20 تير 1389
رمان سايهاش ديگر زمين را سياه نخواهد كرد، رماني است مدرن، فراموشي بخشي از هويت و چراهاي تلخ و... راوي اكنون در فرانسه زندگي ميكند و چرايياش پيدا نيست. از دنيايي ميگويد كه درآن زندگي ميكند اما متعلق به او نيست.
او حتي حاضر نيست به زبان فرانسوي حرف بزند. دنياي او با دنياي فرزندان سام بسيار متفاوت است. فقر، پلشتي، گرسنگي و... در فرانسه نيز هست و در قسمتي ديگر از فرانسه، انسانهاي خوش خلق، متمدن و.... راوي اگرچه زبان و دنيايش آكنده از شعر و ادبيات ايران است اما عملكردش سواي اعتقاداتي است كه بر زبان ميآورد. حقوق خوانده و تمامي قوانين را در ذهن دارد، اما تب ملك و املاك داغ است و او نيز براي تصرف آنها به راحتي تمامي داشتههاي فكري و باورها و ذهنيات را در اين مسير به كار ميبرد. پوست و گوشت و استخوان يوسف قهرمان ديگر، نه براساس باورهاي قديمي، بوي مردار ميدهد و برادركش است. يونس بيگناه يكي ديگر از شخصيتهاي داستان است. او از ريختافتادهاي است باهوش. پايكشان خود را ميكشاند و مثل پاندول ساعت خودش را حركت ميدهد و گاه زوزههاي دلخراش ميكشد. راوي اما همينطور كه گفته شد يوسفي نيست كه برادرانش او را به چاه بيندازند. او خود ميتواند برادري ناتوان را نيست كند و با تضادهايش رندانه كنار بيايد. او ميتواند مهندسي طرح و افكار خودش را برهم بزند و خود را طوري ديگر جلوه دهد، انساني مدرن با ذهن و شخصيتي پيچيده كه خواننده گاه از ترس به وحشت ميافتد؛ از نظام ذهني نويسندهاي خلاق كه اينچنين لايههاي شخصيت قهرمانش را ميكاود و به نمايش ميگذارد و اوج داستان تصويري است كه راوي گرگ درون خودش را ميبيند و به نمايش ميگذارد. چشمم به يك مرد زنگي افتاد. مرد به ديوار تكيه داده بود و در همان حال قلاده حيواني كه شبيه گرگ بود به دست گرفته بود. در همان نظر اول از كاپشن و شلوار چرم و چكمه ساق بلندي كه تا زير زانوهايش ميرسيد متوجه شدم كه از خيابان خوابها نيست. بيشتر به كسي ميمانست كه در نيمه راه از پا افتاده باشد. به چند قدمياش رسيدم كنجكاو شده بودم. اما وحشت داشتم كه بيش از يك لحظه به چهره اين مرد نگاه كنم. با اين حال همان يك لحظه كافي بود كه او را بشناسم. مثل اين بود كه خويشاوندي را تصادفا در خيابان ديدهام. اما به دليلي نميتوانم يا نميخواهم آشنايي بدهم. مرد زنگي هم قد و قامت بنيعالمي بود و شايد حتي با او همسن بود. شايد آنها در يك سال و در يك ماه به دنيا آمده بودند. چهره مرد اما مثل يك مشت گره كرده بود. پر از غيض بود و پر از نفرت. گرگ روي پا بند نبود و چشمهايش را خون گرفته بود. حيوان هم مثل صاحبش پر از غيض بود. دلم ميخواست كنار او بايستم دستي به سرو گوش گرگ بكشم. به او بگويم: برادر سلام ! من يوسف هستم. شناختي مرا؟ اما فرشتهاي هست در درون راوي به نام ميرعالمي هوشيار. ضمير آگاهي كه او را مدام به سوي واقعيت ميكشاند؛ همين است كه راوي درمانده ميشود. راوي اگرچه در فرانسه است اما مدام با فلاشبكهايش خواننده را به تهران ميبرد؛ به خانه مادرياش در هفتحوض و دفتر كارش و ماجراي عاطفياش با ثريا حاتمي. ثريا حاتمي نيز يكي ديگر از شخصيتهاي رند داستان است. ازدواج در نزد ثريا ظاهرا معاملهاي بيش نيست. او در اين معامله استفاده كلاني ميبرد. راوي با وجود زرنگياش در مسائل خانوادگي و برادركشي، به ثريا كه ميرسد، دست و پا چلفت ميشود. از طرفي راوي از مشكلات جنسياش نيز ميگويد كه اين امر به لحاظ روانشناختي دريچه ديگري در بررسي اين رمان باز ميكند. ابتدا افسردگي و بعد خشونت از وجوه اصلي شخصيت يوسف راوي ميشود؛ نگاه ددمنشانهاي كه يونس را به كشتن ميدهد. او نميتواند دنياي مشترك عاطفي با زني داشته باشد، نهتنها با هيچ زني، با هيچ انساني... او بوي مردار گرفته است. اين بوي مردار را در اتاقش حس ميكند. صداي پاهاي كودكي پاكشان؛ تمام روز در گوشش ميپيچد و اين صدا صدايي نيست جز صداي پاي يونس... و پيرمردي پاكشان از آن طرف خيابان عبور ميكند و اين قرباني و خود راوي كه شكل ديگري از يونس است... تمامي اينان شخصيتهايي هستند كه درون راوي به سر ميبرند و در دورهاي شكل گرفتهاند... راوي اگرچه نميتواند با مادرش ارتباط عاطفي برقرار كند اما به راحتي تجارتهاي اقتصادي و دلالياش را شكل ميدهد. استفاده هنرمندانه تكنيك از يك طرف و از طرفي قوام بخشيدن رمان مدرن ايران با زيرساخت تمدن و فرهنگ بوميمان، ساخت اين رمان را در ادبيت اثر تكامل بخشيده است. بيشك نقد و بررسي هر اثر هنري از زواياي مختلف فرهنگي روانشناختي و ساختاري و... بايد صورت گيرد و اين امر در تخصص منتقدان حرفهاي بوده و اين نوشته فقط به منزله معرفي كتاب است.
میترا داور
روزنامه فرهيختگان
|