کتاب :: نگاهی به رمان «زني كه سالهاي عمرش را خام خام خورد»
نگاهی به رمان «زني كه سالهاي عمرش را خام خام خورد»
12 ارديبهشت 1389
كياندخت نورافروز نويسنده رمان «زني كه سالهاي عمرش را خام خام خورد» در كتابش از چند شخصيت تاريخي به صورت نمادين استفاده كرده است. كوروش و فريدون؛ شهرياران نيكبخت و پرآوازه ايران؛ و مازيار و افشين چند چهره تاريخي در اين رماناند. مازيار وفادار و استوار، اما افشين، نيرنگباز و خيانتپيشه است._
خواننده كتاب «كياندخت نورافروز» از همان آغاز با معمايي روبهروست. «زني كه سالهاي عمرش را خام خام خورد» چه معنايي دارد؟ آيا روايت يك زندگي سپري شده حسرتبار است؟ نويسنده كتاب ميداند كه چگونه خواننده را از همان ابتدا درگير ماجرايي پر فراز و نشيب كند. مرگ پدر و مادر راوي داستان، نخستين ضربهاي است كه بر ذهن خواننده فرود ميآيد و او را با سرگذشت پر تلاطمي رو در رو ميكند.
از آن پس زندگي دختري كه هنوز كودك است، با اندوهي سرشته ميشود كه قرار است در همه سالهاي زندگيش، او را سايهوار تعقيب كند. كشف اولين جرقههاي عشق، معناي ديگري به زندگي او ميدهد. فريدون، آشنا و معلم سرخانه راوي، دلباخته او ميشود. اما اتفاقي ناخواسته آن دو را تا ساليان بسيار از هم جدا ميكند. از اين پس دو داستان به موازات هم پيش ميروند و ناگزير، گاه روايت از زبان اول شخص بازگو ميشود و گاه از ديد داناي كل.
گريز «دنيا» (راوي داستان) از خانهاي كه ميپندارد تعلقي به آن ندارد، سرآغاز تكاپوهاي زندگي اوست. اما زندگي كردن با خانوادهاي كه دنيا را با موسيقي آشنا ميكند، چيزي نيست كه پاسخي به آرزوها و بلند پروازيهاي او باشد. دنيا مينويسد: «با آنها هستم. اما از آنها نيستم. زندگيم بي روح و بي معني ميگذرد و حس ميكنم كه در ميان مشتي محبت دروغين محاصره شدهام» بازگشت به زندگياي كه به اختيار رها كرده است نيز راهي نيست كه دختر جسور و تازهجويي چون او را راضي كند. تنها ياد فريدون است كه حسرتي در دل دنيا بهجاي ميگذارد.
سفر به لندن، بي آن كه تمايلي به آن داشته باشد، دنيا را در راهي ديگر مياندازد. روزهاي نخست همه چيز تيره و مبهم است. مثل ابرهاي آسمان لندن كه تاريك و سياهند. دنيا از خودش ميپرسد: «مگر نگريخته بود تا خودش را با همه تواناييها و ناتواناييهايش، بشناسد؟ پس چرا اكنون اين همه از خود بيگانه است؟ رويدادهايي كه در مرز واقعيت و خيالند، او را مصمم ميكنند تا از شرايطي به ظاهر گريزناپذير، بهسوي آيندهاي روشن گام بردارد. اين كار به سختكوشي و تحمل دشواريها نياز دارد. دنيا نميهراسد و دل به سختيها ميسپارد.
دنيا دختر جسوري است. آرام آرام با شهر لندن و زبان بيگانه مردم آن آشنا ميشود و از روي نقشه مترو لندن از نقطهاي به نقطهي ديگر ميرود. اما حادثهها در كميناند. زندگي گاه با او سر ستيز دارد و دنيا را تا مرز خودكشي پيش ميبرد. با اين همه دوباره خود را بازمييابد و قدم در راه ميگذارد. از آن سو فريدون فرسنگها و سرزمينهايي دورتر از او، راه زندگيش را مييابد. درس ميخواند و دانش ميآموزد و در شركت نفت آبادان، مهندس و ناظر كارها ميشود. اما هميشه جعبهاي قفل زده با اوست. اين جعبه راز آلود، تعجب كساني را برميانگيزد كه ميبينند چگونه فريدون از آن مراقبت ميكند.
دنيا خبري از فريدون ندارد. آيا او را فراموش كرده است؟ در اين ميان اتفاقي كه انتظارش را نداشت، او را با جواني به نام كوروش آشنا ميكند. كورسويي از روشنايي، زندگي او را رنگ و روي ديگري ميدهد: «در كنار هم راه ميرويم. حس ميكنم غرق خوشبختيام. اما ته دلم ميلرزد. نكند اين خوشبختي ديري نپايد؟»
زندگي دنيا و فريدون همپاي هم پيش ميرود و راوي، خواننده را با سرگذشت فريدون آشنا ميكند. اكنون او مدرك رشته صنعت پالايش نفت را دارد. حادثهها با مسايل اجتماعي و فضاي سياسي روزگاري گره ميخورد كه ايران در تب و تاب مبارزات ملي شدن صنعت نفت بود. اما آن حادثهها تنها سطح و رويه رمان را خراش ميدهند و راهي به ژرفاي زندگي شخصيتها نمييابند.
