کتاب :: نگاهي به رمان « ما يك سر و گردن از تفنگها بلندتريم »
نگاهي به رمان « ما يك سر و گردن از تفنگها بلندتريم »
22خرداد 1389
امروزه روز ادبيات ديگر تنها جنبه سرگرمي- تفريحي ندارد و بار بسياري از مسائل را به دوش ميكشد، بيان موضوعات اجتماعي، سياسي، فرهنگي و روحي رواني انسان مدرن و شرح معضلات جامعه از اين دست مسائلي است كه در سومين رمان شاهرخ تندروصالح «ما يك سر و گردن از تفنگها بلندتريم» با استفاده از تمهايي چون عشق، جنگ و سرگشتگي من فردي، بارها به تصوير كشيده ميشود. رمان «تندروصالح» در ژانر رئال، با نظرگاه اول شخص مفرد از مردي ميگويد كه بزرگترين دغدغه زندگياش مردهها و گمشدگان هستند. «شما با مردههاي توي دلتان چطور حرف ميزنيد؟... من خودم پر از مردههاي جورواجور هستم.» (ص5) اينگونه است كه نويسنده با آغازي متفاوت و تاثيرگذار خواننده را نهتنها سريع با شخصيت اصلي بلكه با گره و دغدغههاي ذهني شخصيت و فضاي داستاني نيز آشنا ميكند. رمان «ما يك سرو...» حكايت مردي است كه نميخواهد در قالبها و قابهاي از پيش تعيين شده، همسر و اطرافيانش قرار بگيرد. پسر دوم خانوادهاي كه بار گمگشتگي برادر خلبانش را كه در روزهاي اول جنگ مفقود شده، به دوش ميكشد و وظيفه دارد او را يا حتي استخوانهايش را پيدا كند. مردي سرگردان كه در دوران نفرت زاده شده و قد كشيده چراكه يكي از نقشهاي جنگ را همين ميداند (ص289) خبرنگاري كه طي سفر به قصرشيرين با مرور گذشتهها سعي دارد پوسته رويي افراد و جامعه پيرامونش را كنار بزند و به عمق جامعه و ذهن مردمي برسد كه ريشه از يك خاك و خانه دارند ولي به طرز نفرتآوري با هم بيگانه و حتي دشمن هستند. آنچه به كار تندروصالح عمق ميبخشد نهتنها از ديدگاه نقد جامعهشناسي يعني بيان برههاي از تاريخ ايران و به صحنه كشيدن جامعه بعد از جنگ، بحث جايگاه قدرت و نقش زنان شهيد در عرصه اجتماع، برخورد افراد مسوول چون دكتر يا سرباز تفنگ به دست يا بيان ايدئولوژي غالب به كمك ديالوگهاي هوشمندانه است، بلكه از ديدگاه نقد مطالعات فرهنگي نيز اثر بازخواني باورها، رسمها و رفتارهاي برخاسته از خرافاتي است كه در ذهنيتها رسوخ يافته است. خرافاتي كه از نسلي به نسل ديگر ادامه مييابد؛ تحصيلكرده و بيسواد، مادر و عروس نميشناسد. حضور مادام و نوچههايي كه چرخ روزگار را ميچرخانند و در خصوصيترين مسائل دخالت ميكنند. وجود چاه عميقي كه پر ميشود از كاغذهاي عريضه و درست كردن گردنبندهايي به قصد روا شدن حاجت. (ص294) مراسم شتركشاني با آداب خاص خود، كه افراد را سهشنبهها براي پيدا كردن گمشدهشان به محل ميكشاند. اينجاست كه من راوي از ديگران ميپرسد آخر شتر را چه كارش به سرنوشت آدمها؟ «از اين بازيها و رسم و رسومات الكي هيچ سر در نميآورم. نميشود آدم سرنوشتش را گره بزند به دم يا گردن يك مشت شتر زبان نفهم.» (295) نويسنده از مرداني چون پدر و راوي ميگويد كه مدام به زنان نهيب ميزنند «هي جادو و جنبل و فال و دعا نبند به ناف بچههات! بذار عقل ريشه ببنده توي گوشت و پوست و خونشون.» (ص205) حرفي كه بعدتر پسر تكرار ميكند «سرنوشت آدم را عقل و شعورش رقم ميزند نه خرافات» (292ص) و يادآور ميشود «فالهاي مادام قدرتشان بيشتر از استدلالهاي من براي رويا بود.» (ص31) راوي از همسر تحصيلكردهاش ميگويد كه با فلسفه نيچه، هايدگر و ملاصدرا آشنا است ولي تن به جادو و جنبل ميدهد تا جايي كه همسرش را وادار به خوردن نوشيدنيهاي تلخ و شستن گربه ميكند. با استناد به اين نشانههاي متني حال بايد پرسيد چرا فقط زنان خرافاتي؟ چرا نويسنده از مردي خرافاتي سخن به ميان نميآورد؟ چرا بايد رويا، طاووس، منيره و در كل زنان فقط پايبند به خرافات باشند و در متن اينگونه توجيه شود كه مردان اگر هم به اين اعمال تن ميدهند تنها جنبه مادي و كاسبياش را در نظر دارند و بس؟ از سوي ديگر بايد سوال كرد زن تحصيلكردهاي چون رويا كه فلسفه ميداند چرا خودش را وقف دو معشوقه ميكند و تن به ازدواج با امير ميدهد كه نامش در فال او نيست؟! زن تحصيلكردهاي كه فقط به دنبال زايش است و تن به خرافات و شكهايي ميدهد كه شايد فقط مخصوص زنان عامي و خالهزنك است. كنشهاي رويا بهخصوص آنجا كه موبهمو اوامر مادام را اجرا ميكند- برداشتن دانههاي قهوه با موچين- به نظر نگارنده غيرقابل قبول است و احتياج به پرداخت بيشتري براي باورپذيري دارد. تندروصالح با روايتهاي تكهتكهاش كه باز ساخت ذهن سرگردان منراوي است؛ از دنياي مدرن، افول معنويت و عدم روابط انساني ميگويد. او انسانهاي مدرني را به تصوير ميكشاند كه گرچه در جمع هستند ولي احساس تنهايي ميكنند. افرادي كه همديگر را نميفهمند ولي زير يك سقف يك جورهايي بيخ ريش هم بسته شدهاند. اين پريشگويي و تكهتكه روايت كردنهاي راوي كه گاه مخصوص زمان كودكي و نوجوانياش و گاه متعلق به زمان حال نزديك يا دور او است، اين سوال را ايجاد ميكند كه علت انتخاب اين نوع روايت از چه رو است؟براي مردي سرگشته كه در زنجيرهاي از موقعيتها گرفتار آمده و راهي جز تحمل ندارد گرچه اين نوع روايت تا حدي قابل پذيرش است ولي باني مناسبي براي پريشگويي زمانياش در چند سطر پيدرپي و گاه تكرار تكرارهايش نميتواند باشد. درست است كه رمانهايي با ژانر واقعگراي مدرن از توالي زماني بهره نميبرند و با كمك عدم توالي زماني به ذهن انسان مدرن بدون انسجام ميرسند ولي سوال اينجا است كه آيا استفاده بيش از حد عدم توالي زماني كاركرد مناسبي در اين متن دارد؟ آيا اطناب در بيان روايتها، تكرار گاهبهگاه مسالهاي گفتهشده در صفحههايي ديگر و تفسيرهاي راوي در جاي جاي رمان كه گاه به لحني شعاري پهلو ميزند باعث دلسردي خواننده هوشمند و عدم تعليق داستاني نميشود؟ به راستي اگر ما تكهها و فصلهايي چون فصل 10 را كه تنها بيان شكهاي رويا نسبت به امير است حذف كنيم، لطمهاي به متن وارد ميشود؟ مگر نه اينكه خواننده در صفحههاي ابتدايي (ص22) به شك رويا نسبت به امير پي ميبرد، پس تكرار چند باره آنچه كاركرد ديگري جز اطناب ندارد براي چيست؟ اما در كنار اين ضعف بايد از محاسن ديگر اثر چون ديالوگنويسيهاي قوي شاهرخ تندروصالح گفت. ديالوگهايي كوتاه و مناسب با حال و هواي شخصيتها كه محور معنايي اثر را بازتوليد ميكند. به اعتقاد نگارنده اگر نويسنده از قسمتهاي روايت ميكاست و به ديالوگها بهاي بيشتري ميداد، كار از اينكه هست درخورتر ميشد. در انتها تنها جا دارد از تقابلهاي دوتايي كه نويسنده براي رسيدن به درونمايه اثر از آنها سود جسته، نام ببريم. تقابلهايي چون مرگ – زندگي/ حضور- غياب/ عشق- بيعشقي/ مرد- زن/ جنگ –صلح/ عدالت-بيعدالتي و... و بگويم كه شاهرخ تندروصالح با استفاده از كهن الگويي چون سفر نهتنها باني تحول من راوي داستانش ميشود بلكه به نوعي باني تشرف فكري خوانندهاي است كه در جريان امور و جزئيات جامعه قبل و بعد جنگ نبوده. نويسنده با نشان دادن اميري سرگردان به شهري پر از بياعتمادي ميرسد كه ديگر در آن كتيبهها و يادگار باغ پدري معني ندارد و همهچيز تنها با مقياس پول سنجيده ميشود. اينجاست كه ايتالو كالوينو يادآور ميشود «ادبيات، فرياد مردم خاموش است». به اميد كارهاي ديگر مردي كه اعتراضش در قلمش نمود مييابد. منبع: تندروصالح، شاهرخ؛ ما يك سر و گردن از تفنگها بلندتريم، چ 1، تهران: