فرشته نوبخت
«موج ها» (1931) سومين اثر تجربي ويرجينيا وولف در زمينه رمان نو، پس از نگارش «خانم دالووي» (1925) و «به سوي فانوس دريايي» (1927) بود. وولف به وسيله اين سه رمان، سبك نويني را در ادبيات مدرن بنيان گذاشت و نام خود را به عنوان نويسنده يي صاحب سبك و البته ماندگار در تاريخ ادبيات جهان رقم زد. وولف درباره اين اثر در خاطراتش مي نويسد؛ «در ميان كتاب هايم كمتر كتابي است كه اين اندازه توجه و وسواس صرف نگارش آن كرده باشم. اما گمانم به زحمتش مي ارزيد.»
در حقيقت وولف اول بار با نوشتن اثر درخشان «خانم دالووي» تلاش كرد ابعاد ذهن و جريان تفكر در آن را آنچنان كه هست، نشان بدهد. او معتقد به چندوجهي بودن ابعاد شخصيتي و ذهني انسان بود و بر همين اساس معتقد بود آنچه در لحظه توسط انسان درك مي شود، آميزه يي از حواس پنجگانه است. با اين وصف در رمان خانم دالووي وولف موفق شد يك روز از زندگي را با نزديك شدن به چنين نگاهي به كاركرد ذهن انسان، از شخصيت هاي داستانش ترسيم كند. روزي كه از صبح آغاز مي شود و به شب و به مهماني خانم دالووي كه در آن همه افراد داستان در يك جا جمع مي شوند، ختم مي شود. با وصف آنچه وولف در پي آن بود، رمان «خانم دالووي» با آن ساختار مخصوص و نويي كه داشت، دستاورد بزرگي محسوب مي شد. او با نوشتن اين اثر موفقش شد به نمايش ارتباط موازي ذهن و وجوه شخصيت آدم هايش بپردازد.
اين دستاورد با پختگي بيشتري در رمان «به سوي فانوس دريايي» ادامه يافت. در «به سوي فانوس دريايي» وولف به عنوان پايه گذار سبكي كه براي نوشتن رمان ها و حتي داستان هاي كوتاهش ابداع كرده بود، بسيار موفق تر عمل مي كند. اما رمان «موج ها» سومين اثر تجربي وولف، از پيچيدگي بيشتري به نسبت دو اثر قبلي برخوردار است. در رمان موج ها، شش شخصيت به طور موازي روايت مي شوند كه به نظر مي رسد در واقع وجوه چندگانه يك شخصيت هستند. چنان كه بعد از تك گويي هاي مفصل هر يك از اين شخصيت ها فصل پاياني رمان، مونولوگي طولاني است كه توسط برنارد به جاي همه آن شش شخصيت گفته مي شود. مونولوگي كه در نهايت با؛ «آه، اي مرگ...» پايان مي يابد.
«برنارد گفت؛ حالا وقت جمع بندي است. حالا بايد معناي زندگيم را براي تان شرح دهم. چون يكديگر را نمي شناسيم. هرچند كه يك بار ديدم تان، گمانم در عرشه يك كشتي كه به آفريقا مي رفت... دچار اين توهمم كه چيزي كه لحظه يي بر جا مي ماند، گردي، وزن و ژرفا دارد و كامل است. در اين لحظه انگار زندگي من همين است...» (ص311) مي توان گفت ساختار اين اثر تا حد زيادي به فرم نمايشنامه يي آهنگين نزديك است. چرا كه با تكيه فراوان بر عناصر غيرزنده يعني اشيا و با تكيه زياد بر قدرت كلام و انعكاس نيروي ذهن و تخيل بر كلام نوشته شده است؛ چيزي شبيه عرق ريزان روحي نويسنده هنگام خلق اثر.
وولف در دفترچه خاطراتش مي نويسد؛ «نگران خيزاب ها (موج ها) هستم. همين حالا ماشين كردن كار صبحم را به پايان رساندم و نمي توانم كاملاً مطمئن باشم. چيزي در آن وجود دارد. (همان طور كه در مورد خانم دالووي احساس مي كردم) اما نمي توانم بر آن انگشت بگذارم. به سرعت و اطمينان فانوس دريايي هيچ شباهتي ندارد و اورلاندو كه بازي بچه ها بود. آيا روشم در جايي تصنعي مي شود؟ چيزي ناپايدار است؟ حال عجيبي دارم، ايجاد شكاف را احساس مي كنم... به درستي در جست وجوي جايگاهي هستم تا در آن افراد رمانم را در چشم انداز زمان و دريا قرار دهم. اطمينان دارم، اما مشكل كندوكاو دروني به سر جاي خود است.»
اما وولف مدت ها بعد از نگارش اين اثر، يعني در سال 1937، وقتي دوباره به اثر نگاه مي كند، نظر محكم تري دارد؛ «رمان خيزاب ها (موج ها) كتابي است با شش شخصيت يا بهتر است بگويم با شش ساز. چون در واقع عبارت است از تك گويي هاي بلند دروني كه مانند منحني هايي به دنبال هم قرار مي گيرند و گاه يكديگر را قطع مي كنند. آن هم با طرحي منطقي كه هماهنگي هنر فوگ را به ياد مي آورد. در اين داستان موسيقي وار لحظه هاي دوران كودكي تامل هاي زودگذر و سريع ايام جواني و دوستي در واقع جانشين آلگروهاي سمفوني هاي موتسارت مي شوند كه آرام آرام جاي خود را به اندانته هاي آرام و تك گويي هاي طولاني مي دهند و در حقيقت بيانگر تاملاتي هستند در باب زندگي كه به شكلي تنهايي بشري را به نمايش مي گذارند.»
بنابراين اساس مونولوگ طولاني تك نفره يا ارائه چند وجه از يك شخصيت در شش كاراكتر جداگانه نمي توانسته منظور نهايي وولف باشد. او در پي راهي بوده تا به نمايش فرديت غالب در انسان بپردازد. و براي همين هم از چشم انداز بيكران دريا و قدرت امواج استفاده كرده است.
با اين حال خوانش رمان «موج ها»، خوانشي طاقت فرساست.
همان طور كه نوشتن آن براي وولف سرشار از رنج بي پايان روحي بوده است؛ «من در كتاب گير كرده ام. منظورم اين است كه مانند مگسي روي كاغذ چسبناك به آن چسبيده ام. گاه ذوقم را از دست مي دهم اما به كار مي چسبم... نمي دانم آخر كار چه خواهد شد، تا اينجا جز قطعات درهم و برهم چيز ديگري نيستند.»
فرسايش اين خوانش از آن جهت است كه دقت، كوشش و پويايي ذهن خواننده را مي طلبد.
چرا كه هر شش شخصيت به صورت منقطع و بي ارتباط با هم، به بيان مونولوگ هايشان مي پردازند، چيزي كه در نهايت به مونولوگ نهايي برنارد ختم مي شود. اگرچه وولف در خلق اين اثر به جذابيت و كششي كه در رمان «خانم دالووي» يا «به سوي فانوس دريايي» وجود داشت، دست نيافته است، اما پيچيدگي و انضباط تحسين برانگيزي كه در ساختار رمان «موج ها» قرار دارد، در هيچ يك از آثار وولف ديده نمي شود.