در مورد چگونگي هاي ژانرهاي ادبي بسيار گفته شده است. قصد تكرار الگوهاي روايي را ندارم. بيهوده است. دليلي ندارد دوباره آنچه را مي دانيم مرور كنيم. مي دانيم بعضي داستان كوتاه مي نويسند بعضي رمان. بعضي واقع گرا هستند بعضي رمانتيك. عده يي فراواقعيت ها را مي پسندند گروهي به پرداخت نمادها بسيار اهميت مي دهند. هر كسي در وسعت متني كه در اختيار دارد به پرداخت آنچه مد نظر داشته است، مي پردازد. پردازش اش هم به شكلي قاعدتاً بايد باشد كه مخاطب با او همراه شود. (بگذريم از اين ژست روشنفكرانه مد روز كه عده يي مي گويند من براي خودم مي نويسم. كسي هم نيست كه بگويد اگر براي خودتان مي نويسيد چرا چاپش مي كنيد. بگذاريد در همان پستو ها بماند براي روز مبادا.)
متن «ديدار با خورشيد» يك امكان جديد در عرصه روايت را فراروي مخاطبان قرار مي دهد. حتي در نگاهي ژرف انديشانه تر اين متن به داستان نويسان محترم مي آموزد تا كجا مي توان پر پرواز تخيل را به شرط داشتن يك انديشه منسجم گشود و از قضاوت ها نهراسيد. از امكاني به نام ادبيات نهايت استفاده را برد و مهم تر از همه اصول زيبايي شناسانه را هم در متن اجرا كرد. شخصاً هنگام مواجهه نخستين با اين كتاب نمي دانستم در حال خواندن مجموعه داستاني هستم با داستان هاي كوتاه بسيار يا مجموعه داستاني كه روايت هايش به هم وصل اند. شايد هم يك رمان است كه نويسنده اينچنين تقطيع اش كرده است. اين تقطيع ها چه منطقي دارد؟ چرا محمدرضا پورجعفري چنين نوشته است؟
(بس كه من خواننده نويسنده را پرهيز داده اند كه اين متن شعر است و آن يكي داستان كوتاه و آن ديگري رمان. اين سبك را اگر برگزيدي بايد تا پايان به آن وفادار بماني و اگر نماني چه و چه مي شود. جوري كه مي دانم نه دست و دل خودم كه خيلي ها مي لرزد وقتي قلم به دست مي گيرند مبادا از قوانين لايتغير تخطي كنند. اين حاصل چيست خود بحث مفصلي مي طلبد كه از فرصت اين مقال خارج است. اما همين قدر بگويم كه متن ديدار با خورشيد به شما فرصت مكاشفه بسياري مي دهد. خود اين متن بيشتر شبيه يك جور كارگاه داستان نويسي است كه از شما براي شركت در آن دعوت مي كند.)
محمدرضا پورجعفري در اين اثر توانسته يك امكان نو را به شما براي مشاركت در متن ايجاد كند. او با زباني به غايت پاكيزه به روايتي از انسان امروزي دست يازيده است. از منظر روانشناسانه ام با من راوي اش چنان رفتار كرده است كه بارها با خود مي گوييد چگونه چنين بي پروا دست تطاول بر خويشتن گشوده است. اين من ً به شوخي گرفته شده چگونه چنين زنده و جاندار در متن در عين بي دفاعي حي و حاضر است؟ اصلاً مگر مي شود يك نويسنده اينقدر بي رحمانه با خود شخصيت اصلي اش رفتار كند. در هر چهار بخش اين كتاب شما يك نوع نگاه تكرارشونده مي بينيد. سخن از آدمي است بسيار غريب در ميان جمع. سخني كه به شدت در نگاه ايراني ريشه دار است. اما الگوهاي روايي كه پورجعفري براي ارائه آنها سود برده غربي اند. بارها در بخش پاياني كه عنوان متا مورفيوس را بر پيشاني خود دارد (در كتاب لاتين چاپ شده است) رد پاهاي تاثير از كافكا را مي بينيد. گرگور سامسا آفريدن روياي خيلي از نويسنده هاي ايراني است. نقل اين سال ها هم نيست. سبقه يي تاريخي دارد. ولي امان از درآوردن اين الگوهاي مسخ كه واقعاً كار هر كس نيست. از سوي ديگر اين نوع پرداخت تا حدي به گونه ادبي شگفت هم نزديك است و باز دخالت نويسنده در متن شما را ياد تكنيك داستان در داستان مي اندازد. دقت كنيد به انواع الگوها يا گونه هاي ادبي به كار رفته در اين بخش. نه. اشتباه نكنيد. حاصلش آش درهم جوش نيست. محصول اين نوع نگاه به بار نشستن يك روايت شسته رفته از موقعيت همان راوي آسيب ديده است. از منظر روانشناختي اين من راوي بي تكاپوي پرتلاش، مي خواهد به درك تازه يي از خود و محيط پيرامون خود برسد. او نستوه است اما در عين حال خسته. گاهي از آنچه تجربه مي كند ناله يي خفيف سر مي دهد. او اعضا و جوارح خود را حتي در اين متن به چالش كشيده و از آنها گواه مي آورد كه ماهيت انسان امروزي تا چه اندازه خطير است. پا بر لبه تيغ راه مي سپارد. كژي هاي من و شما را محمدرضا پورجعفري به تصوير كشيده است. اما باز بيراهه نرويد. اين متن را وقتي به پايان مي بريد، حس نمي كنيد سنگين شده ايد. بيشتر به عظمت آفرينش خود پي مي بريد.
