بعد از لارنس استرن خالق «تریسترام شندی»، اولین كسی كه از روشهای متعارف دوران خود فراتر رفت و پا را از حد و اندازه تخیل معمول و كلاسیك بیرون گذاشت، بیتردید ادگار آلنپو بود كه بعدها نویسندگان بزرگی مثل چخوف، داستایفسكی، آندریف، هربرت جرج ولز، كافكا، جیمز جویس، هرمان هسه، آندره ژید، رابرت لوئیاستیونس، ویلیام فاكنر و بهمیزان زیادی خورخه لوئیس بورخس و گابریل گارسیا ماركز تحت تأثیرش قرار گرفتند.
اگر منتقدین، و حتی خوانندگان حرفهای داستان، با دقت و كنكاش بیشتری در آثار شگرف« بورخس» تفحص كنند، بهخوبی رد پای «پو» را میبینند، میبویند، لمس میكنند، میشنوند و میچشند. ▪ بورخس درباره آلنپو گفته بود: «پو» به من آموخت كه آدم نباید خود را به موقعیتهای روزمره صرف مقید كند؛ زیرا موقعیتهای روزمره از غنای تخیل تهی هستند. بهواسطه او فهمیدم كه میتوانم همهجا باشم و حتی تا ابدیت بروم. بهبركت نوشتههای او فهمیدم كه اثر ادبی باید از تجربه شخصی فراتر برود؛ مثلاً تجربههای شخصی را با رویدادهایی شگفت كه بهنحو غریبی جابهجا شدهاند، درهم تنید. « آلنپو این حرف ارسطو یعنی «غیرممكن محتمل جذابیت بیشتری نسبت به ممكن غیرمحتمل دارد » را بهمثابه كارپایه خود قرار داد و عملاً وارد عرصهای شد كه امروزه مؤلفههای بسیاری زیادی از آن را پستمدرنیستی میدانند. او این شیوه را نه بهعنوان ابزار بلكه بهمثابه یك رویكرد به كار گرفت؛ خصوصاً در همین «سرگذشت آرتور گوردن پین. » اگر خواننده داستانهای «سقوط خانه آشر»،« برنیس» و«لیجیا »، رمان آرتور گوردون پیم را، بیآن كه نشانی از نام داستان و نویسنده را بر خود داشته باشد، بخواند، به احتمال قریب به یقین نمیتواند حدس بزند كه نویسنده این رمان و آن سه قصه یك نفر است. گرچه گرایشهای مالیخولیایی راوی داستان و مرگ اسرارآمیز و پر رمز و راز او رد پایی از پو به جای میگذارد اما این نوع رد پاها در داستانهای نویسندههای پر شماری به چشم میخورد. شخصیت اصلی این داستان مانند اكثر شخصیتهای پو در باطن انسانی تنها بیكس و كار است كه احساساتش از دنیای اطراف لطمه دیده است، هر چند كه ظاهراً آدمی معمولی است. او برای تسلی خود یا در واقع برای فرار از خود و روابط پیرامون خود دست به سفری نامعلوم میزند كه بیانگر تلاطم روحی و در عین حال كمالطلبی روانیاش میباشد. او میخواهد به آن سوی مرزهای جهان واقعی و شناختهشده برود. حتی پول و امكانات مالی و آینده روشن نمیتوانند او را از « حركت» و از «گریختن» وادارند و به سكون بكشانند. «پدر بزرگم، كه برای آینده انتظارهای زیادی از او داشتم، سوگند خورد كه اگر جسارت كنم و كلمهای در باره این سفر در برابر او به زبان آورم، حتی یك شیلینگ هم به عنوان ارثیه برایم نگذارد. اما این دشواریها، نه تنهإ؛كك اشتیاقم را كم نكرد، بلكه همچون روغنی بود كه بر آتش علاقهام میریختند. بنابراین تصمیم گرفتم به هر ترتیبی شده، به این سفر بروم. » (صفحه ۳۷) البته این شخص - راوی - چند سطر پیش از آن خود را به خواننده شناسانده و به اصطلاح لو داده بود. «همه رؤیاهایم عبارت بودند از صحنههای غرق كشتی، قحطی و گرسنگی، مرگ با اسارت در میان قبایل وحشی و زندگی لبریز از رنج بر صخرهای