20 ارديبهشت 1389
نقالي روي پردههاي خيالي
ساناز سيد اصفهاني در اولين كتاب داستاني خود، «خيال بازي»، نشان ميدهد كه از رفتن به سراغ سوژههاي آشناي پيرامونش هراسي ندارد و همواره تلاش ميكند از اتفاقات ساده اطراف خود، با بهرهگيري از نگاههاي تازه و كمتر تجربه شده به فضاهاي داستاني مورد نظرش دست يابد. به تعداد نويسندگان جواني كه به مرور به جمع نويسندگان پيشكسوت افزوده ميشوند، نميتوان طرحها و سوژههاي جديد داستاني خلق كرد، اما ميشود با تولد هر نويسندهاي، نگاه تازهاي را به مجموع نگاههاي پيشين در حوزه ادبيات داستاني اضافه كرد. اين نظر را بسياري از اهالي ادبيات داستاني همواره مطرح ميكنند و برخي از آنها معتقدند، نگاههاي تازه در گستره ادبيات پايان ندارد و از اين بابت ميتوان خيال خوانندگان داستان را براي هميشه راحت كرد كه اگر نويسندگاني كه وارد گود نويسندگي ميشوند واقعا زمينه و استعداد لازم براي خلق يك اثر ادبي را داشته باشند، ميتوان بعد از چاپ هر اثر ادبي، حتي از جانب نويسندگان گمنام، البته با تاييد افراد خبره و مراكز معتبر، با خيال راحت نشست و اثر تازه چاپ شده را خواند.
اين موضوع از آن جهت قابل توجه است كه اين روزها اكثر مراكز انتشاراتي معتبر و فعال در حوزه داستان با اقبال بيشتري آثار نويسندگان جوان و به عبارت ديگر، كتاب اوليها را چاپ و روانه بازار كتاب ميكنند.
طبعا تقاضا براي اين نوع كالاي فرهنگي در بازار كتاب ايران هست كه اينگونه، مراكز انتشاراتي به استقبال آن رفتهاند.
يكي از آثار قابل توجه در اين زمينه، كتاب داستاني «خيال بازي» نوشته ساناز سيد اصفهاني است كه اخيرا توسط انتشارات هيلا در تهران چاپ و منتشر شده است.
اين كتاب از دو داستان تقريبا بلند تشكيل شده كه داستان اول با عنوان«آرميتا»، طرح به ظاهر سادهاي دارد؛ زني از طبقه متوسط اجتماعي كه در زندگي شخصي خود، آن هم در مقطع حساس ازدواج و تشكيل خانواده با مشكل مواجه شده، براي گرهگشايي در كارش به سراغ مرد رمالي ميرود، اما بعد از عمل به گفتههاي آن مرد به پوچي آن فرمولهاي قلابي پي ميبرد و در صدد انتقام بر ميآيد و تقريبا موفق هم ميشود.
بيگمان شبيه اين نوع طرحها را در لابهلاي صفحات حوادث روزنامه هم ميتوان خواند، اما آن چيزي كه داستان آرميتا را متمايز از آن طرحهاي احتمالي و خواندني كرده است، شيوه روايت اين داستان و نوع نگاه نويسنده به اين موضوع به ظاهر كليشهاي است. سيداصفهاني از شگرد جديدي در روايت استفاده كرده كه نزديك به نقالي و قصهگوييهاي قديم است و در عين حال، تازگي و طراوت امروزي بودن را هم در خود دارد. شيوه روايي او بهگونهاي است كه ابتدا جديت و خشك بودن نثر را ميشكند و با مخاطبان خود تا حدودي صميمي ميشود. البته نثر ابتداي اين داستان به ظاهر فاخر، ولي شوخطبعانه است: «سپاس و ستايش خداي را كه هم اينك به لطف خود، شما خواننده عزيز دوست داشتني را ميخكوب داستان من كرده، بهطوري كه چشمانتان با كلمات پيوندي ابدي برقرار نموده است تا احيانا زير جملات غلط و غلوط بنده را خط بطلان كشيده، ضربدري جانانه نثار كلمات بيگناه كنيد كه البته در اين صورت نفرين ابدي نويسنده چون حسين كرد شبستري پشت سر شماست...» (ص 5)
