کتاب :: يادداشتي بر مجموعه داستان «آن گوشه دنج سمت چپ» نوشته مهدي ربي
يادداشتي بر مجموعه داستان «آن گوشه دنج سمت چپ» نوشته مهدي ربي
21 فروردين 1387
از عشق و دويدن
محسن حكيم معاني
آن گوشه دنج سمت چپ.مهدي ربي
نشر چشمه . چاپ اول- 1386
ساعت دارد زنگ مي زند و تو بيدار نمي شوي. انگار از جايي دور، ساعتي كه هيچ ربطي به تو ندارد مدام دارد زنگ مي زند. اگر اين وضعيت ادامه پيدا كند شايد بيدار بشوي، اما دستت مي رود طرف ساعت و دكمه off را فشار مي دهي. خودت نمي فهمي؛ اگر فهميده بودي، وقتي ناگهان بيدار مي شدي و مي ديدي كه ديرت شده داد و هوار راه نمي انداختي سر ساعت ات كه باز هم قالت گذاشته و... و تازه بعدتر است كه متوجه مي شوي ساعت چند بار زنگ زده و خودت خاموشش كرده يي، اين حرف ها در نظر اول شايد ربط چنداني به داستان هاي مهدي ربي در مجموعه «آن گوشه دنج سمت چپ» نداشته باشد، اما شايد هم بتوانم ربطش بدهم. برخي داستان هاي نخستين مجموعه مهدي ربي چنين حسي را القا مي كنند؛ از جمله آن گوشه دنج سمت چپ، مليحه، ديگر هيچ چيز بااهميتي وجود ندارد، چشم سياهان كيستند، باد مخالف، پل ها و از همه بيشتر قرباني ابراهيم. مدام يك چيز را تكرار مي كنند. مدام مثل زنگ ساعت توي گوش خواب آلوده ات مي پيچد و نمي داني كه بيداري يا خوابي. درست لحظه يي كه داري بيدار مي شوي زنگ قطع مي شود و مي ماني در نقطه اول، حتي لجت مي گيرد. اما وقتي باز داستان ها را مرور مي كني درمي يابي كه تاكيدها و تكرارها بي فايده و بي مورد هم نبوده اند. ابراهيم در حال شنا در استخر پسربچه افليجي را مي بيند كه پدر و برادرش با تيوپ سياه بدريختي به آب استخر مي سپارندش. تمام داستان در نوسان است ميان اندام ورزيده ابراهيم و شيرجه ها و شناي ماهرانه اش با بدن نحيف و زهوار دررفته پسربچه افليج. ابراهيم قورباغه هايي را به ياد مي آورد كه در بچگي زير دوچرخه له شان كرده است و از مقايسه پسربچه با قورباغه حالش بد مي شود. استخر را ترك مي كند و در حالتي جنون آميز در حال رانندگي مرغي را له و لورده مي كند. اما وقتي مرغ را از پايش مي گيرد و توي جوي آب پرتش مي كند، با خود مي گويد؛ «سارا كه در را باز كرد حتماً ...» تا پيش از صحنه پاياني خواننده در بيدار خوابي داستان تصور مي كند ابراهيم دستخوش آناتي شده است كه بناست شخصيت جديدي از او بيافريند. نه اينكه شخصيت سابق ابراهيم ناخوشايند باشد، كه البته از وجوه فردي و اخلاقي او چندان چيزي نمي دانيم، بلكه ابراهيم را در مرحله يي از خودشناسي و تنبه مي بينيم كه شايد پيشتر، بهره چنداني از آن نداشت. شاهد اين دگرديسي و تغير حال او در استخر است و عق زدنش. گويي مي خواهد تمام آنچه را كه تا به حال بوده است بالا بياورد. عضلات ورزيده اش از او فرمان نمي برند، گويي او نيست كه رانندگي مي كند، گويي مي رود كه آدم ديگري شود... اما زندگي سختگيرتر از اين حرف هاست و باز چهارچنگولي او را مي چسبد و داستان تمام مي شود. كم و بيش داستان هايي كه مثال زديم همه مسيري مشابه همين