خاكستری و دورافتاده در جزیرهای دستنیافتنی بر پهنه اقانوسی ناشناس. » (ص ۳۶) با چنین اعترافی، كه بار روانشناسیاش انكارناپذیر است، خواننده تا حدی به خطوط كلی روحیه راوی پی میبرد و او را انسانی مییابد كه میخواهد از زندگی عادی منفك شود و خود را در چم و خم ماجراجوییهای مختلف غرق كند. تنهایی چنین انسانی با این سطرها و سطرهای بعد به خوبی قابل درك است. این طرح - انسانی تنها و از خود بیگانه كه به بهانههای متعدد از جامعه كناره میگیرد و دست به خودتبعیدی میزند - در آن زمان طرح دلخواه و مطلوبی به شمار میرفت. هرمان ملویل در «نهنگ سفید» و« بیلی باد» و ناتانیل هاثورن در «گودمن براون جوان» و «مهمان شهرتطلب» و نوشتههای دیگر، این كار كردهاند و حتی آن را برای مارك تواین به ارث گذاشتهاند. وجه مشترك این «سفرها» این بود كه یا شخصیت مورد بحث بالاخره روزی خودش را پیدا میكرد و یا به دام مرگ میافتاد(نهنگ سفید، بیلی باد، مهمان شهرتطلب) و یا دچار آشفتگی، سردرگمی و مالیخولیای بیشتری میشد و به كلی از دست میرفت. در این داستان، شخصیت راوی در فرایندی تقریباً طبیعی و عادی، تا لبه پرتگاه جنونی غیرواقعی سوق داده میشود و در شرایطی آكنده از وحشت و شكنجه روحی قرار میگیرد. با این حال ساختار كلی داستان واقعگرایانه است. البته ناگفته نباید گذاشت كه بافت داستان بیشتر به دفتر خاطرات و سفرنامه شباهت دارد، با این تفاوت كه تمام آن بر لایه قوی و منسجمی از روایت داستانی استوار است. اطلاعاتی كه نویسنده در جریان فراز و نشیب داستان به خواننده میدهد، در كتابهای جغرافیای طبیعی هم به چشم میخورد. بیتردید تشریح طولانی بارگیری كشتی و بر افراشتن بادبان برای بسیاری از خوانندگان، و حتی جوانهایی كه در پی ماجراهای خیالپردازانه و هیجانانگیزند، خستهكننده است اما اگر با دقت و به طرزی هنرمندانه به دنیای ادبیات كشانده شوند، میتوانند از جذابیت زیباشناختی و ارزش محتوایی چشمگیری برخوردار شوند؛ چیزی كه در این داستان در بعضی جاها موفق و در چند جا ناموفق از آب در آمده است. در مقام مقایسه كه چندان هم مقام ارزندهای نیست و فقط میتواند معیاری برای سنجش نسبتها باشد، از این لحاظ هرمان ملویل در« نهنگ سفید» و جوزف كنراد در دل «تاریكی» هنرمندانهتر نوشتهاند. در این رمان، قلم پو عجول است. برخلاف داستانهای كوتاه او كه به رغم برخورداری از سرعت رخدادها، لحن آرام و كندی دارند، این جا خواننده با لحن سریعی رو به رو است. عنصر گفتگو، عنصری كه در داستانهای كوتاه پو بندرت به چشم میخورد، این جا هم كم است و باز خود راوی (در واقع شخص پو) به جای همه حرف میزند. اما زمان و مكان به مثابه وجوهی از هستی عینیت دارند و مثل داستانهای گوتیك پو، تردستانه حذف نمیشوند و یا به صورت محو و پردههای گذرایی كه از برابر چشمهای یك افیونی عبور میكنند، نیستند. با این وجود فضای كلی، كه میتواند در دهشتناكترین شكل هم، واقعی جلوه كند، در این رمان هم جا به جا، دست كم از دید راوی، فضایی وهمناك و گسستهای از عالم نمود داده میشود. محبوس شدن اتفاقی راوی در یك انبار امكانی به نویسنده میدهد تا بر اساس نگرش و سبك خود باز هم به دنیای وحشت و پریشانی گریز