رمان «احتمالاً گم شده ام» اولين اثر نويسنده اش سارا سالار است كه در زمستان سال گذشته توسط نشر چشمه وارد بازار كتاب شد و در روزهاي پاياني تابستان 88 به چاپ سوم رسيد. نثري خوشخوان، موضوعي جذاب و روايتي امروزي سه عاملي هستند كه بيشترين تاثير را در اقبال مخاطب به اين رمان، آن هم در فضاي سياست زده اين روزهاي جامعه ما داشته اند. اين رمان با استفاده از زاويه ديد من روايت، داستان زني را پيش چشم خواننده به نمايش مي گذارد كه تصميم مي گيرد يا مجبور مي شود با خودش، خاطراتش و همه زندگي گذشته اش تصفيه حساب كند. تلاش راوي براي بازخواني گذشته اش، اگرچه آرامش اندكي براي او به همراه دارد، اما به تصفيه حسابي تمام و كمال -به معناي پشت پا زدن به هرچه بوده و نبوده- منجر نمي شود. راوي بي نام رمان «احتمالاً گم شده ام»، زني است در آستانه ورود به ميانسالي و پر از تضادهاي دروني. او زني است از طبقه مرفه جامعه؛ از آنها كه ماشين تصادفي را به جاي صافكاري، تعويض مي كنند، حتي اگر بي ام و آخرين مدل يا چيزي در همين حدود باشد، از آنها كه عده يي به راحتي نام شان را با پسوند «بي درد» مزين مي كنند. اما او آنقدرها هم «بي درد» نيست، و خوردن كباب توي آن رستوران مكش مرگ ماي دربند، از وقتي كه سنگيني نگاه پسرك كارگر را روي خودش احساس مي كند، ديگر برايش لذت بخش نيست. همسر راوي كيوان، اين طور كه به نظر مي رسد، بيشتر اوقاتش را در سفرهاي كاري مي گذراند و پسرش ساميار در سن و سالي است كه به مهد كودك مي رود. منصور، شريك كيوان، علاوه بر كمك هايي كه در غياب كيوان در قبال زن و فرزند او بر ذمه خود مي داند، تلاش صادقانه يي دارد كه نيازهاي ديگر راوي را هم ارضا كند. راوي از اين موضوع مطلع است و سعي مي كند با معنا كردن بعضي حرف ها و حركاتش، مثلاً لبخندهايي كه تحويل منصور مي دهد، اين موضوع را با خواننده هم در ميان بگذارد. اما اين روايت ماجراي «حال» داستان است، در حالي كه راوي بيشتر در «گذشته» زندگي مي كند. او دختر بزرگ خانواده يي پدرمرده در زاهدان بوده، كه به خاطر كار بيرون از خانه مادرش، مسووليت نگهداري و مراقبت از دو برادر كوچك ترش را برعهده داشته. آشنايي راوي با دختري به نام گندم در دبيرستان مهم ترين اتفاق دوران نوجواني اوست. گندم دختري است از خانواده يي متمول، كه با پدر و مادربزرگش زندگي مي كند و هميشه چند قدمي جلوتر از راوي است. همين موضوع باعث مي شود گندم در ذهن راوي تبديل به موجودي آرماني شود؛ موجودي كه راوي هميشه، خواسته و ناخواسته، دنباله رويش بوده، حتي در اتفاق بزرگ و تاثيرگذاري مانند قبولي در دانشگاه و كندن از شهر و خانواده و آمدن به تهران. اگرچه از هشت سال پيش كه راوي با كيوان ازدواج كرده، دوستي اش با گندم را هم قطع كرده، اما هنوز و هنوز، ذهنش درگير گندم است و هر عمل و عكس العملي را با معيار گندم مي سنجد. «احتمالاً گم شده ام» كشمكش راوي است براي كندن از گندم، براي مستقل شدن، حتي به كمك روانكاو. و در پايان، اميد به پيدا كردن دوباره گندم و ادامه دوستي قديمي، در سايه اين استقلال نوپا و كمي ديررس. البته رمان گاهي وانمود مي كند كه راوي و گندم، هر دو، يك نفرند. در اين مورد يا بايد پذيرفت كه اين تلاشي است نافرجام براي پيچيده كردن ساختار رماني كه هيچ سنخيتي با اين قسم پيچيدگي ها