کتاب :: نقدي بر داستان «توپ شبانه» اثر جعفر مدرس صادقي
نقدي بر داستان «توپ شبانه» اثر جعفر مدرس صادقي
15 مهر 1388
هيچ رويايي واقعيت ندارد
ساده نوشتن، ساده قصه گفتن، ساده درگير كردن مخاطب با خود، ساده فهميدن دليل رفتارهاي شخصيت ها، ساده به پايان رسيدن داستان، شايد آرزوي هر نويسنده يي نباشد ولي بدون ترديد ويژگي به يادماندني كارهاي بسياري از نويسندگان جهان است. مگر وقتي شما «تپه هايي همچون فيل هاي سفيد» را از همينگوي مي خوانيد، براي درك آن و جلو رفتن در روايت زحمتي مي كشيد؟ اما داستان كه تمام مي شود به پيش زمينه هاي ارتباط زن و مرد فكر مي كنيد. براي ما كه زاده شرق ايم و روايت هاي تو در تو، ساده نوشتن بسي دشوار است. شفاف كردن ماجراها انگار كه جرات مي خواهد، كم اند داستان نويس هايي كه شاهكارشان ساده ترين كتاب شان باشد. از هدايت كه «بوف كور»اش چنان پيچيده در رازهاي گونه گون است كه بر آن تفسيرها نوشته اند تا «شازده احتجاب» گلشيري و... نمونه ها بسيارند اگر به تاريخ ادبيات داستاني ايران مراجعه كنيد. نويسنده هايي كه تحت تاثير «بهرام صادقي» قلم به دست گيرند اندك اند و در اين ميان نويسنده حرفه يي اين مرز و بوم «جعفر مدرس صادقي» راحت و ساده داستان مي نويسد. انگار كه براي نوشتن آن هيچ زحمتي نكشيده است. وقتي «توپ شبانه» داستان جديد به چاپ رسيده از او را مي خواندم، فكر مي كردم كسي كنارم نشسته و دارد قصه يي مي گويد. حكايت زوجي كه به كانادا رفته اند و چه و چه از سرگذرانده اند و طرفه اينكه حالا زندگي مشترك شان به اينجا كشيده است. با آنكه راوي اول شخص است و زني است هنرمند اما صداي زنانه يي در گوش خود نمي شنيدم بلكه گويي داناي كلي داشت زندگي اين زن را برايم تعريف مي كرد.
اما نه، هيچ وقت به سادگي فريب ساده بودن يك متن را نخوريد به خصوص اگر پاي كار يك نويسنده حرفه يي در ميان باشد. نمي گويم برويم و به زور لايه يي را در آن پس پشت ها پيدا كنيم و خوشحال شويم كه به يك معنا پرده از رازي برداشته ايم، بلكه مراد آن است كه سادگي يكي از ضخيم ترين پرده هايي است كه بر سر يك متن مي افتد. نويسنده يي كه خيلي ساده از فرار يك زن از خانه مي نويسد (با وجود اينكه راوي اول شخص زن است) و بعد خيلي ساده از ميل به فنا شدن مي گويد، يعني تمام آن لايه هاي دراماتيك را پشت جمله هاي كوتاه و خبري و پركنش پنهان كرده است.
بله، «توپ شبانه» راحت خوانده مي شود؛ در يك نشست. كافي است دو سه ساعت وقت بگذاريد. اما بعد بارها به آن مراجعه مي كنيد يا به شخصيت ها فكر مي كنيد. به راوي اول شخصي كه نقاش و شاعر است و شوريدگي هايش را ساده به هر كسي كه از راه مي رسد مي گويد. كم مانده به رهگذري در خيابان هم بگويد همسرش «ابي» چگونه مردي است. دختري است كه به خانواده يي مرفه تعلق دارد ولي مي تواند خودش را با هر شرايطي وفق دهد. وابسته به مادرش نيست. به شوهرش هم دلبستگي ندارد. به دوستش هم؛ گويي رهاي رها فقط از اين شاخه به آن شاخه مي پرد. پر از كنش هاي آني و غافلگيركننده است. اگر خيلي خردمند باشيد هنگام خواندن با خود مي گوييد؛ «اين زن ديوانه است.» حتي استادش «جيم» هم كه در كار نوشتن از او حرفه يي تر است به اندازه او بي قرار و بي تاب نيست، شايد به دليل سنش باشد اما دوست راوي «مهشيد» هم با آنكه اهل هنر است چنين سركش و شوريده عمل نمي كند. راوي را مي توانم به «جك نيكلسون» در فيلم «ديوانه از قفس پريد» تشبيه كنم؛ ديوانه يي كه از همه بهتر و بيشتر به درك زندگي نائل شده است. او با بقيه فرق دارد. همين هم بقيه را مي ترساند. اما خودش هيچ ترسي ندارد. سرخوشانه با تمام اندوهي كه دارد برخورد مي كند، پر از حركت و جنبش است. يك جا بند نيست. براي همين هم ساختار روايت پر از كنش است. كنش هاي پي در پي هم ريتم ايجاد مي كند؛ ريتمي تند كه باعث مي شود شما كتاب را در يك نشست بخوانيد. مي بينيد كه «جعفر مدرس صادقي» خوب مي دانسته از چه راهي به همان سادگي نزديك شود. او ابتدا يك شخصيت زن ساخته كه كنش هاي عجيب و غريبش به جذابيت اش كمك مي كند، بعد همين كنش ها را در هر فصل به تناوب مانند دانه پاشيدن روي خاك، پخش كرده. حاصل جنگلي شده كه شما مي توانيد به هر گوشه اش سر بزنيد و آدم هايي ببينيد در موقعيت هاي به يادماندني.
