6 شهريور 1389
قاتلي كه ديگر مزه نميپراند
«تابستان گند ورنون» اولين رمان دي.بي.سي.پير بود كه جايزه بوكر يك شبه آن را يك سروگردن بالا كشيد. رماني شگفتانگيز كه به قول جويس كرول اوتس قهرمانش ما را دم به دم به ياد «هولدن كالفيلد» قهرمان داستان سالينجر مياندازد. ورنون همان قدر عاصي است، همان قدر كلهشق و طنزآميز. ورنون گرگوري، راوي قصه، پسر تگزاسي 15سالهاي كه از بداقبالي، گناه كشتار شبهكلمبيايي 16 محصل دبيرستاني به دست رفيق صميمياش به گردن او افتاده است،او دنيا را از زاويه ورنون ميبيند و آنقدر نگاه متفاوتي دارد كه ميتوان داستان را يكسره كنار گذاشت و تنها به لحن و اداهاي او خنديد، هر چند كه او در موقعيت دردناكي قرار دارد. اما بياغراق يكي از اصليترين نكتههاي اين كتاب براي خواننده ايراني،ترجمه روان و خواندني اثر است.در واقع از آب درآوردن زبان و لحن اين پسر بچه تگزاسي نبايد كار آساني باشد اما خوشبختانه مريم محمدي سرشت لحن و زباني درست و حسابي تحويل خواننده داده است و همين نكته است كه ميتواند خواننده را وسوسه كند كه تنها پس از خواندن چند خط كتاب گالينگور و 9 هزار توماني «تابستان گند ورنون» را از كتابفروش طلب كند. ورنون پسر 15 سالهاي است كه بيخيالي مفرط و عجيبي دارد،در اولين سطرهاي رمان او در بازداشتگاه اداره پليس است و خيلي راحت از فضاي بازداشتگاه و چگونگي برخورد ماموران حرف ميزند.همه چيزآرام است،در واقع ورنون جوري حرف ميزند كه انگار او به خاطر يك دعواي ساده يا يك شيطنت معمولي به اينجا آمده است و هيچ قتلعامي رخ نداده است.او هيچ نشانهاي از اين واقعه هولناك نميدهد. ناوارو دوست ورنون 16 نفر از همكلاسيهايشان را به قتل ميرساند و پس از آن خودكشي ميكند اما ورنون اوايل حرفي از اين ماجراها به زبان نميآورد، با اين حال رفتهرفته معلوم ميشود كه كار ناوارو با زندگي ورنون چه كرده است. اين حادثه هولناك زندگي ورنون را به هم ميريزد. دي بي.سي.پي ير با زباني طنزآلود و گستاخ وضعيت زندانها و بند اعداميها را تصوير ميكند. گرگوري با طنزي شيرين و نگاهي جسور به زندانيان بند اعدامي ميپردازد و سعي ميكند آنها را محترم جلوه دهد. داستان از زبان پر از اصطلاح راوي، ورنون گرگوري ليتل، نقل ميشود؛ ورنون به همه چيز جور ديگري نگاه ميكند،همه چيز به نظر او گند و مسخره است،حتي رفتارهاي مادرش كه كم او را دوست ندارد. او بياينكه راست و پوست كنده رفتار مادرش را اشتباه بداند، با همان طنز تلخ خودش مادرش را ميشناساند: «انگاري وقتي من را زاييده، كاردي پشتم كاشته و حالا هر بار كه به جانم نق ميزند كارد را يك دور ميپيچاند.بگذار بگم چي فهميدهام؛ آدمهايي مثل مامانم كه كارد پشت آدم ميكارند و ميپيچانندش در واقع در ساعتهاي بيداريشان گندكاريهات را به صورت تارعنكبوت عظيمي به هم ميتنند، عين عنكبوتها. راست ميگويم به خدا. هر حرفي كه تو اين دنيا بزني بل ميگيرند و ميچسبانندش به كاردت. طوري كه آخرش فرقي نميكند كه چي ميگويي، هرچي بگويي رو تيغه كاردت حسش ميكني. مثلا؟ ميگويي؛ واي، ماشينه رو ديدي؟» ورنون دارد از دست ميرود،او شريك جرم است و انگار راهي جز زندان ندارد.او درست روز تولد 16 ساگياش فرار ميكند و سر از مكزيك درميآورد، دختر جذابي سر راهش ميآيد و ورنون سست و خام ميشود، اما دختر به او يكدستي ميزند و دو دستي ورنون را تحويل پليس تگزارس ميدهد. «به صندلي تسمه پيچم ميكنند و نصف ماشينهاي پليس دنيا تا شهر اسكورتمان ميكنند. تمام هليكوپترهاي عالم بالاسرمان پرواز ميكنند و پسر! مثل شب اول هاليوود، منظورم مراسم اسكار لجن لعنتي است، زمين را نورافشاني ميكنند» كمي بعد ورنون در زندان است،دوربينها تفاوت او را درك نميكنند،همان تصوير هميشگي يك قاتل رواني پيش روي همه ساخته ميشود.يك پسر بچه قاتل رواني،با موهاي از ته تراشيده،شبيه همه قاتلان آمريكايي با زنجيري دور گردنش و نگاهي مات.رمان هر قدر كه جلوتر ميرود،ورنون كمتر از خودش حرف ميزند ديگر خبري از آن همه شوخ و شنگي نيست،ورنون ساكت و ساكت تر ميشود،انگار باور كرده است كه رواني است. او همان قاتلي است كه آمريكاييها ميخواستند، و اين پايان ماجرا نيست، تلخي آزاردهنده اينجاست كه ورنون ديگر مزه نميپراند.
هومن مرادي روزنامه تهران امروز
|