کتاب :: نگاهی به كتاب آفتاب پرست نازنين اثر محمد رضا كاتب
نگاهی به كتاب آفتاب پرست نازنين اثر محمد رضا كاتب
31 ارديبهشت 1389
3اينكه هنگام تحليل يك متن ادبي يا هنري، معتقد به جدا كردن كامل دو مقوله فرم و محتوا از هم باشيم يا نه، از آن حكايات مطول و چالشبرانگيز دنياي نقد است كه گاهي صحت و سقم اين جداسازي و پذيرفتن قالبهاي ارزشگذاري، بيش از اصل ماجرا - يعني نقد و تحليل اثر هنري - وقت و انرژي را به خود مشغول ميكند. شخصا چندان عقيدهاي به اين جداسازي ندارم و فكر ميكنم هر تغيير كوچك فرمي، محتواي شكل گرفته در آگاهي مخاطب را تا حدودي تغيير خواهد داد و متقابلا هر محتواي از پيش انتخابي، در يك نوع قالب خاص به جواب بهتري خواهد رسيد. گرچه ميشود قالبهاي تحليلي مختلفي را يك به يك برگزيد و روي يك اثر پيادهشان كرد- به نحوي كه هركدام تا حدي جوابگوي نياز تحليل باشند - اما نميشود كتمان كرد كه در مواجهه با يك اثر، با يك كتاب، پيشنهاد خود آن اثر براي گشودن باب نقدش، پيشنهادي سنگين و تاثيرگذار خواهد بود: «اينكه مرا چگونه بخوان... چگونه ببين... چگونه كشف كن». من چندان دغدغهاي نسبت به ادبيات داستاني و رمانهاي معاصر ايراني ندارم اما آشكارا «آفتاب پرست نازنين» را اثري شرافتمند ميدانم كه روي پاهاي دقت و تلاش و موشكافي و درد ايستاده است: درد ديدن درد آدمهايي كه به خاطر جنگهاي بيروني از جا ريشهكن شدهاند؛ دردي كه در درون ريشه ميگيرد، سلول به سلول حفظ ميشود و رشد ميكند و با كينه و غضب و افسردگي عجين ميشود. جنگ، بهانهاي است براي سرباز كردن كينه تسويه حسابهاي شخصي منزل به منزل؛ خواه اين منزلها هزاران خانه همسايه با هم، عراقي باشند يا خواه دو آلونك تكافتاده در يك بيابان ايراني. يك فرار هميشگي، يك ترس دائمي، و يك كينه پايانناپذير، سه مضمون اصلي اين اثرند كه در فضايي مبهم و پر از شك و شبهه دنبال ميشوند. اما اين فضاي «شك» بيش از اينكه از اصل ماجرا ناشي بشود - اينكه واقعا چه كسي خائن بوده و آيا اصلا خائني وجود داشته- از ساختار عامدانهاي نشأت ميگيرد كه مولف كتاب به آن وسيله خوانندهاش را در فضاي عدمقطعيت و ترديد قرار ميدهد. در واقع آفتابپرست نازنين پيش از هر چيز دغدغههاي شكلياش را آشكار ميكند؛ دغدغههايي كه هم در نحوه چيدمان فصلهاي كتاب و هم در چيدمان عناصر دروني هر فصل مشخص هستند. شش فصل كتاب، از جمله فصول اول و آخر، عنوان «بيدهان حرف ميزنم» را بر خود دارند و پنج فصل ديگر با عنوان «اينطوري هم ميشود گفت» ظاهر ميشوند. راوي فصول بيدهان، راوي اول شخص و مونثي است كه بدون معرفي سرراستي از خودش، جهان اطرافش را به شكلي منحصربهفرد و غيرعادي ميبيند و تفسير ميكند. وقتي يك اثر هنري با روايت اول شخص آغاز ميشود و وقتي نخستين كسي كه ميشناسيم همان راوي باشد، تا انتهاي ماجرا كفه همذاتپنداري مخاطب با آن راوي سنگينتر از بقيه خواهد بود؛ يعني اين تمهيد مولف، فضايي خلق ميكند كه هرچه هم مولف در ادامه بخواهد در آن دموكرات و بيغرض حركت كند، باز ما همدلي نخستيني با آن اول شخص خواهيم داشت. اين دختر، هم نگاه خاصي به دنيا دارد و هم زبان