از طرح جلد و عنوان كناب خوشم آمد. از نويسنده جوانش كه يك عصر گرم و دمآلود تابستاني در كتابفروشي چشمه ديدمش و از لبخند مهربان و نگاه مملو از ذكاوتش. كتاب را خريدم، اما نه به اين دلايل؛ و نميدانستم دستم كه بگيرم، سي چهل صفحه اول، 30، 40 بار به سرم ميزند كه بياندازمش كناري و بروم سراغ كاري ديگر.
نصف روز بعد، وقتي كتاب را تمام كردم، خوشحال بودم. خوشحال از اينكه به نثر و زبان خوب داستان و به احساس خودم اعتماد كردهام و پيش رفتهام؛ با مونا، ادنا، جواهرجان و شهريار؛ با نارنجوتورنج و شاهزاده عاشق؛ با جادوي جادگر پير و طلسمش! طلسمي كه گريبان بناوريها را در اقليتي محزون چسبيده است؛ آنقدر كه حتي عشق هم نجاتدهنده و رهايي بخش نخواهد بود؛ با پيلهاي كه اگر شكافته شود، جز رنج و اندوه چيزي به ارمغان نخواهد آورد و با چراهايي كه در هرصفحه، نانوشته، خوانده ميشد...
«زير آفتاب خوش خيال عصر»، به رغم چند ضعف كوچك و قابل اغماض ساختاري (قابل اغماض به دليل جواني نويسنده آن و موفقيت در پرداخت داستان) كه در اينجا قصد ندارم واردشان شوم، رماني خواندني و قابل اعتنا است. اگر بخواهم ميتوانم داستان را در چند خط، فقط در چند خط، تعريف كنم. چون قصه آن به خودي خود خيلي ساده و شايد حتي بسيار تكراري است. اما چيزي كه «زير آفتاب خوش خيال عصر» را خواندني كرده، بستر روايت است و در واقع هوشمندي نويسنده و حرف و سخني كه براي گفتن داشته و بيپروا بيان نموده است. همين است كه قصه ساده «زير آفتاب خوشخيال عصر» را تبديل به روايتي عميق و پرمعنا كرده است. به اين دليل كه نويسنده دست روي اقليت، فرهنگ و فضايي گذاشته است كه خيلي كم در ادبيات ما به آن پرداخته شده است. در حاليكه جاي كار زيادي دارد.
بستري كه هميشه با احتياط و محافظهكاري از كنار آن گذشتهايم. درباره آن سكوت كردهايم و حتي چشمها را بستهايم. رمان جيران گاهان مرا به ياد زن بسيار مهربان و نيكوكاري انداخت كه ميشناختم و ميشناسم هنوز هم. چندسال با اين زن همكار بودم و نميدانستم كليمي است. او روزه فطير ميگرفت و به آيين و اعتقادات خودش پايبند بود و بيش از هرچيزي انسان بود و البته هست. وقتي فهميدم او كليمي يا به قول عوام، (كه البته اشارهاي ظريف نيز در همين رمان ميشود) جهود است كه خوشبختانه ساختار و ذهنيت و ديدگاهم به چنين قومي از همگسيخته و از نو ساخته شده بود. در حالي كه من با باور گذشتگانم درباره اين اقليت اندك ميانديشيدم: لائيك، نجس، خنس! چطور ميشود چنين ذهنيت و باوري را از نسلي گرفت. جيران گاهان جسورانه نشان داده كه اين اتفاق خيلي وقت است كه افتاده و شايد كسي شهامت صحبت درباره آن را نداشته است. اين از هوشمندي و زيركي نويسنده و بيترديد انعكاسي از دغدغههاي نسل اوست. نسلي كه بر خلاف دو نسل پيش از خود، هر چارچوبي را به راحتي برنميتابد. چارچوبهايي كه برساخته از دين، فرهنگ و جغرافيا است. اين نسل به سراغ پاسخ سوالهاي خود است. به دنبال دلايل تفاوتها، چيستيها، چراييها. لقمههاي حاضر و آماده را نميپذيرد و محترمانه پس ميزند. زيرا ميخواهد مانند «مونا» تجربه كند. حتي اگر سرش محكم به سنگي سرد و سخت بخورد. حتي اگر نظير نارنجوتورنجهاي قصههاي آقا، از پيله كه بيرون آمد، بميرد يا مغلوبه عجوزهاي زشت شود.«زير آفتاب خوشخيال عصر»، نمونهاي از اين تحول و ديدگاه جستوجوگرانه است. كنكاش نسلي كه مهتري و كهتري انسانها را به جرم تفاوت قوم و مذهب و باور نميپذيرد. نسلي كه براي خود و به شيوهاي مخصوص به خود ميانديشد، تحليل ميكند و انديشهاش، به نقد و عناد با سنتها و چارچوبهاي تعصبآلود و نادرست ميپردازد.