نويسنده در سطرهاي بعدي هم همين روند را ادامه ميدهد و سرانجام شخصيت اصلي داستان خود را هم با همان لحن شوخ طبعانه به مخاطب معرفي ميكند: «آرميتا دختر بهرخ دختر بلقيس، پدرش كوروش پسر صفا متولد تهران دختري بود كه قرباني قلم من شد.» (ص 7)
ماجراهاي اصلي داستان در چند بخش يا به قول نويسنده، در چند پرده مجزا نقل و روايت ميشوند. توالي زماني ماجراهاي قصه در اين پردهها به عمد به ريخته تا عنصر كشمكش در داستان ايجاد شود. در پرده اول روايت داستان، نويسنده ماجرايي را نقل ميكند كه در آن براي خواننده، رفتارهاي شخصيت اصلي داستان(آرميتا) منطقي جلوه نميكند، چراكه در آن منطق روايي رعايت نميشود، اما همين مساله حس كنجكاوي مخاطب را بر ميانگيزد كه ارتباط اين ماجراي به ظاهر بيربط با اصل قصه در ادامه با بخشهاي ديگر آن معلوم شود. به مرور اين اتفاق ميافتد و در پايان، پازلهاي مختلف و پراكنده در جاي خود مينشيند و طرح اصلي داستان شكل ميگيرد. در پايان داستان هم نويسنده سعي كرده همان لحن غير جدي ابتداي داستان را داشته باشد: «قلم از تخم چشم بر ميدارم و پردهها را پايين ميآورم تا كه ماجراي چانه انداختن آقاي ج [مرد رمال]و بيشوهر ماندن آرميتا را همواره مد نظر داشته باشيد. دست خدا به همراه.» ( ص 45)
داستان دوم كتاب با عنوان «...اين كه هميشه ميخواستم شكمت زيپ داشت» در فضاي متفاوت با داستان اول كتاب خلق شده است. شكل روايي اين داستان هم به گونهاي است كه ابتدا يك ماجراي كوچك به عنوان مقدمه داستان اصلي روايت ميشود و همانند داستان قبلي كتاب، تعليق لازم براي دنبال كردن ماجراهاي اصلي پايهگذاري ميشود.
البته نوع روايت در اين داستان به شكل استعاري انتخاب شده كه در آن، علاوه بر مفهوم بيروني قصه، يك روايت پنهان و استعاري هم در لا به لاي متن اصلي نهفته است.
شخصيت دوم داستان(دانيال) در همان بخش اول(مقدمه) به عنوان قاتل معرفي ميشود، اما مخاطب به مرور و در پايان همان بخش اول در مييابد كه او فقط كبوترها را ميكشد.
اما با مطالعه بخشهاي اصلي داستان، خواننده متوجه ميشود كه همان كبوترها موجوداتي هستند كه در مرگ زني كه رابطه عاطفي عميقي با دانيال داشته، مقصر هستند.
البته اين اتهام فقط در دنياي استعاري داستان براي مخاطب قابل پذيرش است، چون نوع روايت در اين بخشها به سمت نگاههاي فراواقعي ميرود: «فردا صبح بر خلاف انتظارش ديد پرندهاي كه سر بريده با پرنده ديگري همانند خودش، عين به عين توي بالكن به هم نوك ميزنند.» (ص 96)
اين ماجرا تداوم پيدا ميكند و در ادامه به يك روند ثابت و تكراري تبديل ميشود؛ آمدن كبوترها به بالكن و قتل آنها توسط دانيال كه اكنون زنده بودن خود را در پيگيري اين ماجراي تكراري ميبيند. در مجموع، ساناز سيداصفهاني در اولين كتاب داستاني خود، «خيال بازي»، نشان ميدهد كه از رفتن به سراغ سوژههاي آشناي پيرامونش هراسي ندارد و همواره تلاش ميكند از اتفاقات ساده اطراف خود، با بهرهگيري از نگاههاي تازه و كمتر تجربه شده به فضاهاي داستاني مورد نظرش دست يابد.
عليالله سليمي
نويسنده و منتقد ادبي / تهران امروز