کتاب :: نگاهي گذرا به ذهنيت داستاني گابريل گارسيا ماركز به بهانه انتشار «دوازده داستان سرگردان»
نگاهي گذرا به ذهنيت داستاني گابريل گارسيا ماركز به بهانه انتشار «دوازده داستان سرگردان»
4 خرداد 1389
بهمن فرزانه مترجم آثار بسیاری از نویسندگان ایتالیایی همچون آلبادسس پدس، گراتزیا دلددا و پیراندلو در سال 1354 ترجمه ماندگار «صد سال تنهایي» را از ماركز راهی بازار نشر كرد. وی اینبار با ترجمه «دوازده داستان سرگردان» داستانهایی متفاوت را از این نویسنده به علاقهمندان آثارش ارائه كرده است. آقای رئیسجمهور، سفر بخیر، قدیسه، هواپیمای زیبای خفته، خواب تعبیر میكنم، فقط آمدم تلفن كنم، وحشتهای ماه آگوست، اتومبیل مشكی، 17 انگلیسی مسموم شده، باد سرد شمالی، تابستان سعادتمند خانم فوربس، نور مثل آب است و رد خون تو روی برف دوازده داستانی است كه گابریل گارسیا ماركز در این كتاب نوشته است. ماركز نگارش این داستانها را در دهه 70 میلادی آغاز كرد. مجموعه اولیه 18 داستان داشت كه پنج داستان را برای فیلم بلند و یكی را هم برای مجموعه تلویزیونی نوشته بود. خودش عنوان میكند: داستانهایی كه بین میز تحریر و سطل كاغذ باطله سرگردان بودند و عاقبت هم به دوازده داستان تقلیل یافتند. این مجموعه اولینبار در سال 1992 در شهر بارسلون اسپانیا به چاپ رسید و داستانها از سرگردانی نجات یافتند. در داستان «آقای رئیسجمهور،سفر به خیر» میخوانیم: در آن پارك دور افتاده، زیر برگهای زرد، روی نیمكتی چوبی نشسته بود و دستها را به سر نقرهای عصا تكیه داده و به قوهای گردآلود روی دریاچه خیره مانده بود و به مرگ فكر میكرد. اولینبار كه به ژنو آمده بود، دریاچه آرام و بلورین بود. مرغهای دریایی اهلی شده نزدیك میشدند تا از دست او دانه بگيرند. «دوازده داستان سرگردان» پیشتر هم در سال 1373 توسط مترجمی به نام رضا موسوی به فارسی ترجمه و از سوی نشر علم در ایران منتشر شده است. نسخههای این ترجمه هماكنون در بازار كتاب ایران نایاب است. گابریل جوسی گارسیا ماركز، ملقب به گابو، رماننویس، روزنامهنگار و فعال سیاسی كلمبیایی در 6 مارس 1928 در «آراكاتاكا» متولد شد؛ هر چند كه پدرش همیشه ادعا میكرد كه در حقیقت او 1927 به دنیا آمده است. از آنجا كه والدینش كمبضاعت بودند، نزد پدربزرگش پرورش یافت. وی در كودكی خجالتی و ساكت بود و همچنین شیفته صحبتهای پدربزرگ و قصههای خرافاتی مادربزرگش. گارسیا ماركز بعدها نوشت: «احساس میكنم كه همه نوشتههایم درباره تجربیات من از اجدادم است». پدربزرگش هنگامی كه او هشت ساله بود درگذشت و بینایی مادربزرگش ضعیف شد؛ بدین دلیل گابو به نزد خانواده خود بازگشت. او به پانسیون شبانه روزی در «بارانونكیولا»، شهر بندری در دهانه رودخانه «ماگدالنا» فرستاده شد. در آنجا او به عنوان پسری خجالتی كه شعرهای فكاهی میگوید و كاریكاتور هم میكشد، شهره شد. اگر چه تنومند و ورزشكار نبود، اما بسیار جدی بود. همین باعث شد همكلاسیهایش او را «پیرمرد» صدا كنند. وی در نهایت در سال 1940، وقتی 12 سال سن داشت، موفق شد بورس تحصیلی مدرسهای كه برای دانشآموزان با استعداد در نظر گرفته میشد را به دست آورد. غروبها اغلب در خوابگاه برای دوستانش كتابها را با صدای بلند میخواند و سرگرمیاصلیاش همین بود. گابو در سال 1941 اولین نوشتههایش را در روزنامهای به نام «Juventude» كه مخصوص دانشآموزان دبیرستانی بود منتشر كرد و پس از فارغ التحصیل شدنش در سال 1946، آرزوهای والدینش را