بسياري از منتقدان بر اين باورند كه در ميان هزاران آثار حوزه ادبيات داستاني كمتر شاهد كارهايي هستيم كه نقش مستقيمي درحل و فصل مسائل سياسي و اجتماعي داشته باشند،يعني اين كه ادبيات داستاني تا كنون به عنوان يك نقش مكمل ظاهر شده و وقايع را پس از وقوع به داوري نشسته است و هيچ گاه همراه و همگام جريانات روزمردم جهان حركت نكرده است. ادبيات داستاني در روند تكامل خود شاهد آثاري است كه بر خلاف تصور رايج نه تنها حركتي به روز داشتهاند بلكه باعث تغييرات بنيادين در نوع نگاه به انسان به معناي اخص كلمه شدهاند،آثاري كه باعث دگرگوني يك ذهنيت ضد انساني و جايگزين شدن ذهنيتي پيشرو شدهاند. شايد امروزه كمتر كسي از قشر كتاب خوان يافت شود كه«كلبه عموتم» نوشته هاريت بيچراستو را نخوانده باشد،اثري كه به تنهايي نام نويسندهاش را بر سر زبانهاانداخت و موجبات فروپاشي جريان مخوف آپارتايد و تبديل آن به يك نظريه جهاني شد. نكته اساسي در باره اين رمان آن است كه نويسنده با شناخت لحظهاي مسائل پيرامون خود به نكتهاي دست گذاشته كه شريان اصلي مشكلات جامعه آن دوران كشورش است،مشكلي كه در صورت عدم مهار ميتوانست باعث پديد آمدن جريانات غير انساني بيشتري باشد.به هر شكل اين كه ادبيات داستاني در طول حيات خود نتوانسته پابه پاي تحولات اجتماعي به پيش رود بحثي است كه بايد در چارچوب جوامع خاص مورد كنكاش قرار گيرد و چرائي آن ريشه يابي شود اما در اين رهگذر به استثنائاتي هم برخورد ميكنيم كه به هر شكل روند حركت يك تفكر را دگرگون كردهاند. به راستي علل موفقيت رمان«كلبه عموتم»در چيست؟همه ما ميدانيم كه اين اثر به لحاظ پرداخت داستاني براي مخاطب حرفهاي امروز حرفي براي گفتن ندارد و يك جريان خطي را دنبال ميكند،جرياني كه حالا ديگر در حد چشمگيري كمرنگ شده و شايد موضوعيت خود را هم از دست داده باشد.سوال اين جاست كه اين اثر بنا به چه دليلي هنوز هم در سطح جهان طرفدار دارد؟ بسياري ازمنتقدان حوزه ادبيات داستاني بر اين باورند كه بيچراستو به عنوان يك وجدان بيدارشاهراهي براي نسل خود و بعد از خود گشوده كه ميتوان از آن به عنوان يك نماد ياد كرد،يعني اين كه مشكل آپارتايد براي نويسنده از حد خط كشيها براي سياهها و سفيدها گذشته و تكثر يافته است،بيچراستو به عنوان نويسندهاي متوسط رسمي بنيان نهاد ه كه تك تك انسانهاي رنج كشيده ميتوانند سهمي از آن برداشت كنند. گرچه نميتوان ادعا كرد كه بيچراستو به شكلي صددرصد وخودآگاه موفق به خلق شخصيتهايي با قابليت جايگزيني براي همه نسلها شده اما اين مسئله رانمي توان منكر شد كه او ريشههاي رنج پايان ناپذير بشر را به خوبي درك كرده و اميدي براي رفع صددر صد آن ندارد،نويسنده وجود ظلم را در همه اعصارمنكر نميشود و نگرانيهاي او صرفا در برگيرنده يك موقعيت و يك ملت خاص نيست. كلبه عموتم يك عصيان است،عصياني كه بر عليه وضعيت نا بهنجار سياهان دوران خود شكل ميگيرد و در قالب ادبيات داستاني نمود مييابد و جاودانه ميشود و تعبيرهاي مختلفي از تلاش انسان براي برون رفت از وضعيتي تحقير آميز ارائه ميدهد. يكي از علتهاي موفقيت اين اثرنگاه دردمندانه نويسنده به وضعيت موجود است،وضعيتي كه نويسنده را ميآزارد و عكس العملي طبيعي در او به وجود ميآورد كه ريشه در يك جامعه شناسي پيشرو دارد،نگاه بيچراستو از زاويه بالاو ديدن همه جزئيات ظلم بر سياهان مويد اين نكته است كه او پيش ازانديشيدن براي نوشتن يك رمان وجوه مختلف