هيچ شاعري تمايل ندارد شعرهايي بنويسد كه مخاطبانش را در فرآيند خوانش راضي نگه ندارد، خصوصاً اگر از تجربه مناسبي در نوشتن شعر برخوردار باشد. اما چه ميشود بعضي اوقات شعرهايي را ميخوانيم كه رضايتبخش نيستند. البته اين گزاره را در حالي بيان ميكنيم كه مخاطب سعي ميكند رابطه صحيحي با شعر برقرار كند و در ذهنش هيچ پيشفرض و پسفرضي نقش پسزننده را بر عهده ندارد. اين موضوع دليلهاي متعدد و گاه پيچيدهاي ميتواند داشته باشد كه اكنون محل بحث اين نوشته نيست. موضوع ما «حق مخاطب» است كه در اين زمينه و زمانه تاكيد و توجهي دوچندان بر آن است. اين توجه در حالتي كه مخاطب و شاعر همعصرند، به مراتب نمود بيشتري دارد. چنين بحثهايي را به اين خاطر مطرح ميكنيم تا با تكيه بر حق خود به عنوان مخاطب، در آستانه خوانش مجموعه شعري قرار بگيريم كه به گمان نگارنده آنقدر در معاصر بودنش (البته از جهاتي خاص) پافشاري كرده كه انگار دارد معاصرانش (بخوانيد مخاطبانش) را دور ميزند، به گونهاي كه احتمال دارد به ضدخودش مبدل شود. به عبارت ديگر اين خطر احساس ميشود كه مخاطب را با فكرهايي مواجه كند كه او را به فكر كردن واندارد و بعد از خواندن شعر همهچيز برايش پايان بگيرد (هرچند اغلب مخاطبها به صورت ناخودآگاه روبهرو شدن با چنان فكرهايي را ميپسندند، اما اگر قضيه خودآگاه شود ديگر فرق ميكند). در شعر، واقعيت برانگيختن زبان است كه پيشتازي ميكند و واقعيت برانگيختن حس را در لايههاي خود خلق ميكند.
دور نشويم، تفاوت هست ميان واقعيت برانگيختن احساس، كه كار هنر است و شيوه و نحوه برانگيختن احساس؛ كه سريعترين و اولين راهي را كه به نظرش ميرسد، ثبت ميكند تا هر چه زودتر مخاطبش را تحت تاثير قرار دهد؛ و اين كار هنر نيست. وگرنه فيلمهاي هندي و رمانهاي سانتيمانتال به مراتب تاثير حسي سريعتري بر مخاطب ميگذارند. پس شعر بايد چيزي فراتر از شيوهاي براي تحت تاثير حسي قرار دادن مخاطب باشد.
وقتي شعرهاي مجموعه «سوتزدن در تاريكي» را ميخوانيم، چيزي كه بيشتر از همه جلب توجه ميكند، در نظر نگرفتن حقي براي مخاطب است. انگار قرار نيست بعد از پايان شعر، چيزي برايش باقي بماند چرا كه اغلب كنشهاي شعري و زباني به ترفندها و شباهتهاي لورفتهاي تقليل پيدا كردهاند براي ساختن مضمون. همهچيز در مابهازاي كلمات و اشياست كه اتفاق ميافتد نه در هستي آنها و نه در متن؛ و اين، به زعم نگارنده (و از آنجا كه سوژه ايراني در افراط و تفريط سرآمد است) حاصل افراط در رويكردي به نام «سادهنويسي» است. لازم به ذكر است كه رويكردهايي به نام «سادهنويسي» يا «پيچيدهنويسي» (در نامگذاري اين رويكردها براي روشن شدن بحث، به آنچه مصطلح است اكتفا ميكنيم) به خودي خود مستلزم هيچگونه برتري يا فروتري در شعر نيست چرا كه اگر اساس شعر را «زبان» بدانيم، هيچكدام از اينها به عنوان ماهيت زبان مطرح نيستند. البته شرايط زيستي و فرهنگي و انساني بر كاركردها و بافت زبان در شعر تاثيرهايي ميگذارند كه خود موضوع پژوهشهاي جامعهشناسانه هنر و زبانشناسي است و در اين يادداشت نميگنجد، با اين توضيح كه تاثيرات آن بر فضاي شعر و زبان شعر در دورههاي زماني نبايد از ديدگاه شاعران و منتقدان دور بماند.