ندارد، يا بايد پذيرفت قسمت بيشتر روايت كه گندم را شخصيتي عيني و واقعي در كنار راوي نشان مي دهد، در پرداخت ذهنيت آشفته راوي موفق نبوده است. سالار داستانش را با نثري گفتاري و زباني ساده، و در قالب روايت يك روز از زندگي راوي ارائه مي كند. انتخاب زاويه ديد من روايتي براي اين رمان، انتخاب خوبي است كه امكان رفت و برگشت ذهن راوي به گذشته و حال را در اختيار نويسنده گذاشته است. به كمك همين رفت و برگشت هاست كه خواننده با دنياي گذشته راوي (شهرش، خانواده اش، گندم، پدر گندم و فريد رهدار) و دنياي امروز او (كيوان، ساميار، منصور، دكتر روانكاو و البته بطري آبش) آشنا مي شود. امتياز ديگر اين زاويه ديد صميمي شدن لحن روايت و برداشتن فاصله ميان خواننده و راوي است؛ چيزي كه به همذات پنداري تعبيرش مي كنند. پيچيدگي استفاده از اين زاويه ديد هنگام روايت داستان در زمان حال خودش را نشان مي دهد؛ جايي كه با يك لغزش كوچك داستان به گزارش تبديل مي شود. در اين رمان هم در بخش هايي كه درباره دنياي امروز راوي است و به زمان حال روايت مي شود، گاه اين اتفاق مي افتد و راوي به جاي داستانگويي، شرح ماوقع و گزارش مي دهد؛ مثل صحنه هايي كه جابه جا آگهي هاي تبليغاتي شهري را براي خواننده توضيح مي دهد يا اخبار راديو را دوباره گويي مي كند، يا جاهايي كه مي خواهد با روايت اتفاقات، كنش ها و واكنش ها، عمل داستاني را پيش ببرد. اينجاها خواننده احساس مي كند راوي به جاي داستانگويي، صاف زل زده توي چشم هايش و دارد او را بمباران اطلاعاتي مي كند.
... اين هم از آسمان كه يكدفعه اينقدر مي گيرد، اين هم از باران كه شرشر روي شيشه جلو مي بارد، اين هم از برف پاك كن هاي ماشين كه شيشه را پاك مي كنند. اين هم از بطري ام كه يواش يواش دارد ته مي كشد، اين هم از سرعتم كه بايد كم بشود، اين هم از آوازي كه از توي ماشين كناري ام مي شنوم... (صفحه 41، رمان احتمالاً گم شده ام)
«احتمالاً گم شده ام» رماني است واقع گرا. درست است كه بخشي از داستان را خواننده صرفاً پس از عبور از صافي ذهن راوي مي خواند، اما ذهن راوي هم آنقدرها پيچيده يا ساختارشكن نيست كه واقعيت بيروني را تبديل به واقعيتي معوج يا اساساً فراواقعيت كند. راوي از اول تا آخر رمان با آن تاكيدهاي افراطي روي تابلوهاي تبليغاتي و اخبار راديويي و ديگر بن مايه هاي مد روز، جهاني واقع گرا را با خواننده قرارداد مي كند. در نتيجه خواننده براي سوال هايش به دنبال پاسخ هاي واقع گراي برخاسته از همين جهان داستاني مي گردد. پاشنه آشيل رمان همين جاست؛ سوال هايي كه بي پاسخ مي ماند. چرا راوي نمي خواهد ديگر هرگز به شهرش بازگردد، چطور حتي نمي داند كه حالا خانواده اش، مادر و دو برادر كوچك ترش، زنده اند يا نه- آن هم در جهان داستاني كه صحبتش شد- چرا بعد از هشت سال ناگهان هوس گندم مي كند، رابطه اش با منصور در چه حد و حدودي است، چطور راوي و منصور از ملاقات در حضور ساميار نگران نمي شوند، چرا زير چشم راوي كبود است و اين همه تاكيد در تمام رمان روي اين كبودي كه تا آخر هم دليلش براي خواننده روشن نمي شود، چيست؟ البته شايد خواننده بتواند براي همه سوالات بالا به جز سوال آخر پاسخي پيدا كند، اما اين پاسخ هرچه باشد، برخاسته از متن- حتي در قالب آن چيزي كه نامش را مي گذاريم سفيدخواني- نخواهد بود.