کتاب :: درباره «گريز به تاريكي»، اثر «آرتور شنيتسلر»
درباره «گريز به تاريكي»، اثر «آرتور شنيتسلر»
21 فروردين 1387
انگشت زخمي
علي شروقي/گريز به تاريكي/آرتور شنيتسلر
ترجمه؛ نسرين شيخ نيا (دانش پژوه)
نشر ماهي/چاپ اول 1386
1- زماني «آلبر كامو» در نقد رمان «تهوع» ژان پل سارتر، تعبيري را به كار برد كه اكنون در نقد بسياري از رمان ها و قصه هايي كه نويسندگان شان هنگام نوشتن، ايده يي نسبتاً روشن و از پيش انديشيده در ذهن داشته اند، كاربرد دارد حتي شايد در نقد برخي آثار خود «آلبر كامو». اين تعبير، «انگشت زخمي نمايان در داستان» بود. «كامو» مي نويسد؛ «رمان چيزي نيست مگر فلسفه يي كه در قالب تصاوير بيان شده باشد. در يك رمان خوب، فلسفه در تصاوير محو مي شود و طرح داستان از اصالت مي افتد و رمان هم از زندگي.» (نقل از تفسيرهاي زندگي ويل دورانت به ترجمه ابراهيم مشعري) در واقع، اين «انگشت زخمي» كه «كامو» از آن سخن گفته، اشاره دارد به ايده يي كه نويسنده تمام عناصر و حوادث قصه خود را آگاهانه در جهت اثبات آن به پيش مي راند و اين اتفاق معمولاً در آثاري رخ مي دهد كه در آنها نويسنده تقريباً به طور كامل و به نحوي مقتدرانه بر متن مسلط است آنچنان كه هيچ كجاي متن بيرون از كانون اين تسلط مقتدرانه قرار نمي گيرد و بدين ترتيب امكان پيش افتادن متن و بيرون زدن آن از حيطه آگاهي و اقتدار نويسنده به حداقل مي رسد و «انگشت زخمي» درست همين جا نمايان مي شود و با نشان دادن مسيري كه قصه بايد طي كند، اجازه هيچ گونه تخطي به عناصر قصه نمي دهد.
البته اين نوع داستاني مبتني بر ايده يي مشخص، زمين تا آسمان فرق دارد با نوع نازلي از قصه نويسي كه محدوديت هايش نه برآمده از روشني يك ايده در ذهن نويسنده، كه برآمده از آموزه هاي نخ نما و تكراري فرمي و تكنيكي است كه نويسنده مي كوشد خلاء هرگونه ايده و خلاقيتي را با آنها پركند كه اين البته كوششي است از پيش شكست خورده و هيچ ربطي به آنچه «كامو» در مورد اثري چون «تهوع» سارتر نوشته است، ندارد و همچنين هيچ ربطي به آثار نويسنده يي چون «آرتور شنيتسلر» كه يكي از نويسندگاني است كه مي توان آثارشان را از جنبه ارتباط آنها با ايده يي روشن و از پيش انديشيده بررسي كرد.
2- «گريز به تاريكي» مجموعه شش قصه بلند از «آرتور شنيتسلر» است كه با ترجمه «نسرين شيخ نيا» (دانش پژوه) توسط «نشر ماهي» منتشر شده، بيشتر قصه هاي اين مجموعه گواهي روشن هستند بر آگاهي ژرف «شنيتسلر» از دانش روانكاوي و تاثير بي چون و چراي اين دانش بر قصه هاي او. تاثيري كه گاه به چينش آگاهانه عناصر قصه در راستاي تحليل هاي روانشناختي انجاميده است و همين چينش آگاهانه است كه گاه به رغم قدرت بي چون و چراي نويسنده در قصه گويي، قصه ها را در محدوده آگاهي نويسنده از دانش روانكاوي نگاه داشته و نويسنده به مدد اين دانش و روشني ايده در ذهن خود، تسلط خود را بر تمام اجزاي متن حفظ كرده است. نمونه آشكار اين تسلط، خود قصه «گريز به تاريكي» است. «گريز به تاريكي» داستان مردي است كه طي يك تعهد كتبي اختيار جانش را به برادرش سپرده است. براساس اين تعهد، در صورت مشاهده نشانه هاي جنون در اين مرد، برادرش حق دارد پيش از رسيدن به ديوانگي كامل او را بكشد اما همين تعهد خودخواسته، كم كم قهرمان قصه را به سمت جنون سوق مي دهد و نگراني او از اينكه برادر با ديوانه انگاشتن او به تعهد عمل كند، كار را به جايي مي كشاند كه خودش در كشتن برادر پيشقدم مي شود و پس از آن خودكشي مي كند. در اين قصه وسواس «شنيتسلر» در ترسيم مراحل جنون قهرمان قصه اش و حركتش از مرحله يي به مرحله ديگر مثال زدني است، هرچند تصور روشن او از چگونگي طي اين مراحل در يك بيمار رواني به تاكيدهايي وسواس آميز بر هر مرحله از جنون منجر شده كه ناشي از همان تسلط ايده بر تخيل است. اين تاكيدهاي روانشناختي را كم و بيش در يكي، دو قصه ديگر اين مجموعه هم مي توان ديد و حتي در قصه يي مثل «فرولاين الزه» كه بسياري آن را يكي از بهترين آثار «شنيتسلر» دانسته اند كه اين از جنبه يي درست است، هرچند شايد از جنبه ارتباط تخيل با دانش روانكاوي بتوان گفت قصه «جرونيموي كور و برادرش» يكي از بهترين قصه هاي مجموعه گريز به تاريكي است، چرا كه در اين قصه اين رابطه به طور آشكار وجود ندارد و اگر هست، در پنهان ترين لايه هاي متن پس نشسته. «شنيتسلر» در قصه «جرونيموي كور و برادرش» از هر تاكيد آشكار روانشناختي سر باز زده و در اين قصه از اقتدار روانكاوي خبري نيست و اين ماجرا و نحوه بازگويي آن است كه اهميت دارد و از اين لحاظ «جرونيموي كور و برادرش» را مي توان يكي از بهترين قصه هاي شنيتسلر در مجموعه «گريز به تاريكي» به شمار آورد. طنز تلخ «شنيتسلر» در اين قصه، بيش از ديگر قصه هاي او رخ نموده است. در «جرونيموي كور و برادرش»، كارل براي اينكه به برادرش ثابت كند دزد نيست، دزدي مي كند و به جرم دزدي دستگير مي شود. «شنيتسلر» در اين قصه نيز مانند «گريز به تاريكي» به رابطه دو برادر مي پردازد؛ رابطه يي كه يك سوءظن آن را به نابودي مي كشاند با اين تفاوت كه اين بار، سوءظن نه برخاسته از روان بيمار شخصيت قصه، كه برخاسته از دروغي است كه يكي از مسافران به «جرونيموي كور» مي گويد و او را از برادرش مي ترساند. بنابراين در «جرونيموي كور و برادرش» همچنان كه در «فرولاين الزه»، ديگر نه با فرد بيمار در برابر جامعه سالم كه با مجموعه يي بيمار روبه رو هستيم و اينجاهاست كه اقتدار روانكاوي، به گونه يي از روانشناسي اجتماعي پيوند مي خورد و اين هر دو با پس نشستن در متن، به اجراهاي هنرمندانه تري از قصه روانشناختي مي انجامند كه نمونه اش را در «جرونيموي كور و برادرش» شاهديم.