13 آبان 1389
"برو ولگردی كن رفیق" دومین اثرِ مهدی ربی نویسندهی جوان اهوازی است. چهار داستان این مجموعه قبل از هرتفسیری خیلی ساده و صمیمی از بدیهیترین وجوه شخصیت انسان سخن میگوید. در واقع، نویسنده با نگاهی كنایی و ورای جنسیت، كه گاه اغراقآمیز میشود قواعد معمول شخصیتپردازی را شكسته و پشت سر گذاشته و از طریق آنچه میسازد و میپردازد بیشتر از هرچیز به كاوش ماهیت روابط انسانها مشغول است. مفاهیمی مثل واقعیت خیانت و ماهیت عشق.
در پرداخت به مفاهیمی اینچنینی، ربی هیچ ابایی نداشته از این كه به پلشتیها و ناگفتهها یا كمتر گفتهها، بپردازد و هیچ ترسی از ورود به محدودههای ممنوعه، و یا فكر و خیالِ شخصیتها و مخصوصا زنِهای داستانها نداشته؛ یا دستكم تلاش كرده تا اینگونه باشد. مهم نیست كه نویسنده در این واسازی و بازنمایی موفق بوده و اصلا چقدر توانسته جدا از ذهنیت مردانهاش به این مسئله و چالش بپردازد؛ مهم ردپای چنین كوششی است بر تاروپودِ هر چهار داستان.
راستش وقتی داستان اول را میخواندم مطمئن بودم ربی هنگام نوشتن آنها، هرگز به فكر ممیزی نبوده. باید نویسنده باشی تا بفهمی، نویسندهی "بروولگردی كن رفیق"، قلمش را یكجاهایی – واقعا - رها كرده و اجازه داده تا بیخیال و واهمه از خط قرمزها، روی كاغذ حركت كند. كاری كه بیتعارف اغلب ما انجام نمیدهیم و اجازه میدهیم خط قرمزها پا روی تخیلات و حریم قصههامان بگذارند و كارشان را از همانجا، از نقطهی صفر، آغاز كنند! و راستش این برداشت تا قصهی آخر، یعنی "بر و ولگردی كن رفیق"، كه به نظرم بهترین داستان مجموعه است، با من همراه بود.
از زبان راحت و صمیمی داستانها گفتم و از نگاه ورای جنسیت در شخصیتپردازیها؛ این را هم بگویم كه شخصیت و نحوه قرارگیری و وضعیت آن در دنیای مدرن از ویژهگیهای دیگر این مجموعه داستان است. آدمهای مجموعه داستان "برو ولگردی كن رفیق" در مرحلهای از بازشناسی جایگاه واقعی خود در جهان هستند. برای همین آنها در بیتعادلی محض، به معنای واقعی آن به سر میبرند. و حتی با پایان داستانها هم به آن تعادلی كه باید، نمیرسند. به عنوان مثال در پایان داستان اول، "شما صد و یازده هستید"، شخصیت اصلی در عوض رسیدن به تعادل، همان اندك تعادل اولیه را نیز از دست میدهد و در وضعیتی از جنون رها میشود. پایانبندی این داستان تا حد زیادی مخاطب را شگفتزده میكند. چرا كه هیچ ردپایی از عدم تعادلِ انتهایی در داستان وجود ندارد. و مخاطب را ناگهان با یك پیچ یا وضعیتِ اغرقآمیز مواجه و بعد رها میكند. به تعبیر ساده، مخاطب با بحرانی قلابی و ساختگی، كه در جای خود نشان از بحرانی واقعی دارد، از ابتدای داستان تا به آخر پیش میرود و تازه در انتهای داستان، متوجه فرعی بودنِ بحران اولیه و سرباز كردنِ بحران اصلی میشود. جالب شد. نه؟ باید این قصه را بخوانید تا خوب منظورم را درك كنید. این بحرانِ اصلی، كه به نظرم وجه پرقدرتِ روانشناختی هم دارد و كمی فرویدی هم هست، در همه داستانها به نوعی وجود دارد و قرار نیست هیچوقت به تعادل برسد.
داستانِ "برو دلگردی كن رفیق"، شاید منظور مرا بهتر روشن كند. این داستان در حالی آغاز میشود كه شخصیت اصلی آن، وسط یك بحران دیوانه كننده است و در پی یافتن تعادل و آرامش. ببینید، داستان اینگونه آغاز میشود:
"كاش كسی پیدا میشد و تفنگی روی شقیقهام میگذاشت یا لولهاش را میگذاشت توی دهانم و فریاد میكشید: «خفهشو وگرنه ماشه رو میچكونم.» خفهشو و سرجایت بمان. تصمیمی نگیر. حرفی نزن...احساس میكنم هر عملی انجام میدهم، دست به هركاری میزنم، هر تصمیمی میگیرم، اوضاع را از هرآنچه هست بدتر میكنم. باعث ویرانی میشوم..."
میتوانید از كلمهكلمهی این چند سطر فشار روحی راوی را حس كنید. یعنی همان اول ِ كاری پرتاب میشوید وسط بحران! به این ترتیب داستان با فلاش بكهایی شرایطی را كه باعث سقوط شخصیت به چنین وضعیتی شده روشن میسازد. به نظر میرسد با این شكلی كه داستان آغاز شده، روایت میبایست فرمی دایرهای میداشت. اما با كمال حیرت داستان در نقطهای كه آغاز شده، پایان نمیپذیرد. بلكه داستان درجایی قبل از آن، یعنی در جایی كه بحران همچنان وجود دارد، قطع میشود. پایان این قصه عجیب و در عینحال قابل تامل است. چرا كه داستان از بعدِ جداییِ راوی از همسرش آغاز میشود ولی درست كمی پیش از آن اتفاق – جدایی - پایان میپذیرد. یعنی هیچ حلقهای شكل نمیگیرد. چون نباید چیزی شكل بگیرد. به عبارتی، انتهای داستان در امتداد كل داستان قرار نمیگیرد. تنها چیزی كه وجود دارد، روابطی معیوب و ناتمام و ناكامل است و یك وضعیتِ متزلزل كه مدام تكرار میشود.
به نظر میرسد ربی با این شكل از روایت، میخواسته با استعاری كردن واقعیتهای زندگی، و از دلِ بیمعناییِ آنها، معنای تازهای كشف كند كه البته موفق هم بوده است.
"برو ولگردی كن رفیق" توسط نشر چشمه به بازار كتاب عرضه شده است .
|