بگذاريد مثالي بزنم. در يك سوم پاياني كار موقعيتي هست كه راوي و مهشيد به جلسه شعرخواني جيم مي روند. محلي كه شعرخواني برگزار مي شود ديوار به ديوار يك كارخانه سيمان سازي قديمي است. داخل همان سالن كه باز به نظر مي رسد كارگاه است. وسايل كارگري در گوشه يي جمع شده، ميزي بر سكويي گذاشته اند و يك بطري آب روي آن. در ابتدا راوي به نظرش همه چيز مسخره مي آيد. فكر مي كند تمايلات چپ گرايانه «جيم» باعث شده چنين محلي را براي خواندن شعرهايش انتخاب كند ولي هر چه در موقعيت دقيق تر مي شود مي بيند اتفاقاً شعرهاي «جيم» به دغدغه هاي شخصي اش برمي گردد. از مسائل ويتنام و خاورميانه و زلزله شيلي و سيل هند در شعرها خبري نيست. او خود را مي سپارد به سبكي لحظه هاي عاشقانه شعر «جيم». «جيم» هم به سادگي مي رسد؛ به نوشتن از پنهان ترين حس هاي انساني خودش در قالبي ساده و همه فهم. براي همين هم راوي را تحت تاثير قرار مي دهد. اين موقعيت اگر جذاب است به دليل رسيدن «جيم» به اصل سادگي در هنر نيست بلكه به دليل مزه پراني هاي مدام راوي و مهشيد است براي رفتن به دستشويي و بعد پيدا نكردن آن. كمبود امكانات محل برگزاري شب شعر در كشوري پيشرفته جاي درنگ دارد. بي مخاطب بودن شعر هم كه ديگر قوز بالاي قوز است يعني كل روياي ايرانياني كه فكر مي كنند چقدر در آن سوي مرزها براي شاعراني مانند «جيم» ارزش و اعتبار قائل مي شوند فرو مي ريزد. در چشم راوي و مهشيد كه فرو مي ريزد در چشم ما هم باورپذير مي شود و تكان دهنده. اما طنز موجود در اين موقعيت به تعميق تلخي اين برخورد با اهالي فرهنگ كمك مي كند. وقتي باران مي گيرد و از سقف كارگاه قطره ها بر سر شخصيت ها مي ريزد ديگر به اوج طنز در فضاسازي مي رسيم. در فضايي كه مهشيد به دستشويي احتياج دارد و راوي به شكلي بدوي خود را از اين موقعيت نجات داده است به جرات مي گويم كمتر ديده ام، خوانده يا شنيده ام كه فردي چنين شفاف و روشن از وضعيت اجتماعي شاعران و نويسندگان آن سوي مرزها چنين بي پروا و شفاف بنويسد و بگويد كه فرهنگ در هيچ كجاي اين كره خاكي ديگر طرفداري ندارد. به خصوص شاعرها كه انگار همه جا غريب اند. «مدرس صادقي» در حقيقت از زبان «جيم» در قالب ديالوگ هايي كه با راوي دارد مي گويد كه با چه زحمتي كتاب هايش چاپ شدند و تازه حالا به اين نتيجه رسيده است كه اگر به دنبال ديده شدن است بايد رمان بنويسد. راوي نمي خواهد حرف او را باور كند؛ حرف مردي را كه به قول خودش زبان پرنده ها را مي فهمد. اما كسي نيست كه زبان «او»ي شاعر را بفهمد. عده قليلي كه به يك كارگاه قديمي با سقف شكاف برداشته مي آيند، مي توانند شاعر را به ادامه كار وادارند؟ «جيم» يا ناچار از شعر دور مي شود يا انديشيده و آگاهانه تمرين رمان نويسي مي كند. به راوي هم توصيه مي كند خودش را خسته نكند. كاري كه اين زن در آن استاد است و «جيم» از همين نكته غافل است كه راوي به سادگي تسليم نمي شود. «مدرس صادقي» بي آنكه از طريق ديالوگ هاي اطرافيان به ما بگويد كه اين زن خستگي ناپذير به هر دري مي زند تا بتواند به جوهره شعر برسد به ما نشان مي دهد از ابتداي روايت تا پايان، مساله راوي خلق است؛ به دنيا آوردن است. از او در ابتداي رمان مي خوانيم بچه يي سقط كرده و در انتها به جايي مي رسيم كه او باز حامله است. گويي آنقدر اين روح عظيم شده كه بايد تكه يي از آن را به جهان ببخشد. يك بار با سقط آن، بار ديگر با به دنيا آوردنش. اما در اين مسير از زايمان ذهن هم غافل نيست. نمي تواند غافل باشد. معلوم نيست از چه زماني اما گويي از زماني دور كه ما از آن اطلاعي نداريم او نقاش و شاعر بوده است. او از نقاشي هايش رضايت ندارد. يك نوع «من» سركوفته در او ديده مي شود. او از معيارهاي خانواده و اجتماعي كه به