انسان دوستي را مد نظر قرار داده. در اين جا قصد نداريم كه به تكنيكهاي به كار رفته در كلبه عموتم بپردازيم بلكه هدف آن است كه ميزان اثر بخشي يك كار داستاني در روند زندگي بشررامرور كنيم،امري كه بايد براي ديگر نويسندگان سر مشق باشد. گرچه ميتوان در بدنه ادبيات داستاني جهان به آثاري دست پيدا كرد كه به گونهاي كوشيدهاند بر عليه يك تفكرغير انساني بشورند اما بايد گفت كه ميزان اثر بخشي آنها بهاندازه كار بيچراستو نبوده است،نكته اساسي درباره اين كار روايت ناتمام آن است يعني اين كه شخصيتهاي ستم ديده در حالي به آرامشي نسبي دست مييابند كه سايه شوم يك آپارتايد ديگرهمواره بر فراز سرشان خود نمايي ميكند،نكتهاي كه وجه نمادين بودن آپارتايد به عنوان يك تفكرواپس گرارابيش از پيش عريان ميسازد،تفكري كه به اشكال گوناگون ميتوان ردي از آن را در همه جوامع مدعي امروزي خصوصا كشورزادگاه نويسنده هم يافت. به باور بسياري از منتقدان ادبيات داستاني كلبه عموتم اثري است كه به موقع نوشته شده و راز ماندگارياش هم در همين است،به عنوان مثال اگر جرقههاي حركت ضد برده داري توسط بيچراستوزده نميشد و اوبراي اولين بار يك سياه پوست خيالي پرسشگر و طغيان گر نميساخت و مسائل را مانند بسياري از نويسندگان ديگر بر عهده زمان ميگذاشت هيچ گاه در عالم واقعي شاهد گامهاي مثبت سياهها در دست يابي به حقوق خود نبوديم،بر همين اساس ميتوان گفت كه خالق اين كار يك آغاز گرخوب است،آغازي كه بسياري از نويسندگان در سراسر دنيا كوشيدند آن را به تكامل برسانند. موفقيت نسبي ديگر آثاربيچراستونشان دهنده اين واقعيت است كه اوصرفا براي نوشتن يك رمان تكنيكي به اوج شهرت نرسيده بلكه نگاه انساني او رسيدن به اين جايگاه را برايش به ارمغان آورده،بيچراستو در اوج برده داري و زماني كه هيچ كس وضعيتي غير از تن دادن سياهان به ظلم سفيدهاراحتي در مخيلهاش هم راه نميدهد به فكر زدودن مسئله برده داري از پيشاني جهان ميافتد ودر كسوت يك كاشف ظاهر ميشود،كاشفي كه قصد دارد اين بار با سير و سفردر پيرامون خود به مقصدي در خور برسد كه ميرسد. نكتهاي كه بايد در آخر به آن اشاره كرد اين است كه كلبه عموتم به گونههاي مختلف يك كار فلسفي است،يعني اين كه بيچراستودر رسيدن به هدف انسانياش ظالم و مظلوم را مقصر نميداند بلكه نگاه او به هر دو طرف نگاهي رقت انگيز است به اين معنا كه او برده و برده دار رابردههايي ميپندارد كه محكوم جبر محيطاند. سفيدهاي ظالم و سياههاي مظلوم در نگاه بيچراستوتر حم انگيزند و وجه انساني آنها در سفيد بودن يا سياه بودنشان نيست،بيچراستو با خلق شخصيتي سفيد و نمادين مانند«ايوانچلين»نشان ميدهد كه پاكي و عدم خود برتر بيني در ذات انسان نهفته است همان گونه كه اين شخصيت كودك فقط بر اساس احساسات مانع از مرگ يك سياه پوست ميشود وذات انساني او با سياهها از همين نقطه در هم گره ميخورد. نگاه بيچراستو به سفيد پوستها نگاهي نا اميد كننده نيست و پذيرشهاي انساني آنها را ناديده نميگيرد وبر پايه اعتقاد به عشق و بخشش پيش ميرود و نه حذف و خشونت،اعتقادي كه باعث شده متعصب ترين سفيدها در آن دوران هم لب به تحسين اين اثر بگشايند تا جايي كه آبراهام لينكلن در وصف بيچراستو ميگويد:«زن جواني كه جنگ را برد». به هر شكل ادبيات داستاني امروز بايد گوشه چشمي به گذشتگاني از اين دست داشته باشد چون ديري است كه نويسندهاي در كسوت يك كاشف ظاهر نشده و اثري «به موقع»خلق نكرده است.