يك تلنگر، شنيدن صداي تار، چنان تاثيري بر دنيا ميگذارد كه نميتواند بيتابيش را براي ديدن ايران پنهان كند. ميگويد: «احساس سر زندگي ميكردم». اما نميداند كه حادثهاي در كمين است كه او را تا مرز از هم گسيختگي ميبرد. ساواك پاسپورت دنيا را ميگيرد و اجازهي خروج از كشور را به او نميدهد. رمان به اوج تعليق ميرسد و خواننده را بيتاب دانستن سرگذشت راوي ميكند.
از اين پس او دست به هر كاري ميزند تا زندگياش را نجات بخشد و نياز به تلاش و فداكاري افزونتري دارد. كار در هتل، پرستاري از بچه، سرانجام ناخوشآيند بليط فروشي سينما و نگهداري از زني سالخورده، دنيا را با اجتماع و مردمي رو در رو ميسازد كه گاه او را زني بي پناه ميبينند كه ميتوان تحقيرش كرد.
دنيا آرام آرام جايگاه شايستهاش را پيدا ميكند. اما او بسيار زود درمييابد كه با جامعهاي مردسالار ميبايد بسازد كه رياست و مديريت يك زن را برنميتابند و بر سر راه او دشواريها پديد ميآورند. مردها در رمان/ اتوبيوگرافي «زني كه سالهاي عمرش را خام خام خورد»، گاه تا مرز سقوط اخلاقي پيش ميروند و گاه حس كينه و حسادت وادار به رفتارهاي ناپسندشان ميكند. ورود مهندس افشين به رمان و ازدواج او با دنيا، چهره مرد رمان را تيرهتر ميكند.
خواننده از خود ميپرسد آيا با يك اثر فمينيستي روبهروست؟ وقتي اسفندياري، يكي از شخصيتهاي رمان، بي پرده ميگويد: «فرهنگ سنتي ما ميگويد كه زن بايد به مرد احترام بگذارد»، از لايههاي سنگين و تهنشين شده باوري سخن ميگويد كه همه زندگي دنيا نشانه نادرستي چنين اعتقادي است. دنيا خود را شايسته احترام ميبيند، نه كساني را كه تنها به سبب جنسيتشان حس برتري جويي دارند.
زناشويي دنيا با افشين ذهن خواننده را كه با خصلتهاي سرسختانه دنيا خو گرفته است، آكنده از سوال ميكند. اين زن سرسخت چگونه راضي شده است با مردي زندگي كند كه هيچ ويژگي و تشخصي ندارد؟ دنيا ميگويد: «از تنهايي خسته شده بودم». اما آيا اين توجيه و دليلي قانع كننده براي آغاز يك زندگي تازه است؟ پاي مازيار كه به ماجراها كشيده ميشود، تداعيهاي تاريخي نيز در ذهن خواننده شكل ميگيرند. مازيار و افشين، دو چهره تاريخياند، مازيار وفادار و استوار است اما افشين نيرنگباز و خيانتپيشه.
زندگي دنيا و افشين در بستري بهظاهر آرام، پيش ميرود. «باران» و «دانوب»، فرزندان آنها بهدنيا ميآيند و در شتابي نهچندان قانع كننده، نويسنده خواننده را به سالياني ميبرد كه «نوبر»، خواهر دنيا، او را مييابد. زمينهچيني و مقدمهاي كه براي رسيدن اين دو به هم از سوي نويسنده چيده شده است، شايد چفت و بست باورپذيري نداشته باشد. اما هر چه هست، از آن ميان، رويدادهاي ناگوار و ناخوشآيندي پديد ميآيد كه بر فضاي پر كشمكش داستان ميافزايد.