يك نوع انسجام يا هماهنگي فرمي و معنايي در اين كار ديده مي شود. كتاب با اين جمله آغاز مي شود؛
«همه كتكم مي زنند.»
و با اين جمله به پايان مي رسد؛
«صبح كه از خواب پا مي شوم، خجك مي شوم.»
از يك داستان به نام «كتك خورم ملس است» تا روايتي به نام «خجك». اين مسير بيهوده طراحي نشده است. مسيري است تعريف شده در ذهن محمدرضا پورجعفري. وقتي مي گويد همه دوست دارند كتكم بزنند، حتماً در ذهن خود براي راوي اش فكري كرده كه اين را گفته. (اين را اولش كه خواندم نفهميدم بلكه وقتي به پايان مسير رسيدم متوجه شدم از چه راهي نويسنده مرا عبور داده است.) او از مسيري پر از دست اندازهاي نرم شما را مي گذراند تا در تجربه هاي من راوي اش شريك شويد. فصل مشترك اين من راوي ها هم همين غربت، غريب ماندگي، تنهايي، تا تغيير صورت ظاهر و بي هويت شدن يا از ابتدا بي هويت بودن است. قرار نيست متن شعار دهد اما خوب گوش مان را مي گيرد و مي پيچاند و يادمان مي آورد چقدر راحت كم مايه مي شويم. بحث اين اثر شايد در ابتدا به گمان تان گل درشت بيايد اما در حقيقت تمام اين لايه ها در بطن روايت هاي تكه تكه با ارائه يي ميني ماليستي ديده مي شود.
ريتم اين داستان ها بسيار كوتاه، تند و حساب شده است. هر چند متن بيش از هر چيزي در آن لايه هاي روانشناسانه من انساني امروز را دارد اما اينها دليل نمي شود كه نويسنده با ذهني پردازي ها و درازگويي ها اسباب ملال فراهم آورد بلكه دست بر قضا ريتم اين اثر باعث مي شود كتاب را در يك نشست بخوانيد. بعضي قسمت ها را نه يك بار كه چند بار. هر ذائقه يي مي تواند در اين متن ها تكه يي را پيدا كند براي لذت بردن و نصيب بردن. هر متن شبيه آينه يي است از انسان اين روزگار. نه حتي لزوماً از انسان ايراني گاهي حتي انسان در مقياس جهاني، با تعريف متداول و آشنا. بله. بياييد و در اين اثر نگاه كنيد به اجرايي هنرمندانه از يك انسان كه صورتش مدام دستخوش تغيير مي شود. انسان عصر ارتباطات راستي تنهايي هايش به خوبي نشان داده شده است. لايه هايي از طنز در اين كتاب باعث شده است از اين تلخي كاسته شود. نويسنده در حقيقت با حضور در متن روزنه هاي اميد را باز مي كند. از هراس ما مي كاهد. پنجره يي باز مي كند سمت گستره يي پر از پرسش هاي گوناگون. طرح دغدغه هاي هستي شناسانه روياي خيلي از ماها هنگام نوشتن است. اما راستي اين مهم از عهده هر آرتيستي برمي آيد؟
يك نويسنده تا كجا مي تواند به سمت ناكجاآبادي آشنا ما را رهنمون كند تا بتوانيم خودً خودباخته مان را در آن ببينيم؟ تازه اساساً خود واقعي انسان امروزي چيست؟ مرزهاي آن را چه پارامترهايي تعيين مي كند؟
پاسخ اين سوالات در متن روايات نهفته است، وقتي به طور مثال مي خوانيد؛ «زماني دست و پاهايم را در كوه ها گم كردم. بعد كوه ها را گم كردم. چون بايد با پاهايم پي دست هايم مي رفتم و پاهايم را گم كرده بودم. نتوانستم دست هايم را پيدا كنم. با دست هايم بايد از صخره ها بالا مي رفتم يا پايين مي آمدم كه پاهايم را بيابم و چون دست هايم را گم كرده بودم نتوانستم پاهايم را بيابم. بعد بايد با پاها و دست ها، كوه ها را پيدا مي كردم. اين طور شد كه كوه ها را گم كردم. زماني هم گوش هايم را گم كردم.» (ص 71، پاراگراف دوم)
در همين تكه از متن شما هم با دغدغه هاي پنهان همان من ً راوي مواجهيد، هم با جهاني از نشانه هاي پنهان در متن. به گمشدگي فكر مي كنيد و به موقعيت طنز آميزي كه راوي در آن گرفتار شده است.
از اين دست نمونه ها در اين اثر بسيارند. جمله هاي كوتاه سبب ايجاد همان ضرباهنگ تندي مي شود كه ذكرش رفت. طرفه آنكه تند و تيز در پي اين راوي شوخ دردكشيده، كه به طريقي جمع اضداد هم هست حركت مي كنيد. از همين كوهي كه گم كرده است بالا مي رويد و آنچه محمدرضا پورجعفري در پي آن است را پيدا مي كنيد. يافتن كمترين دستاورد خواندن اين اثر است كه خود را از چنگ خيلي از تعريف هاي مالوف رهانيده است. در اين رهايي شريك شويد.
مهم تجربه كردن است. اين اثر همه را به تجربه يي تازه دعوت مي كند.