آن تعلق دارد، فاصله گرفته و در جست وجوي يك هويت تازه به كانادا آمده است. خانه اش در جايي است كه مي تواند مركز شهر را از هر سو ببيند. اما او در اين برج به تنهايي محض مي رسد. ابي همسرش حالا ديگر عاشق او نيست. شب ها دير به خانه مي آيد. فرسنگ ها با او فاصله دارد و همين ها از او موجود افسرده يي مي سازد كه دائم به نابودي خويش مي انديشد. اما كنش گرايي اش در تقابل با اين افسردگي است. او از آن دست افسرده هايي است كه آ رام و قرار ندارند. از خانه هم كه فرار مي كند مدتي را پيش مهشيد مي ماند و بعد سراغ «جيم» مي رود؛ شاعري بنام كه او را به نوشتن رمان تشويق مي كند. دردناك ترين موقعيتي كه راوي با آن مواجه است همين بيگانه ماندن اش ميان جمع ايراني ها و خارجي ها است. هيچ كجا مامني براي آرام گرفتن و بار به زمين گذاشتن نيست. او مانند مادري است كه جايي براي زايمان ندارد. اما هرگز آه و ناله نمي كند. در اوج استيصال براي نوشتن نااميد نمي شود. بارها مي نويسد و خستگي ناپذير به هر دري مي كوبد.
در اين ميان «همايون»، دوست «ابي» هم به او دروغ مي گويد. با او صادقانه رفتار نمي كند. از «جيم» هم نهايتاً تصوير آرماني يك استاد - شاعر شكل نمي گيرد. بله، هيچ چيز در اطراف راوي كامل نيست. پاي همه چيز و همه كس در كشوري پيشرفته مي لنگد. پازلي كه راوي مي خواهد بچيند تكه هاي مفقوده زياد دارد و او هم از زندگي به اندك بسنده نمي كند. دقيقاً نمي دانيم چندساله است. اما گونه يي آرمانگرايي در ذات او ديده مي شود. ما مي توانيم جاي او از خود بپرسيم؛ «به چه اميدي در اين ديار مي شود زنده ماند؟»
در يكي ديگر از موقعيت هاي جذاب داستان در يك مهماني با تعدادي شاعر و نويسنده و نقاش آشنا مي شويم كه همگي زاده غرب اند و شكست خورده در جست وجوي يك ناشر. «جيم» هم دوره يي آنها است و بايد سفارش شان را به يك ناشر بكند. «جيم» هم مي خواهد اين كار را انجام دهد اما هيچ چيز مشخص نيست. آنها از قافله آنقدر عقب افتاده اند كه ديگر اميدي به چاپ كتاب هايشان ندارند. از كشوري پيشرفته آرام آرام تصويري ساخته مي شود كه در آن به فرهنگ نيازي حس نمي شود. به خصوص فرهنگ نخبه گرا. نويسنده يي كه فكر مي كند در اينجا، قدر و منزلتي ندارد. اينها را نويسنده مستقيماً به ما نمي گويد بلكه در پي موقعيت هاي گوناگون هر بار بخشي از اين اجتماع براي ما ساخته و پرداخته مي شود. حال سوال اينجاست؛ «جامعه يي كه به اهالي خودش وقعي نمي نهد چطور مي خواهد بستر مناسبي براي اعتلاي فرهنگي يك مهاجر فراهم كند؟»
و اين يعني نقد جدي و استوار و گفتماني كه در اين متن شكل مي گيرد. آيا فرجامي براي اين راوي مي توان متصور شد؟ بر سر «جيم» چه خواهد آمد؟ آيا حالا او شاعر شكست خورده يي است كه به دامان رمان آويخته تا بلكه ديده شود؟ چرا و چگونه يك جامعه پيشرفته خود را بي نياز از خواندن شعر مي بيند؟ آيا راوي هم به اين سوال ها فكر مي كند؟ چرا او نمي تواند مانند مهشيد ازدواج كند، بچه دار شود و به هنر به شكل جنبي و حاشيه يي بپردازد؟ چرا «ابي» حاضر نيست به سمت راوي قدمي بردارد؟
سوال هايي از اين دست جواب هاي گوناگوني دارند كه مي توانيد در ذهن خود بچينيد. اثري كه ساده خوانده مي شود در حقيقت پر از لايه هاي مختلف اجتماعي و روانشناسانه است و مهم تر از همه اين اثر پرده از روياي غرب و شگفتي هاي فرهنگي اش برمي دارد. اوج احتضار كلمه را به تصوير مي كشد. جامعه يي كه در آن يك زن شاعر سرگردان به هر دري مي زند تا بتواند كتابش را چاپ كند، به آرامش برسد و سرانجام حداقل چند نفر اثرش را بخوانند. اين افشاگري را كمتر در آثار نويسندگان ايراني ديده ايم گويي اين بخش ها چنان باورناپذير و حيرت آور است كه نويسنده ايراني ترجيح مي دهد از آن نگويد.
