كه يك قطار مسافربري از تهران عازم دزفول بود، در يكي از كوپههاي آخر آن ناگهان سروصدايي به پا شد و بهزودي مسافران آن كوپه و كوپههاي بغلي آن واگن متوجه شدند كه زني در حال زايمان است، اما آنها نميدانستند كه <محمدعلي بهمني> شاعر غزلسراي شيرينزبان معاصرمان در حال به دنيا آمدن است و شايد هم تا بحال متوجه نشدهاند كه محمدعلي بهمني همان نوزادي است كه پس از به دنيا آمدن، آن همه شور و هيجان دريك قطار مسافربري برپا نموده است.
خودش درباره روزگاه كودكياش ميگويد:
<گرچه در دزفول به دنيا آمدم، ولي در تهران بزرگ شدم و حالا در بندرعباس زندگي ميكنم.>
او ادامه ميدهد:
<به دليل شرايط خانوادگي، از هفت سالگي كارگر چاپخانه بودم و اگر آموختهاي دارم از مدرسه كار است ديگر هيچ.>
امروز بهمني در دهههاي مياني عمرش، شاعري است كه كاملاً نام آشنا و شناخته شده براي اهل ادب، غزلسرايان نسل گذشته از بهمني تصوير غزلهاي نرم و روان را در ذهن دارند. غزلهايي آرام و عاشقانه و انساني. نسل جوان نيز حركت او به سمت نوآوري و جسارتش را در خاطر دارند، جسارتي كه از او شاعري پيشرو ساخت.
شعر بهمني خيلي زود راه رشد و نمو را يافت. او اولين شعرش را در 9 سالگي سروده و در همان سال هم به چاپ رسانده. در سال 1331 اولين شعر او در مجله روشنفكر به چاپ ميرسد و با اين حال اولين مجموعه اشعارش در 30 سالگي او تحت عنوان <باغ لال> توسط انتشارات بامداد به عرصه چاپ ميرسد و 3 سال بعد تجديد چاپ ميشود. بهمني اتفاقاً در اين سالها شاعر پركاري هم بوده است و پس از باغ لال در سال 1351، <در بي وزني> را چاپ ميكند و 4 سال بعد <عاميانهها> و در سال 1356 مجموعهاي از شعر كودك را تحت عنوان <گيسو، كلاه، كفتر> به چاپ ميرساند و به مدت 13 سال از او خبري نميشود و تازه بعد از جنگ است كه در سال 1369 <گاهي دلم براي خودم تنگ ميشود> را به چاپ ميرساند كه با موجي از اشتياق و استقبال روبرو ميگردد.
بهمني در آغاز هفتمين دهه عمرش، شاعري است نام آشنا و شناخته شده كه علمدار نوجويي و نوگرايي در شعر فارسي است و جوانترها پشت پاي او جولان دادن را تجربه ميكنند و البته همين جسارت است كه از او در ذهن ما شاعري پيشرو ساخته. شاعري كه به نيما عشق ميورزد و غزل را چون جان عزيز ميداند.
شب كه آرامتر از پلك تو را ميبندم
تا تو هستي و غزل هست دلم تنها نيست
محرمي چون تو هنوزم به چنين دنيا نيست
از تو تا ما سخن عشق همان است كه رفت
كه در اين وصف زبان دگري گويا نيست
بعد تو قول و غزلهاست جهان را اما
غزل توست كه در قولي از آن ما نيست
تو چه رازي كه بهر شيوه تو را ميجويم
تازه مييابم و بازت اثري پيدا نيست
شب كه آرامتر از پلك تو را ميبندم
در دلم طاقت ديدار تو تا فردا نيست
اين كه پيوست به هر رود كه دريا باشد
از تو گر موج نگيرد به خدا دريا نيست
من نه آنم كه به توصيف خطا بنشينم
اين تو هستي كه سزاوار تو باز اينها نيست
اين سيب كه ناچيده به دامان تو افتاد
من با غزلي قانعم و با غزلي شاد
تا باد ز دنياي شما قسمتم اين باد
ويرانه نشينم من و بيت غزلم را
هرگز نفروشم به دو صد خانه آباد
من حسرت پرواز ندارم به دل آري
در من قفسي هست كه ميخواهدم آزاد
اي بال تخيل ببر آنجا غزلم را
كش مردم آزاده بگويند مريزاد
من شاعرم و روز و شبم فرق ندارد
آرام چه ميجويي از اين زاده اضداد؟
ميخواهم از اين پس همه از عشق بگويم
يك عمر عبث داد زدم بر سر بيداد
مگذار كه دندانزده غم شود اي دوست
اين سيب كه ناچيده به دامان تو افتاد روزنامه اطلاعات