برآورده كرد و در بوگوتا در مدرسه حقوق «یونیورساد ناسیونال» نامنویسی كرد و بعدها هم در رشته روزنامهنگاری به تحصیل پرداخت. گارسیا ماركز به ژنو، رم، لهستان و مجارستان سفر كرد و سرانجام در پاریس مستقر شد جایی كه او خبر دار شد كارش را از دست داده است. بنا به دستور حكومت دیكتاتوری پینیلا، روزنامه «ال اسپكتدور» تعطیل شد. در محلهای لاتین و به اعتبار و لطف مهمانخانهداری زندگی كرد، آنجا تحت تاثیر آثار همینگوی 11داستان نوشت كه پیشنویس كتاب «كسی به سرهنگ نامه نمینویسد» شدند. كتابی كه بعدها به نام «ساعت نحس» تغییر نام داد و منتشر شد. وی در سال 1965 میلادی نگارش رمان «صد سال تنهایی» را آغاز كرد و این كار را پس از سه سال پایان برد. این رمان شاهكار گارسیا ماركز محسوب میشود. وی در مورد این رمان گفته است: «لحن و صدایی كه من سرانجام در «صد سال تنهایی» به كار گرفتم بر پایه روشی بود كه مادربزرگم در گفتن قصههایش به كار میگرفت. او چیزهای كاملا خیالگونه را جوری بیان میكرد كه واقعگرایانهترین شكل ممكن را داشتند. جلوه آنچه را كه میگفت در سیمایش مشهود بود. او وقتی كه قصههایش را میگفت طرز گفتارش را تغییر نمیداد و با این كارش همه را مجذوب میكرد. آنجا بود كه من كشف كردم چه باید بكنم تا خیال را باورپذیر سازم. به همان لحنی كه مادربرزگم قصهها را برایم بازگفته بود آنها را نوشتم.» «صد سال تنهایی» در عرض یك هفته 8000 نسخهبه فروش رفت. از آن نقطه بود كه موفقیت های ماركز بیمه و تضمین شد. «صد سال تنهایی» به 24 زبان ترجمه شد و چهار جایزه بین المللی را نصیب خود كرد. در این زمان گارسیا ماركز 39 ساله بود. این نویسنده در سال 1982 به جایزه نوبل ادبیات دست یافت و در سال 1999 به عنوان مرد سال آمریكای لاتین شناخته شد. در سال 2000 مردم كلمبیا با ارسال طومارهایی خواستار پذیرش ریاست جمهوری كلمبیا توسط ماركز بودند كه وی نپذیرفت. پزشكان در سال 1999 تشخیص دادند كه ماركز به بیماری سرطان لنفاوی مبتلا شده است. وی هماكنون در مكزیكو سیتی (پایتخت كشور مكزیك) و تحت رژیم درمانی و غذایی خاصی زندگی میكند و گاهی برای درمان به بیمارستانی در ایالت كالیفرنیای آمريكا میرود و در لسآنجلس اقامت میگزیند. نامه ونهگات از جبهههاي جنگ به خانوادهاش سينا كمال آبادي مترجم شنیدهام هیچ خبری از من ندارید جز این كه در عملیات مفقود شده ام. از بخت بد، هیچ یك از نامههایی كه از آلمان برای شما فرستاده ام به دستتان نرسیده است و این موضوع كلی توضیح روی دستم می گذارد – خلاصه بگویم: من نوزدهم دسامبر 1944 اسیر شدم. در این تاریخ آخرین حمله وحشیانه هیتلر به بلژیك و لوكزامبورگ، لشكر ما را متلاشی كرد. نظامیان متعصب آلمان ما را مورد هدف قرار دادند و ارتباطمان را با ارتش اول آمريكا قطع كردند. دیگر تیپ های آمریكایی در طرفین ما سعی به عقب نشینی داشتند – ما مجبور بودیم بجنگیم. نیزه در برابر تانك چندان كاربردی ندارد: مهمات و ذخیره غذایی و دارویی ما تمام شد و آمار تلفات مان از تعداد زندهها و آنها كه هنوز سرپا بودند بالاتر رفت و ما تسلیم شدیم. شنیده ام به همین خاطر هنگ صدوششم از مونت گومری تقدیرنامه رئیس جمهوری و از دولت بریتانیا مدال افتخار گرفته اما لعنت به من اگر به آن همه رنج و زحمت بیارزد. من یكی از معدود كسانی بودم كه مجروح نشدم و از این بابت خدا را شكر می كنم. به هرحال ابرمردها ما را تا لیمبرگ در فاصله شصت مایلی، بدون آب، غذا یا استراحت پیاده