به بحث پيش رو بازميگرديم. آنچه مشخص است، در اين شعرها روابط ميان كلمات و جملات و ارتباطهاي شاعرانهاي كه ميان آنها برقرار ميشود، در اغلب موارد ربطهايي به مراتب سست و گاه نخنما شده است. آنقدر كه ديگر براي مخاطب جايي براي فكر كردن و كشف رابطهها و اشتراك در زيبايي نميگذارد. همان طور كه ديدهايم، در بحثهاي مربوط به سادهنويسي، شاعراني كه عموماً به عنوان چهرههاي شاخص اين رويكرد مطرح هستند، بارها اشاره كردهاند كه منظور از سادهنويسي، خبرنويسي و سادهانگاري نيست، بلكه منظور «سهل و ممتنع» نوشتن است خصوصاً در نوشتهها و مصاحبههاي شمسلنگرودي، كه وقتي آنها را ميخواني، در اغلب موارد بر صحت و درستي آنها انگشت تاكيد ميگذاري. اما مرز ميان «سهل و ممتنع»نويسي و يك متن كاملاً توصيفي و روايي چيست؟ اين سوالي است كه هنوز جواب متقني به آن داده نشده است. اما يك موضوع مشخص است و آن هم اينكه براي سهل و ممتنع نوشتن، جمله ساده بايد از خودش فراتر رود. در هر حال اگر هنوز راهكاري تئوريك براي تشخيص مرز ميان آن دو وجود ندارد يا قرار نيست وجود داشته باشد، اما ميتوان شعري را كه در اين حركت خطرناك لبه مرز، به طرف ديگري غلتيده است و ديگر سهل و ممتنع نيست، بلكه تنها ساده است، در مواردي تشخيص داد. از شواهد پيداست كه «سوتزدن در تاريكي» نيز تمايل زيادي دارد به نوشتاري سهل و ممتنع كه با تكيه روي موارد عاشقانه، سعي دارد در ميان روابط معمولي و گاه روزمره، ظرايف شاعرانه آنها را كشف كند. شاعر تلاش ميكند در فواصل روزمرگي (به عنوان يكي از چالشهاي جدي زندگي امروز) ايستاده و بدون تظاهر به نخبهگرايي و منتزعشدن از تجربه زيسته خود، به نوشتن شعر بپردازد. به زعم نگارنده، چنين ديدگاهي حاصل رويكردي هوشمندانه از لحاظ فرهنگي و اجتماعي به زيستبوم خود است. اما آيا اين الزام به كفايت نيز رسيده است؟
پيوند خوردن تاريخي انديشههاي انساني با مسائل اجتماعي در شعر و به طور كلي در ادبيات و توجه شاعران به اين موضوع، ميتواند شعر را داراي ابعادي از تجربه زيسته كند كه خود ميتواند به عنوان يك ويژگي مهم در شعر بروز كند چرا كه تجربه زيسته برخلاف تجربههاي شخصي و آني تا حدودي قابل انتقالاند و از اين راه، شعر ميتواند نوعي تجربه جمعي را براي جامعه برسازد. همان طور هم كه بيان كرديم، روزمرگي به عنوان بعدي از تجربه زيسته انسان امروز، موضوعي است كه به راحتي نميتوان از آن جدا شد و بياعتنايي به آن ميتواند به نوعي بياعتنايي به انسان باشد. از اين جهت ميبينيم كه «سوتزدن...» به روزمرگي اعتنا كرده و به آن پرداخته است، اما اين توجه نبايد با بديهي انگاشتن امر روزمره (در مغاك بديهي انگاشتن زبان شعر، آن هم وقتي كه شعر بيش و پيش از هر چيزي هنر زبان است) منجر به يكسانسازي شود، و نيز از بابت معنايي كه قرار است با مخاطب به اشتراك گذاشته شود. اين نقصانها و گسستها در محوري ديگر يعني در محور زيباشناسي، شعرهاي «سوتزدن در...» را دچار اختلال ميكند. وقتي مخاطب با شعرهايي مواجه ميشود كه امكان هيچ گفتوگويي را فراهم نميآورند و معنا در آن از پيش آماده شده است، ديگر امكان تبادلي ميان او و شعر باقي نميماند و آن هوشمندي كه ذكرش رفت در اين سهلانگاري غرق خواهد شد. منظور البته ادا و اصولهاي آوانگارديسمي و تبليغ بيمعنايي نيست، بلكه چالش اصلي اين است كه اگر به قول باختين، معنا چيزي جز پاسخ نيست، آيا پاسخ را در شعر نبايد مخاطب بدهد و معنا ساخته شود و آيا اگر پرسش و پاسخ پيش روي مخاطب باشد، چيزي به عنوان حظ زيباشناسانه باقي ميماند و آيا اين خود درغلتيدن به روزمرگي نيست و منجر به بدل شدن مخاطب به چيزي كه خواسته «ديگري» است، نميشود؟