با پيدا شدن نوبر؛ خواهر دنيا، راوي مجال مييابد تا تكههاي پراكنده ابتداي كتابش را سامان بدهد و پازلهاي ذهني خواننده را كامل كند. اما هنگامي كه خواننده گمان ميكند كه آمدن نوبر آغاز آرامشي در زندگي متلاطم دنياست، حادثهاي كه پيش بينياش چندان ساده نيست، راوي را در بنبست ناگزيرانهاي گرفتار ميكند. جدايي از همسرش، افشين، پيامد نابساماني و آشوبي است كه يكباره زندگي او را درنورديده است. دنيا سرزنشوار با خود واگويه ميكند: «زندگيم ورق خورد. مغلوب شده بودم. مغلوب سادگي خودم. مغلوب اعتمادم...». اما دنيا آبديده حادثههاست. ميكوشد تا منطق رويدادها را درك كند و عاقلانه تصميم بگيرد. ميگويد: «در نهايت درماندگي سعي كردم زبان زندگي را بفهمم»
جدايي از افشين، بزرگ كردن فرزندانش، طوفاني در درون اوست كه با رويدادهاي سياسي دوران انقلاب و جنگ درميآميزد و شتاب افزونتري به سير وقايع ميدهد. فرستادن فرزندانش به اروپا، دنيا را در انزوايي ميبرد كه سرآغاز ديگري براي اوست. اين آغاز دوباره، با ميل به نوشتن و كار روزنامهنگاري همراه است. سرخوردگي او، برخورد با خشونتهاي مردانه كه در رويارويي با يكي از چهرههاي داستان، اسماعيل، بازتاب مييابد، داستان را به جايي ميرساند كه دنياي شصت و دو ساله را يكسره غرق در نوشتن ميكند.
آيا او به نوشتن و مرور خاطراتش، پناه آورده است تا ساليان سپري شده زندگيش را از نگاه زني ببيند كه آرام آرام به سالهاي سالخوردگي نزديك شده است؟ يا تنهايي است كه او را وادار به نوشتن ميكند؟ شايد هم هيچكدام. نوشتن نيز، چه بسا نوعي ديگر ازتجربهي زندگي است. دنيا همچنان مصمم و پابرجاست. او مينويسد «من با خود پيمان بستم تا وقتي كه زندگينامهام را ننويسم به هيچ كار ديگري دست نزنم»
برگهاي پاياني كتاب، بازگشت به زندگي فريدون است. جنگ، بينايي يك چشم فريدون را ميگيرد و او را همچون راوي داستان، به گوشههاي فراموش شده زندگي ميكشد. راوي براي نوشتن زندگينامهاش، به زادگاهش برميگردد. ميگويد: «بايد در كنار مردم كوچه و بازار راه بروم تا حس كنم يكي از آنها هستم». مرور روزهايي كه دور و دست نيافتني بهنظر ميآيند، او را به اعماق سالهاي از دست رفته زندگي ميبرند.
در اين ميان رويدادي كه پارههاي تكان دهندهاش را بايد در كتاب خواند، فريدون را به او ميرساند. زبانههاي عشقي كه هرگز فراموش نشده است، در سينه فريدون شعله ميزند. فريدون از خودش متعجب است كه «چطور در عرض اين همه سال، از زماني كه خيلي جوان بود، تا امروز كه برف پيري بر سرش باريده، اين عشق را در كنج دلش نگه داشته و هرگز آن را نزد كسي بازگو نكرده است... مانده بود خودش را باور كند يا معجزه را؟»
اكنون زمان آن رسيده است تا خواننده دريابد كه در درون آن جعبه راز آميز چيست، تكه النگويي از دنيا، يك برگ از دستخط دنيا، زماني كه شاگرد مدرسه بود و فريدون به او درس ميگفت. فريدون از دنيا ميخواهد براي روز امتحانش انشايي درباره ميهنپرستي بنويسد. دنيا مينويسد و فريدون آنرا به خاطر ميسپارد و از اين درس نمره خوبي ميگيرد و اين انشا را مانند شيئی گرانبها در صندوق نگهميدارد. پس از سالها رنگ و روي كاغذ رفته است و كلمات ديگر خوانا نيست؛ ولي در روحيه فريدون بسيار اثرگذار است.
صفحات پاياني كتاب همراه با گشودن شدن معماي نام كتاب نيز هست. راوي، «دنيا ايراني»، تا زماني كه خاطرات و رويدادهاي زندگيش را ننوشته است، خود را در «مرز پختگي» نميبيند و ميگويد «من به اين نتيجه رسيدهام كه تمام سالهاي عمرم را خام خام خوردهام، يعني در اين سن هنوز به مرز پختگي نرسيدهام». از اين رو نوشتن پارههاي زندگي است كه او را به كمال و بلنداي زندگي ميرساند. در چنين هنگامي است كه ميتواند از وراي سالها و روزها، به رويدادهايي بينديشد كه هر تكه از آن همراه با دردها، رنجها و شاديهاست، سالياني كه از شكستها درس گرفت، از پا نيفتاد و درسها آموخت تا زندگي را با همه ناملايمتيهايش، به تمامي تجربه كند.
رمان «زني كه سالهاي عمرش را خام خام خورد»، سرگذشتي است كه خواننده را با پارههاي زندگي شخصيتهايي رو در رو ميكند كه با هم كليتي يگانه را ميسازند و او را به هزار توهاي داستاني گيرا ميبرند. اين كتاب را «نشر البرز» با شمارگان 1500 نسخه در 309 صفحه و با بهاي 4 هزار و 900 تومان در دسترس علاقهمندان رمان فارسي قرار داده است.