اما شبكه روابط انساني اين اثر به گونه يي است كه همه شخصيت ها به واسطه راوي معنا مي شوند. همه كنش ها و موقعيت ها به دليل آنكه نظرگاه داستان «اول شخص» است با راوي مرتبط اند.
هر چند گاهي راوي خود را از متن حذف مي كند تا فضاها و كنش هاي ديگر كاراكترها را روايت كند اما سرانجام از جايي سر بيرون آورده و حس خود را از صحنه به موقعيت اضافه مي كند. در ابتدا ما از نوع رابطه اش با مهشيد اطلاعاتي به دست مي آوريم و بعد از نوع ازدواجش با «ابي». جلوتر «همايون» به روايت اضافه مي شود و ارتباط عميقي كه ميان او و راوي شكل مي گيرد. در تمام اين رابطه ها متوجه مي شويم هيچ يك از اين افراد دركي از ماهيت افكار و رفتار راوي ندارند. آنها همگي او را ديوانه مي دانند. ديوانه يي كه سرگرم كننده است. پس حضورش گاه دلنشين هم مي شود. اما مرزي دارد اين حضور، اين تحمل. وقتي 10 روز راوي در منزل مهشيد مي ماند سرانجام دوستش محترمانه عذرش را مي خواهد. «جيم» كه نماد يك فرد روشنفكر غربي است هم تا جايي كه حوصله و وقتش اجازه مي دهد از راوي پذيرايي مي كند. راوي متوجه مي شود او هم حاضر نيست براي هميشه تحملش كند. انگار اين زن تا يك زماني مي تواند اسباب سرگرمي باشد. از يك جايي به بعد اين انسا ن هاي مهربان كاسه صبرشان لبريز شده و او را به دامان اجتماع برمي گردانند. دردناك ترين بخش اين مواجهه هم زماني است كه «ابي» بر بالين او حاضر مي شود. مردي كه در سايه قرار داشته ناگهان حضورش پررنگ مي شود. آن هم به اين دليل كه همسرش باردار است. مي خواهد فداكاري كند و بچه را نگه دارد. معني «استراحت مطلق» را ياد گرفته است. او نقش مادر را براي راوي بيشتر مي پسندد. همان فرمول قديمي كه مهشيد از آن مي گفت جواب مي دهد؛ «اگر بچه دار شوي زندگي ات عوض مي شود.»
آيا ابي مي تواند تا پايان عمرش به راوي وفادار بماند ؟ فاصله ايجاد شده ميان اين زوج پرشدني است؟ تكليف رماني كه راوي نوشته چه مي شود؟ آيا او از آرمان هايش صرف نظر مي كند؟ آيا به ارتباطش با «جيم» ادامه مي دهد؟ كودكي كه به دنيا مي آيد چه فرجامي پيش رويش دارد؟
متن به اين سوال ها جواب روشني نمي دهد. هر چه هست در ذهن شما است. «توپ شبانه» در سرتان مي تواند هر شب در ساعتي معين شليك شود تا بي هوا دل به دريا نزنيد. اگر ماهيگير هستيد به خانه بازگرديد و تا فردا صبر كنيد. توپ شبانه شايد نماد احتياط است و عقل. هشداري است به ارواح بي قراري كه مي خواهند از دام روزمرگي بگريزند. صداي امواج بي تاب شان مي كند. توپ شبانه به ما يادآوري مي كند، هيچ رويايي واقعيت ندارد، هر چند اگر حقيقتي را در ذات خود حمل كند اما يك رويا هميشه يك رويا مي ماند گاه هم به كابوسي بدل مي شود كه از آن خلاصي نداري.