گرچه همه حوادث تاريخي در جاي خود خواندني و جالب است اما برخي مقاطع تاريخي از اهميتي ويژه برخوردار است. در تاريخ هر كشوري زمان هايي را مي يابيم كه تحولات چشمگيري در آن صورت گرفته و نقطه عطفي در روند آن جامعه شمرده مي شود. ظهور نادرشاه يكي از اين مقاطع مهم در سير تاريخ كهن ايران زمين است. ايران در پايان حكومت صفويه در شرايط بسيار اسفناكي به سر مي برد. حكومت در كمال ضعف و سستي و بي كفايتي بود. شاه سلطان حسين بي خبر از شرايط جامعه سر در گريبان داشت و در افكار خرافي و ارتجاعي غرق شده بود. كار به جايي رسيد كه محمودافغان به سادگي و با كمترين نيرو توانست خود را به پايتخت رسانده و حكومت را ساقط كند. سال هاي آخر سلسله صفوي ايران وضعيت ناهنجاري داشت. اغلب نقاط ايران براي حكومت مركزي اعتباري قائل نبودند و بناي خودمختاري و سرپيچي داشتند.
در چنين روزگاري كه كسي اميد تحول و نجات نداشت، سرداري به نام نادرقلي ظهور كرد و از خود چنان رشادت و دليري نشان داد كه نه تنها تهديدات خارجي و داخلي سرزمين ايران را از ميان برداشت بلكه شروع به كشورگشايي كرد و تا قلب هندوستان پيش رفت. نادر كه از 18سالگي وارد كارهاي نظامي شده بود چنان رشادت و دليري از خود نشان داد كه به تدريج شگفتي اطرافيان را برانگيخت. هنوز به 40سالگي نرسيده بود كه توانست نيروي محمود افغان را شكست داده و او را از ايران اخراج كند. ساير نواحي
از هم گسيخته را نيز به فرمان آورده و گردنكشان را سرجاي خود نشاند. نادر همچون قهرماني نجات بخش در ميان ايرانيان جلوه كرد و با نبوغ نظامي خود و رشادت سربازانش دولت هاي روس و عثماني را شكست داد و بخش هاي شمالي ايران را كه آنها تصرف كرده بودند باز پس گرفت.
او در سال 1739 ميلادي وارد دهلي پايتخت هندوستان شد. در اين زمان هنوز پاي استعمارگر پير بريتانيا به اين سرزمين باز نشده بود. در اين زمان نادر نيرويي شكست ناپذير جلوه مي كرد.
اما چه شد كه اين سردار نابغه نيز چندي بعد دچار افول شده و به دست نزديكانش كشته شد و يك قرن بعد در زمان سلطه قاجار دوباره ايران به چنان سستي و شرايط شومي دچار شد كه بخش هايي از سرزمين هاي خود را به متجاوزين روسي باخت. تجزيه و تحليل اين فراز و نشيب ها درس هاي بزرگي براي ملت ما دارد. اما تاسف بار است كه كمتر مورخ ايراني به شناخت اين تحولات و پژوهش درباره آنها مي پردازد. ما بايد تاريخ كشورمان را از منابع خارجي ترجمه كرده و آن را بازشناسيم.
كتاب ايران در عصر نادر يكي از اين منابع است كه توسط مايكل اسكورثي به رشته تحرير درآمده است. اين محقق انگليسي تحصيلات دانشگاهي خود را در رشته تاريخ در دانشگاه كمبريج در سال 1360 به پايان رساند. وي كه مدتي در حوزه هاي مختلف وزارت خارجه انگلستان از جمله ميز ايران در وزارت خارجه لندن مشغول به كار شده بود، سرانجام پس از اشغال عراق از اين اداره كناره گرفت و در بخش مطالعات خاورميانه دانشگاه اكستر انگلستان مشغول به انجام تحقيقات شد. وي كه از دوران دانشجويي با مطالعه تاريخ خاورميانه به شخصيت نادرشاه علاقه مند شده بود، مطالعاتش را در اين باره تكميل و كتاب حاضر را تدوين كرد كه در سال 1386 در انگليس چاپ شد.
اين محقق انگليسي كه نسبت به تاريخ ايران علاقه ويژه يي پيدا كرده و كتاب هاي مهم ديگري در اين زمينه نگاشته است، سرانجام يك مركز مطالعات ايران در دانشگاه اكستر تاسيس كرد. وي پس از چاپ كتابش درباره عصر نادر به دعوت دانشكده حقوق و علوم سياسي دانشگاه تهران به ايران سفر كرد و در يك گردهمايي در اين دانشكده سخنراني كرد. كتاب ايران در عصر نادر توسط استاد صادق زيباكلام و سيد اميرنياكويي به فارسي روان برگردانده شد و توسط انتشارات روزنه در سال 1388 منتشر شد. كتاب گرچه يك پژوهش تاريخي است اما به سبكي نوشته شده كه هر خواننده علاقه مند به تاريخ از خواندن آن لذت مي برد. به خصوص وقايع پركشش و جذاب زندگي نادر آن را به يك رمان تاريخي نزديك كرده است.
فرازهاي بسياري در اين ماجرا هست كه خواننده را سخت تحت تاثير قرار مي دهد. يكي از اين فرازها كه در كتاب به خوبي تصوير شده است ماجراي سوءقصد به نادرشاه و سوءظن وي به پسر لايقش رضاقلي است. نادر او را از تهران فرامي خواند و با وي به گفت وگو مي نشيند. هرچند رضاقلي اين اتهام را رد مي كند و اصرار مي ورزد قصدي براي كشتن نادر و جانشيني او نداشته است اما نادر به سعايت بدخواهان بيشتر اعتماد كرده و پادرمياني عقلاي قوم را نيز به كناري مي نهد و سرانجام دستور كور كردن رضاقلي را صادر مي كند اما پس از انجام اين كار او در كار خويش شك كرده و پشيمان مي شود، چنان كه پس از سه روز بيتوته كردن در حرمسراي خويش در سوادكوه وقتي به دربار بازمي گردد درباريان را مورد پرخاش قرار مي دهد كه چرا پادرمياني نكرديد تا چنين اتفاقي نيفتد. او برآشفته فرياد مي زند پدر چيست و پسر چيست؟
او سپس به ديدار رضاقلي مي رود و او را در آغوش مي گيرد و مي گريد. همه اطرافيان به گريه مي افتند. رضاقلي سخن نمي گفت اما سرانجام زبان گشود و از سر سوز به پدر گفت؛ تو با كور كردن من خود را نيز كور كردي و زندگي خود را تباه كردي.