کتاب :: درباره مجموعه داستان « از میان تارهای مرتعش» نوشته آرش سنجابی
درباره مجموعه داستان « از میان تارهای مرتعش» نوشته آرش سنجابی
3 مرداد 1389
بازتابی از رنج
مجموعه داستان « از میان تارهای مرتعش»، نوشته آرش سنجابی شامل 14 داستان كوتاه در هشتاد صفحه است. با نگاهی به تعداد داستانها و حجم كتاب درمی یابیم با داستانهایی بسیار كوتاه، چیزی میان داستانك و داستانِ كوتاه مواجه هستیم. اما آنچه در این داستانها قابل توجه است نحوه برخورد مولف با مضامین است. به این معنی كه هر داستان دربرگیرنده مفهوم یك لحظه ناب یا یك حس غیرقابل توضیح از زندگی انسان است. برای مشخصتر شدن آنچه منظورم است خوب است اشارهای داشته باشم به یكی از این داستانها. و از میان داستانها، «دست» را انتخاب میكنم كه علاوه بر آنكه مفهومی را كه مورد نظرم است، روشن مینماید، به لحاظ محوریت قرار دادن عضوی از اعضای بدن انسان به عنوانِ مسئله و مضمون، قابل توجه است. « دست» دومین داستان از مجموعه « از میان تارهای مرتعش» است. داستان مردی كه همهی زندگیش را با رنج میگذراند. رنج و دردی كه با یكی از اعضاء بدنش، یعنی دستهایش گره خورده است: «...خوب یادم هست كه تا قبل از اینكه به رختخواب بروم همه چیز روبهراه بود. اما تا سرم را پایین گذاشتم مثل مورفینی كه قطره قطره و كند نشت میكند تو رگ آدم، درد، سرد و بیحال آرام آرام جان گرفت و تمام سوراخ سنبههای مچ و سرشانه و ساعدم را مثل بازوهای پرقوی كه دستمالی را بپیچاند، پیچاند و یواش یواش سرید توی گردن و پشتم....» (ص16) راوی از درد دستی میگوید كه معلوم نیست چرا ماهیت آن با مورفین كه به طور طبیعی ضدِ درد است، توضیح داده میشود. دردی كه از شروع داستان پیداست كه باید به پایان رسیده باشد. ضمن اینكه تا یكسوم پایان داستان مشخص نمیشود راوی چطور از این درد خاصی یافته است. راوی فقط از احساسش میگوید و از اینكه درد از كِی و از كجا شروع شده و بیآنكه بگوید چطوری شروع شده، از رنجی كه گرفتارش نموده، میگوید و به این بهانه از زندگیش، از عكسالعملهایش در برابر آدمهای دیگر كه برایش رنگِ ریا دارد، میگوید تا ما در همان گفتههای اندك دریابیم كه او خسته و كلافه است و لذت بردن بزرگترین فقدان زندگیش است و بر عكس تنها چیزی كه احساس میكند، رنج است و رنج. این رنج تا به آن حد است كه مرد برای رهایی از آن اقدام به خودكشی میكند و خودش را از طبقهی بالای ساختمانی پرتاب میكند. اما این كار فقط باعث افزودن دردهایی به دردِ قبلی او میشود و بعد در نهایت تصمیم میگیرد با قطع كردن دست، از شر آن رها شود. اما بعد از قطع كردن دست خلاصیاش را با این جمله تفسیر میكند: «...دیشب تنها شبی بود كه راحت خوابیدم. اگر چه هنوز سوزش مختصری داشت و جای خالیاش برایم احساس میشد، اما راحت بودم...» و با استفاده از تركیبِ «دیشب تنها شبی بود كه...» به جای «دیشب اولین شبی بود كه...» با اشاره به ناتمامیِ رنجی كه از آن سخن خواهد رفت، این تردید را نیز در ذهن خواننده به وجود میآورد كه آیا راوی واقعا از درد رهایی یافته یا اینكه این نیز یك مرحم موقت و غیرقابل اعتماد است؟ بیتردید چنین كاربردی از رنج و درد و نیز استفاده از عنصری نظیر « دست» در این داستان خوانشی معنادار و نمادین دارد. از این منظر « دست» به عنوان ابزاری ست كه بار همهی اعمال آدمی را به دوش میكشد. هر كاری كه با زشتی و ریا مربوط باشد و چیزی كه میتواند زایندهی درد و رنج باشد. در حالیكه داستان صراحتا میگوید كه آنچه باعث چنین نتیجهای میشود هرگز و صرفا محصول چنین ابزاری نیست. به همین دلیل است كه داستان با این جمله، آن هم در زمان گذشته آغاز میشود: « ...دیشب تنها شبی بود كه راحت خوابیدم. اگر چه هنوز سوزش و ...» اما هرچند كه چنین درونمایهای با قوت، در چند سطر ابتدایی داستان شكل میگیرد، با همین قدرت به پایان نمیرسد. به عبارتی داستان درآمیخته با واقعیت و اوهام و با استفاده از نمادی مثل « دست» آغاز میشود، در حالیكه با همین قوت و قدرت به راه خود نمیرود و در نهایت با چند جمله كه رنگ شعاری و اخلاقی دارند، به پایان میرسد: « ...اما تا كی؟ ... تا كجا؟ هر روز كه نمیشود دروغ تحویل مردم داد...اما دیگر تمام آن رنجها تمام شد. از امروز هر ... كه دستش را جلو آورد نیشخندی به نافش میبندم و میگویم مرا عفو كنید، دستی برای دست دادن با شما ندارم!...» (ص19) به رغم چنین نگاهی كه بیش و كم درباره تمام داستانها به كار رفته است تا جاییكه به سبكی غالب در مجموعه بدل شده است، داستانهای مجموعهی « از میان تارهای مرتعش»، حاوی نگاهی تازه و ویژه در روایتِ داستانِ كوتاه و قصهگویی هستند. نگاهی كه با زبان و جهان داستانها همخوانیِ خوبی دارد.