بزند: «خوابهایی كه میدیدم همگی وحشتناك بودند. همه نوع بلا و حادثه ترسناك برایم پیش میآمد. از جمله، در یكی از كابوسها میدیدم كه هیولاهایی با قیافههایی خوفناك و شوم، متكاهای زیادی را روی سرم انداخته بودند و من زیر آنها خفه میشدم، یا مارها و افعیهایی هراسآور مرا در چنبره خود گرفته بودند و فشار میدادند و با چشمان ترسانگیز و شعلهور، به طرزی دهشتبار به من خیره شده بودند. پس از آن، صحراهایی بیپایان با چشماندازهایی یاًسآور و لبریز از خوف و هراس ... » (ص ۴۷) اما همین راوی كه كابوسهای خود را با جزییات كامل به یاد میآورد( صفحات ۴۷ و ۴۸ و ۴۹) نمیداند چه مدت در خواب بوده است( صفحه ۵۰) این جا هم خواننده با شخصیتی رو به رو است كه چندان اهل عمل نیست و رنگ و رخسار اكثر داستانهای گوتیك پو را دارد؛ موجودی عصبی است كه دست كم در جریان رخدادهای ناگوار به سرعت عصبی و آشفته حال میشود و به چنگ همان افكار و توهماتی میافتد كه راویهای داستانهای گوتیك در تمام مدت اسیرشان هستند: «بیهیچ مقاومتی بر كف راهرو افتادم و خود را به دست افكاری تیره سپردم كه در میان آنها، وحشتناكترین و خردكنندهترینشان، مردن از تشنگی، گرسنگی و یا خفگی و در واقع زنده به گور شدن بود. » (ص ۵۴) چنین توهماتی با ایما و اشاره راوی به مواد افیونی بیارتباط نیست: «در ذهنم دنبال ترفندهایی میگشتم شبیه به آن چه كه برای همین منظور، در مغز تخدیر شده از تریاكِ فردی افیونی، رسوخ میكند؛ و هر یك از آنها، بر حسب این كه نور عقل یا توهم باشد، عاقلانه یا بیهوده مینماید. » ( ص ۵۸) این جا همچون صفحات ۴۷ و ۴۸ و ۴۹ پیوند راوی را با راویهای جنونسر داستانهای گوتیك میبینیم. در صفحه ۶۱ این پیوند وضوح بیشتری پیدا میكند: « و این كلمه خون - این سلطان كلمات، كه همواره سرشار از رمز و راز و رنج و هراس است، در آن هنگام سه برابر پر معناتر جلوه میكرد! مثل این بود كه این هجای مبهم - كه تشخص و وضوح خود را از كلمات پیش از خود گرفته بود - منجمد و سنگین، در میان ظلمات ژرف زندان، به خصوصیترین و نزدیكترین نقطه جانم میزد! » بعد همان عقبنشینیها، یاًسها و سرخوردگیهایی به میان میآیند كه در داستانهای گوتیك به مثابه «اراده غیر» عمل میكنند؛ منتها این جا در گرهگاه و بزنگاهی عینی:» در اوج نومیدی، خود را روی تشك انداختم، نزدیك به یك شبانه روز ، در حالتی از كرختی، كه گهگاه جرقهای از شعور و یادبودهای گذشته در آن میدرخشید، باقی ماندم ...(اما) ...سرانجام، بار دیگر از جا برخاستم و به تاًمل در باره وضع وحشتناكی كه دچارش بودم، پرداختم.(ص ۶۲) بعد عنصر وحشت میداندار فرایند اثر میشود. راوی به حركت در میآید اما نیروی محرك او چیز دیگری است: »نومیدی به من قدرت بخشید. با شدت و خشونت از جا بلند شدم.«(۶۵) و حرف سنكا را به یاد میآورد كه قرنها پیش از آن گفته بود: « هیچ نیرویی با نیروی ناشی از یاًس برابری نمیكند. » راوی از جدال مرگ و زندگی و در حالی كه طعم تجربهای تلخ اما سازنده را چشیده است، سالم بیرون میآید. از این پس به وضوح بار وهم، اضطراب درونی و مالیخولیای راوی كمتر میشود و خواننده میفهمد كه هر چه تماس و درگیری راویِ نویسندهای با مشخصات پو، با درد و رنج عینی (و نه توهمات خود) فزونی پیدا میكند، خصلت برونگرایی او هم بیشتر میشود. حتی خواننده به خود اجازه میدهد كه بپرسد: «آیا چنانچه شخصیتهای سقوط خانه آشر، لیجیا و برنیس به اندازه همین آرتور گوردن پیم با مشكلات عینی دست و پنجه نرم میكردند و از دردهای واقعی رنج میبردند، باز هم اسیر وهم و مالیخولیا باقی میماندند؟» به هر حال، راوی خود را باز مییابد اما از بخت بد در جریان محبوس شدن او - كه زنده به گور شدن بیشتر شخصیتهای پو را تداعی میكند - در كشتی شورش شده بود. پو به روش خود افراد شورشی را معرفی میكند و با صفتهای خونخوارانه توصیفشان میكند تا آن چه را كه سلاخی و قصابی نامیده است، اغراق بهنظر نیاید. از این پس خواننده با واقعیتهای طبیعی و روابط عینی انسانها جلو میرود. تعلیق، آن هم در جریان توطئه تسخیر كشتی و تسلیم كردن شورشیان، جایگاه واقعی خود را پیدا میكند. البته گاهی بوی قلم پو به مشام میرسد(مثلاً تصویر جسد راجرز و یا توصیف وضع روحی باقیمانده شورشیان - كه از نظر راوی حقیرترین قربانیان دهشت بودند. از فصل نهم به بعد كه با كلمه خوشبختانه شروع میشود، راوی و همراهانش در تكاپوی نجات جان خود میباشند. كشتی حامل مردهها (كه پو در تصاویر جزیی و ریزبافت اجساد آنها استادی به خرج میدهد)، مشقتِ به دست آوردن آب در كنار گریه دوست راوی و خنده و شوخی دو نفر دیگر كه از نظر راوی خندهای عصبی و هیستریك بودند (آرزو میكنم كه هرگز چنین خندهای به چشم نبینم، حالت تشنجآمیز چهرههاشان، به راستی وحشتناك بود.- ص ۱۴۵) و حتی گریه راوی در فضای عاری از عمل و حركت، زمینهساز گرایش مجدد او به نومیدی و افكار رنجآور است. اما این افكار، از نوع افكار راوی گربه سیاه و قلب رازگو نیست. او از شدت «احساس گرسنگی شدید كه تحملناپذیر شده بود» نومیده شده بود و نه در اثر تاًثیر چشمهای كركسگون یك انسان و تلخكامی در آزار دادن كامل یك گربه. «به همین دلیل به رغم ضعف بنیه همیشگی روحاً قدرت مییابد تإ؛كك مرز شگفتی، قدرت روحیام را حفظ كرده بودم در حالی كه دیگران از پا در آمده بودند. » (ص ۱۴۰) فرایند داستان كه در تقلای راوی و همرانش برای بقا تصویر و توصیف میشود، در سیری كه با رخدادهایی مثل مرگ پرتشنج دوستِ راوی، فاسد شدن و به تعفن گراییدن پیكر او طی چند ساعت، كرم زدن آب و حتی آمادگی راوی برای مرگ پیش میرود. این فرایند با اطلاعات جغرافیایی و دریانوردی و جانورشناسی( كه در فصل شانزدهم طولانی میشود و احتمالاً بعضی از خوانندگان از آنها میگذرند) تكمیل و بالاخره با پا گذاشتن بر یك جزیره كه واقعی یا غیر واقعی بودنش در رمان مبهم باقی میماند (به رغم نشانیهای پرشمار راوی) و برخورد با بومیانی كه هرگز سفیدپوستی را ندیده بودند اما توطئهگریشان دست كمی از سفیدپوستان نداشت، به اوج میرسد. در چنین سیری، تركیب اعجابانگیزی از رخدادها، تصاویر، داوریها و اعمال وجود دارد كه در كل به داستان حجم و جان میدهند؛ یكی از همراهان راوی روی یك خرس قطبی میپرد و كاردش را در گردن حیوان فرو میبرد(شبیه عمل كاپیتان اهیب در نهنگ سفید). و در كنار چنین جسارتی، راوی هم از مغزش سود میجوید، هوشمندی نشان میدهد و موجب اكتشاف بزرگی