داستان (قرباني ابراهيم) را طي مي كنند و با درونمايه هايي متفاوت به پايان هايي از همين دست ختم مي شوند. اين داستان ها عمدتاً ذهني اند و تكيه بيشتري بر درون دارند تا بيرون؛ اول شخص روايت مي شوند يا تركيبي ارائه مي دهند از چند زاويه ديد. البته تمام مجموعه آن گوشه دنج سمت چپ را داستان هايي نظير اينها تشكيل نمي دهند. ربي داستان هايي دارد به كلي متفاوت از آنچه تا به حال آمد. مقبره، مسيح، حالا مي ذاري بخوابم، مي تونم دوباره ببينمت و زخم رقيب به كلي داستان هايي ديگرند. اما آنچه در داستاني مانند حالا مي ذاري بخوابم مخاطب را آزار مي دهد، فرار عمدي نويسنده است از زاويه ديد نمايشي. گويي نويسنده نمي خواسته بپذيرد كه داستاني مانند اين با نظرگاهي نمايشي مي توانست بهتر اجرا شود. واقعيت اين است كه داستان هاي ربي بيشتر شخصيت محورند و بر روان آنها تاكيد بيشتري مي شود تا رفتارهايشان. اما به نظر مي رسد كه هميشه و همه جا اين تمهيد آنچنان كه بايد و شايد جواب نداده و كارآمد نبوده است. مي تواند داستاني بر شخصيت تكيه كند بدون آنكه در بند ذهنيت او باشد. در اين صورت مخاطب بايد از ظواهر رفتار و گفتار او به كنه درونش پي ببرد. اما به رغم درك خوبي كه ربي از ديالوگ و توصيف نشان مي دهد، نمي دانم به كدامين دليل از تكميل حتي يك داستان به اين طريق ابا دارد. نكته ديگري كه درباره داستان هاي مجموعه مهدي ربي نمي توان ناگفته گذاشت نگاه او به مقوله عشق است. اغلب قصه هاي او عملاً عاشقانه اند. اما آنچه داستان هاي اين نويسنده را برجسته مي كند نوع نگاهي است كه او به عشق دارد. در داستان آن گوشه دنج سمت چپ با عشقي چنان پنهان و ظريف سر و كار داريم كه در وهله اول آنقدرها به چشم نمي آيد، اما هست و ستون داستان است. تا به حال عشق را با هجران و وصل، با جنون و سر به بيابان گذاشتن، با سوز و ناله هاي عاشقانه و... ديده ايم اما تركيب عشق و دويدن خود داستان ديگري دارد كه تنها ربي مي تواند ببيندش. عشق هاي مجموعه مهدي ربي همه عجيب و غريب اند؛ گاهي حسي نوستالژيك است به يك شيء (پل ها)، آنقدر روي اين عشق مي ايستد و تاكيد مي كند كه عاشق پل ها مي شوي و لحظه يي گمان نمي كني كه پل در عشق چه محلي از اعراب مي تواند داشته باشد؟ در داستان مقبره هم با نمونه يي ديگر و جديد از برخورد با عشق سر و كار پيدا مي كنيم. اينجا عشق را در قالب اسامي حك شده روي سنگ قبر ها مي يابي. گاهي حتي عشق مي تواند سوالي بي جواب باشد براي پسري كه در جست وجوي اولين عشق مادرش است (دوچرخه سوار) و گاه در تقابل لجاجت صادق و خستگي ظاهري سرباز خودش را نشان مي دهد (زخم رقيب). بعضي وقت ها پنهان مي شود پشت فراموشي خودخواسته صادقي ديگر در چشم سياهان كيستند، يا پشت موتورسيكلت از سرما مي لرزد (باد مخالف). عشق ربي حراف است و بي پرده؛ رقيب را مشتاق مي كند و سر حرف مي آوردش (مسيح)، پس از مرگ زبان باز مي كند و آزاد مي شود (مليحه) و گاهي حتي اشتباهي مي شود و «مي تونم دوباره ببينمت» را در دهان راوي مي گذارد.