بردند و آنجا ما را در گروه های 60 نفره سوار ماشین های كوچك واگن دار كردند. ماشینهایی كه نه تهویه هوا داشت و نه گرما. و هیچ گونه امكانات بهداشتی پیدا نمی شد و كف واگن پوشیده از كود حیوانی بود. جای كافی برای خوابیدن نداشتیم و بهصورت نوبتی نیمی می ایستادیم و نیمی میخوابیدیم. روزهای زیادی از جمله كریسمس را در آن جاده فرعی لیمبرگ سپری كردیم. شب كریسمس، نیروی هوایی سلطنتی كاروان بی نام و نشان ما را بمباران كرد. حدودا 150 نفر از ما را كشتند. روز كریسمس كمی آب به ما دادند و آهسته به طرف یك اردوگاه بزرگتر اسیران جنگی در جنوب برلین حركت كردیم. روز كریسمس از ماشین های واگنی آزاد شدیم و آلمانیها ما را زیر دوش های داغ فرستادند. بسیاری از افرادمان از شوك تشنگی و گرسنگی و برهنگی زیر دوش مردند ولی من نه. بر اساس كنوانسیون ژنو، در زمان اسارت افسران و افسران بدون درجه را مجبور به كار نمی كنند اما میدانید كه من سربازم. دهم ژانویه، 155 نفر را برای كار در معدن با كشتی به یك اردوگاه كار اجباری در درسدن بردند. به بركت كمی آلمانی كه بلد بودم سرپرستی آنها را به من دادند اما از بخت بد نگهبان های متعصب و دگرآزاری داشتیم. ساعتها كار سنگین انجام می دادیم و هیچ خدمات درمانی و دارویی یا پوشش مناسب در اختیارمان نبود. جیره غذایی ما روزانه 250 گرم نان سوخته بود و كمی سوپ غیرعادی سیب زمینی. بعد از دو ماه تلاش نومیدانه برای تغییر اوضاع و روبهرو شدن با لبخندهای بی بو وخاصیت، به نگهبانها گفتم وقتی روسها برسند چه بلایی سرشان می آورم. كمی كتك خوردم و از سرپرستی گروه بركنار شدم. مدت تنبیه كوتاه بود – پسری از گرسنگی مرد و نیروهای اس اس دو نفر را به خاطر دزدیدن غذا تیرباران كردند. حدود 14 فوریه آمريكاییها سر رسیدند و پشت سرشان نیروی هوایی سلطنتی آمد و طی 24 ساعت 250 هزار نفر را كشتند و درسدن را كه شاید زیباترین شهر جهان بود ویران كردند اما مرا نكشتند. بعد از آن ما موظف شدیم اجساد را از پناهگاهها بیرون بیاوریم: زن ها، بچهها و پیرمردهایی كه بر اثر ضربه مغزی، آتش یا خفگی مرده بودند. زمانی كه جنازهها را می بردیم تا در تل عظیمی از هیزم بسوزانیم، مردم شهر نفرینمان می كردند و به ما سنگ می زدند. وقتی ژنرال پاتون لیپزیگ را گرفت ما را پیاده تا مرز چك و اسلواكی بردند و تا پایان جنگ آنجا ماندیم. نگهبانها ما را رها كردند. در آن روز شادی بخش، روسها مصمم بودند منطقه را از مقاومت های غیرقانونی و پراكنده پاكسازی كنند. هواپیماهایشان منطقه را به گلوله بستند و بمباران كردند و 14 نفر كشته شدند اما من نه. هشت نفر از ما یك كامیون دزدیدیم. هشت روز، در سودتلند و ساكسونی راهمان را باز می كردیم و می رفتیم و شاهانه زندگی می كردیم. روسها دیوانه آمريكاییها هستند. ما را از درسدن نجات دادند و ما با كامیون های فورد خودمان را به خطوط آمريكاییها رساندیم. و از آنجا ما را با هواپیما به هاور فرستادند. حالا هم از یك باشگاه صلیب سرخ در اردوگاه اسیران جنگی هاور نامه می نویسم. غذای اینجا معركه است و حسابی سرگرم می شوم. كشتی های آماده حركت پر شدهاند و من چاره ای ندارم جز تحمل. امیدوارم یك ماه دیگر خانه باشم. به آمریكا كه برسم، برای دوره نقاهت 21 روز به آتربری میروم، 600 دلار حقوق عقب افتاده را میگیرم و 60 روز هم مرخصی خواهم داشت. مزخرفات زیادی برای گفتن داشتم كه فعلا باید انتظار بكشند. اینجا نامه ای به دست من نمی رسد پس چیزی نفرستید.