میشود و به همین خاطر و به رغم این كه ناخواسته عدهای را به كام مرگ میكشاند، به خود تبریك میگوید؛ در حالی كه حواننده تا پایان كتاب نمیفهمد كه این اكتشاف با آن همه نشانی، واقعیت داشته است یا فقط یك ادعاست. بومیان میخواهند آنهإ؛كك را به دام اندازند و راوی در گریز از دست آنها، دچار همان مصیبتی میشود كه در بیشتر آثار پو دیده میشود: زنده به گور شدن! «اطمینان راسخ دارم كه هیچ حادثه دیگری مثل زنده به گور شدن، هرگز نخواهد توانست درد و رنج جسمی و روحی را در انسان به این حد برساند. ظلمت دهشتانگیزی كه قربانی را در خود میگیرد، فشار وحشتناك بر ریهها و بخارهای خفهكننده خاك مرطوب به این تاًمل خوفناك میپیوندد و انسان در مییابد كه دور از هر گونه امید به رهایی، حالت مخصوص «مردهها» را دارد؛ قلب انسان سرشار از هراس، یا گونهای خوف منجمدكننده و تحملناپذیری میشود كه درك آن به هیچ وجه تصور كردنی نیست! » (ص ۲۴۲) تصویر كامل، نقاط بحرانی و اوج این رخداد نه در فصل بیست كه نام زنده به گورها را بر خود دارد و آكنده از اطلاعات مربوط به جانوران خوراكی دریایی و قیمت آنهاست، بلكه در فصل بعد میآید و فقط شروعش در فصل بیست اتفاق میافتد. از آن پس راوی كه بارها « ناقوس مرگ» خود را میشنود، از مهلكه نجات پیدا میكند، اما سرانجام در «آغوش آبشار فرو رفتیم و در آن جا، مغاكی دهان باز كرد تا ما را در خود بگیرد، اما اكنون در میان این راهی كه طی كردیم، چهره و اندامی انسانی، پیچیده در مه، كه ابعادش بسیار بزرگتر از هر انسانی در روی كره زمین بود، قد علم كرد، و رنگ پوست این انسان به سپیدی خدشهناپذیر برف بود. » (۲۸۳) و به این ترتیب پایان سفر و نیز سرنوشت او به شكلی مبهم و رازآلود رقم میخورد و سفرنامه ناتمام باقی میماند و جایی برای فرضیههای نویسنده در فصل آخر باز میكند. آنگاه خواننده به یاد میآورد كه در ابتدای فصل دهم چیز دیگری خوانده بود كه دلیل بر این است كه راوی نه سال بعد هم زنده بوده است: «متاًثركنندهترین و در همان حال ترسناكترین اتفاقی بود كه در نه سالِ بعد سالهایی سرشار از وقایعی شگفتانگیز، و اغلب بینظیر و حتی تصورناپذیر - با آن مواجه شدم» ( ص ۱۳۵) خواننده از خود میپرسد كه راوی طی این نه(۹) سال كجا بود؟ یا باید پاسخ این پرسش را در خود متن جستجو كند و یا به حدس و گمان متوسل شود . همین دوگانگی، بعضی از خوانندگان را وا میدارد كه كتاب را دوباره ورق بزنند. به احتمال زیاد سراغ ابتدای رمان میروند. آن جا چشمشان به فصلی میافتد كه پیشگفتار نویسنده نام دارد. یك بار دیگر آن را از نظر میگذرانند و از قول راوی « توصیه آقای پو را»مبنی بر اهمیت «غرابت» اثر میخواند. نیز به اصرار راوی برای باور كردنش حرفهایش و خوشحالیاش از مضمون نامههای ارسال شده از طرف مردم پی میبرد و به این ترتیب معلوم میشود كه داستان كامل شده است اما «مغاكها» همچنان در پرده ابهام باقی میمانند. داستان كه از سویی با نوعی دوگانگی پنهان و تردستانه و آمیزهای از شك و اضطراب پیش رفته بود، و از سویی روایتی واقعگرایانه را در بر میگرفت، ظاهراً «مبهم و ناتمام» باقی میماند - هر چند كه به لحاظ مضمون اثری كامل است و چیزی كم ندارد.
|