تا حالا از خودتان سوال كرده ايد چطوري كتاب انتخاب مي كنيد؟ وقتي قدم به كتابفروشي مي گذاريد چه دليلي براي انتخاب كتاب داريد؟ اول مي رويد سراغ كتاب هاي جديد يا قديمي؟ مي رويد سراغ پرفروش ها يا تازه ها؟ چقدر به خاطر شهرت نويسنده كتابي را مي خريد؟ چقدر به خاطر اينكه كسي كتاب را به شما معرفي كرده است كتاب را انتخاب مي كنيد؟ چقدر به خاطر اينكه درباره كتاب خوانده ايد يا شنيده ايد كتاب را مي خريد؟ مدت ها است كه ليست پرفروش هاي هر كتابفروشي بر سردر آنها قرار گرفته است. يك ليست راهنما. همان ليستي كه بيشتر كتابفروش ها شما را با آن راهنمايي مي كنند. البته گاهي اوقات هم براساس علاقه تان به شما مي گويند چه كتابي بخريد. از اين مقدمه بگذريم. با آنچه در اين چهار ماه گذشت كتاب خواندن كار سختي شده است. اوايل حوصله نداشتيم. زمان كه گذشته بود از ماجرا دور افتاده بوديم. خواستيم براساس دانسته هاي ديگران از روزنامه ها تا گزارش كتاب ها و وبلاگ ها انتخاب كنيم. افتاديم وسط يك جو و حالا كه كتاب ها را خوانديم احساس غبن مي كنيم. نه من بلكه چند نفر ديگر. به سراغ شهرت رفتيم تو ذوقمان خورد مثل كتاب «چهار چهارشنبه و يك كلاه گيس». سه بار كتاب چاپ شده است. داستان كوتاه است. نام يك ويراستار شناخته شده بر آن قرار دارد. كلي مصاحبه است درباره آن. نويسنده قبل تر هم در روزنامه يي همچون شرق داستان مي نوشته است. اما وقتي كتاب را تمام مي كنم هيچي يادم نمي ماند. هيچ حس خوبي نداشتم. احساس نكردم با آدم هاي جديد آشنا شدم. احساس نكردم يك حس جديد يا نگاه جديد يا يك لحظه جديد به زندگي ام اضافه شده است. با كمال شرمندگي مصاحبه هاي نويسنده خيلي جذاب تر از داستان هايش بود و دوستي در توصيف آن گفت؛ «داستان هاي دم دستي» و ماندم از اين همه جوگير شدن خودم و ديگران. درست همان احساسي را كه بعد از خواندن «كافه پيانو» داشتم. نمي فهمم اين جو چگونه پيش مي آيد كه يك كتاب ناگهان به چاپ سوم، چهاردهم و پانزدهم مي رسد. حالا كافه پيانو و ماجراهاي بعدش باعث شد نگاه ديگري به قضيه داشته باشم. شايد همان حسي كه سبب شد اين كتاب پس آورده شود، همان حس هم سبب مي شود كتاب ديگر پرفروش شود و مدام به چاپ هاي بعدي برسد و شايد همان نكته خانم نويسنده بيانگر موضوع باشد؛ «شهرتم به فروش كتاب كمك كرد. من مانند يك نويسنده معمولي كتابم را به ناشران ارائه دادم.» اما اين سريال دارد به لحظه هاي خوبش هم مي رسد. تجربه خواندن «اين مردم نازنين» خيلي بهتر بود. كوتاه، مختصر و مفيد. ناگهان وارد يك دنياي جديد مي شويم. دنيايي كه شناخت كمي درباره اش داريم. دنيايي كه با يك غافلگيري تمام مي شود و شما يك حس و يك نكته را در آخر هر خاطره با خود به همراه مي بريد. پس يك جور حس خوب پيش مي آيد. «احتمالاً گم شده ام» يك رمان ديگر است كه آن هم به سرعت به چاپ سوم رسيده است. گفت وگو با نويسنده و برگزاري جلسه نقد و بررسي در اين سو و آن سوي تهران. خب اين بار اشتباه نشده است. مهم نيست كه چطور يك دختر از قعر زاهدان به خيابان هاي بالاي شهر تهران مي رسد. مهم نيست كه او يا گندم واقعي هستند يا خيالي و توهمي. مهم نيست كه كدام شان مي ترسند يا نمي ترسند. مهم اين بود كه وقتي كتاب را مي خوانيد احساس مي كرديد نويسنده با شما روراست است و احساساتش را به صورت واقعي با خواننده در ميان گذاشته است، چه احساسش درباره همسرش چه درباره فرزندش. اما كتاب خواندن سخت شده است چون تعداد كتاب هاي نخوانده روز به روز بيشتر مي شود. تقصير ما نيست كه بعضي كتاب ها را وقتي باز مي كنيم هيچي از آن سر در نمي آوريم. وقتي كتاب را باز مي كنيم دنبال اتفاق جديد و احساسات جديد مي گرديم اما همه اش توصيف است. توصيف هاي مثلاً مدرن. لحظه هاي كشدار. اينقدر تعداد كتاب هاي اين طوري زياد شده است كه بايد شانس داشته باشيد كه گير اين كتاب ها نيفتيد. اما اگر به ناشر و ويراستار و به ليست پرفروش ها اعتماد كرديد و ديديد كه از كتاب سر در نمي آوريد جا نخوريد. شما تنها فرد نيستيد.