توجه به شكاف ميان دو نسل در زمان ها و مكان هاي مختلف مورد توجه واقع شده و هميشه دستاويز خوبي بوده براي جامعه شناسان تا دنبال علت ها بگردند، همزماني شان را با وقايع شاخص تاريخي مورد مداقه قرار دهند و بكوشند به واسطه موقعيت هاي مشابهي كه در جوامع ديگر وجود داشته، موقعيت هاي حال حاضر را آناليز كنند و پيشگويانه جهات حركت و تغييرشان را حدس بزنند.
گاه از منظر نسل گذشته وقايع ارزيابي مي شوند و آنان قربانياني قلمداد مي شوند كه مورد بي مهري و بي توجهي نسل جديد قرار گرفته اند و توجه به آسيب هاي روحي و رواني آنها در آن مقطع خاص موضوع خوبي براي كاوش به دست مي دهد و گاه نسل جديد موضوع مورد مطالعه هستند و فشاري كه به خاطر اشتباه گذشتگان، مجبور به تحملش هستند، عاملي براي طغيان هايشان برشمرده مي شود. شاخص هاي تاريخي اغلب مبداء خوبي براي ايجاد شكاف به حساب آمده اند؛ جنگ، انقلاب، طغيان هاي دانشجويي، كودتا و...بعد از گذشت يكي دو دهه از چنين رويدادهايي نسل تازه پا گرفته، به همه آنچه كه خود مسوول ايجادش نبوده، معترض است و نسل گذشته با احساسي نوستالژيك به دوراني كه طي كرده مي نگرد و نسل جديد را فاقد احساس مسووليت كافي مي داند.
هيچ جاي تعجب ندارد اگر اتفاقي چنين فراگير و تكرارشونده ، در هنر و ادبيات بستري براي تجلي پيدا كند. اما اينكه اثر توليد شده جايگاهي درخور و شايسته در اين حوزه به خود اختصاص مي دهد يا صرفاً نگاهي است جامعه شناختي به مقطع خاصي از تاريخ يك كشور، جاي چون و چرا دارد. آثار بسياري به خصوص در اروپاي دهه شصت و هفتاد به وجود آمد كه كوشش كرده بودند آينه تمام نماي عصر خويش باشند اما هيچ كدام از آنها تاب مقاومت در برابر گذشت ايام را نداشتند و تنها در همان زمان مورد توجه نسل جوان واقع مي شدند، چرا كه زبان حال بسياري از آنها بودند و به مرور فراموش شدند زيرا وجه ادبي به پس زمينه رانده شده بود و صرفاً بستري بود براي نمايش چيزي كه تاريخ نگار قصد گفتنش را داشت.
اين مقدمه قصد انكار اهميت بستر اجتماعي و سياسي اثر ادبي را ندارد اما داستاني ماندگار خواهد بود كه ضمن داشتن نگاهي هستي شناسانه به جهان و امكان فراتر رفتن از موقعيت تاريخي خود، بدون همه آن زمينه ها باز هم چيزكي براي عرضه داشته باشد. داستان «آوازهاي ممنوع» به شدت در خدمت دسته بندي آدم ها، نمايش تصنعي جامعه (آن هم در يك نگاه)، كلي گويي و شعارزدگي است و همه اين چيزها با روح ادبيات بيگانه اند. كوشش براي نمايش گپ يا به قول امريكايي ها «گودال ميان نسل ها» در سينماي بعد از جنگ با فيلم هاي ملاقلي پور يا حاتمي كيا با همه نقطه ضعف هايشان (كه شعارزدگي عمده ترين شان است) نمود بهتري داشته تا داستان هايي نظير «آوازهاي ممنوع». آدم هاي داستان همه از پيش شكل گرفته اند و در همان نخستين صفحات رمان تكليف خواننده با آنها روشن است و تا پايان هيچ خدشه يي به اين همه روشن بيني وارد نمي شود. مرزبندي هاي شفاف نويسنده، شخصيت هاي نامتناقض، خط سير كلاسيك با پايان بندي بسيار خوش بينانه، شايد به مذاق عده يي كه گمان مي كنند بايد اين حرف ها در جايي بيان شود، كسي بايد زبان حال آنها باشد و... خوش بيايد اما براي اهالي ادبيات ارضاكننده نخواهد بود. براي كسي كه قصه يي مي خواهد براي خواندن (اين هيچ تناقضي ندارد با اينكه قصه ريشه در واقعيات اجتماعي داشته باشد) و انتظار دارد تخيل نويسنده در مواجهه با واقعيات، پيروز ميدان باشد، اين نوع داستان پردازي بيشتر به سرهم بندي برخي حرف و حديث ها و بحث هاي درون تاكسي مي ماند؛ «پس ما جوان ها حق شاد بودن نداريم؟،»، «اصلاً جواني مگر جرم است» و... در مقابل، آن نوع ادبياتي كه فارغ از مقايسه نسل ها، نمايشگر زندگي آدم هايي است كه براي خيلي ها تازگي دارند، به شكلي غير مستقيم اما حقيقي تر، فاصله ها را به رخ نسل پيشين مي كشد. نمايش راستين كردار آدم ها در عرصه زندگي، با جزيي نگري و توجه كافي به محيط، گذشته و حال به ترتيبي كه دلخواه نويسنده است يا ظاهراً بي توجه به همه اينها و با نگرشي مثلاً فرم گرايانه، داستان خواندني تري را پيش رويمان مي گذارد.
نويسنده رمان «آوازهاي ممنوع» بسيار كوشش كرده سينه يي گشوده نسبت به نسل عاصي امروز داشته باشد، اجازه داده حرفشان را بزنند، اجازه داده آوازهايي را بخوانند كه حتي نوشتن نام خواننده شان در كتاب «ترانه هاي ايراني» ممنوع است، اجازه داده با جنس مخالف حرف بزنند، اما فارغ از مساله ادبيت كه تا اين آخرين سطور دغدغه نوشته حاضر است، خود را نسبت به بسياري از مسائل آنها بي اطلاع نشان داده، نسل امروز شايد در لابه لاي سطور كتابي سراسر عصيان كه از هر نوع اقتدار رويگردان است، خود را بيشتر بازبشناسد يا حتي در ميان صفحات سفيد كتابي نانوشته.