خاصي را براي بيان جهانبينياش انتخاب كرده؛ زباني كه در عين كارآمد و گيرا بودن، اين شك را ايجاد ميكند كه با يك آدم درس خوانده، فرهيخته يا آشنا به دنياي هنر روبهرو هستيم؛ مثالهايي كه گاهي نقل ميكند، نشان از آشنايي او با دنياي ديگري دارد كه مردمش با ساكنان مفلوك اين كارگاه سنگتراشي متفاوتند. شايد نحوه بزرگ شدن و تربيتش متفاوت بوده اما اين «شايد» با جلو رفتن داستان كمرنگ ميشود چراكه درمييابيم كودكياش هم به دربهدري و خانهبهدوشي گذشته است و طبعا مجال «جوري ديگري بودن» را نداشته كه حالا بخواهد چنين تكيهكلامهاي روشنفكرانه و استعارات و كنايههاي هوشمندانهاي داشته باشد. اينجاست كه سنگيني نويسنده حضور نابهجايي پيدا ميكند؛ به خصوص كه ميبينيم زبان و نحوه گويش بيشتر شخصيتهاي داستان مثل هم است و مثل داناي كلي كه در فصول «اينطوري...» پيدايش ميشود. راوي اول شخص، اكسير، فام، مريم و عمه همگي مثل هم حرف ميزنند، قيدهاي دستوري را در آخر جملاتشان ميآورند و ضمائر خطابي را بعد از فعل. جملاتي شبيه «بايد ميرفتي تو هم» يا «چرا حالا آمده پيش اين دختر؟» «بايد پير باشد فكر كنم» و از اين دست، آنقدر از دهان شخصيتهاي مختلف تكرار ميشوند كه ديگر وجه مشخصه هيچ شخصيت خاصي باقي نميمانند. تنها تفاوت شايان توجه، صحبت كردن جوان افغاني است كه گويش مشخصي را براي او شكل داده است؛ يعني يك نگاه سنگين بيروني وجود دارد كه اجازه نميدهد اين شخصيتها به راه خودشان بروند و حرف بزنند. اما اين نگاه بيروني خودش در تناقض با تاكيدي است كه مولف در ايجاد فضايي چندصدايي و باز داشته است. اين اصرار چند صدايي، بودن هم در فصلبنديها آشكار است، هم در لحن شرطي و مردد آدمها و كليت داستان و هم در بازي كردن با مقوله «حقيقت»: نگاهي شايد وامدار تعريف پستمدرنيستي از مقوله حقيقت صرف و اينكه به قدر تمام آدمهايي كه هركدام از زاويه خودشان به ماجرا نگاه ميكنند - و حتي نميكنند- حقيقت وجود خواهد داشت. بر اين اساس، اواخر كتاب كه ديگر به شكل مشخصي پاراگرافبنديهاي شرطي مولف ابراز ميشود و حدود ده حالت محتمل و مختلف از «حقيقت داستان مريم» پشت سر هم رديف ميشوند، به اين كتاب خواندني ضربه زده است. براي اثري كه - به گواه كليت كار- هوشمندانه از پس چيدن و بازي با عناصر مختلف داستانش برآمده، اين حضور خودمدار هرچند جذاب مولف، هيچ جاي توجيهي ندارد. در واقع، تمام اين حالات شرطي ميبايست تا آن لحظه از كتاب در ذهن خود خواننده جان گرفته باشند تا خودش به اين شكها برسد؛ يعني اگر اثر در هدفش موفق بوده بايد ميتوانسته تا آن لحظه حالات شرطي و تعليقي را پيشاپيش ايجاد كند، نه اينكه تمام آنها را يكجا و بستهبندي شده از دهان راوي روايت كند و به خوانندهاش خط بدهد. شايد وسواس مولف، اطمينان او را از هوش و درايت خواننده فرضياش سلب كرده و خواسته مطمئن شود همه خوانندهها منظور او را دريافتهاند. به رغم اينها، آفتابپرست نازنين به خاطر دقت نظر در انتخاب شخصيتها و فضاي داستاني، شريك كردن ما در قصه اين آدمها و خلق تصاويري تازه و تازهنفس در ادبيات داستاني، اثري است كه تاريخ مصرف نخواهد داشت.