کتاب :: درباره «پرچيني از اقاقيا» نوشته مرجان رياحي
درباره «پرچيني از اقاقيا» نوشته مرجان رياحي
21 ارديبهشت 1388
داستان صاف و ساده آدم هاي يك بعدي
علي چنگيزي
«پرچيني از اقاقيا» عنوان اولين رمان «مرجان رياحي» است. رمان داستان سر راست و صاف و ساده يي دارد و شايد بتوان گفت همين صاف و ساده بودن نقطه قوت كتاب است. همين موضوع سبب شده داستان خوش خوان از آب دربيايد. به طوري كه رمان كم حجم «مرجان رياحي» را مي توان در يك نشست و يك نفس خواند و ختمش را برچيد. «مرجان رياحي» تلاش كرده زندگي دختر تحصيلكرده امروزي را روايت كند و دست كم بخشي از زندگي او را نقل كرده است. با آرزوهايش براي مهر ورزيدن و مشكلاتش در كار و فعاليت اجتماعي. با خيالات عشق هاي
شكست خورده اش و... با وجودي كه بيشتر شخصيت هاي داستان زن هستند نمي توان گفت نگاهي كه نويسنده دارد نگاهي زنانه است يا اينكه نويسنده نگاه ويژه يي به زنان و مشكلات شان دارد. كتاب چيزي است از آن دست اتفاقاتي كه بيش و كم شنيده ايم. بهشيد، شخصيت اصلي رمان، دختري است كه بعد از سال ها زندگي و كار در مركز و مركزنشيني به دليل بيماري اش به شهرش برمي گردد و كار خوبش را در يكي از روزنامه هاي پرتيراژ پايتخت رها مي كند و حالا در روزنامه يي محلي مطلب مي نويسد و قلم مي زند. نامزد سابقش از ازدواج با او شانه خالي كرده و تو زرد از آب درآمده است. اكنون بهشيد، كه بر و رويي هم دارد تنها و از درون بيمار است و در اين حيص و بيص با سردبير روزنامه يي كه در آن كار مي كند هم مشكلاتي دارد. سردبير گمانش اين است كه بهشيد كه درس خوانده روزنامه نگاري است و خيلي زود همه كاره شوراي نويسندگان شده است و دبير سرويس سياسي مي خواهد زير آبش را بزند و.... در اين ميان و با وجود اين همه بدبياري چپ و راستي كه بهشيد تو زندگي آورده روزنه اميدي باز مي شود. او، محمد، دوست و همبازي دوران كودكي اش را مي بيند. هرچند او هم در ظاهر دماغش چاق است اما بعد معلوم مي شود كم وبيش وضعيت مشابهي با بهشيد دارد. او هم بيمار است و فداكارانه عمرش را ريخته پاي خواهرانش تا آنها را به سر و سامان برساند و حالا خودش عزب اوقلي و يالقوز مانده است. هر چند آنچنان كه گفته شد داستان «پرچيني از اقاقيا» صاف و ساده است و اين صاف و سادگي و گريز از ادا و اصول هاي فرمي نقطه قوت رمان است اما پايبندي بيش از اندازه نويسنده به اين سادگي در روايت موجب سطحي شدن و غفلت نويسنده از حوادث حاشيه يي يك زندگي شده است كه به اندازه خود متن زندگي با اهميت و مهم هستند و در خلال آن شخصيت هاي داستان عمق بيشتري پيدا مي كنند و چند وجهي مي شوند و سر و شكلي به هم مي زنند و از حالت قالبي و كليشه يي خارج مي شوند. اين نكته درستي است كه گفته شده سادگي در روايت نبايد موجب ساده كردن خود شخصيت ها شود به نحوي كه خواننده با شخصيت هاي پيچيده يي روبه رو نباشد و تنها نقشي ببيند از موجودي كه پيچيده بودنش شهره خاص و عام شده است؛ شخصيت هاي پيچيده يي كه بيش و كم پيامد زندگي مدرن شهري و ابزارآلات ارتباطي و فناوري جديد هستند؛ پيچيدگي كه ماحصل شناخت انسان مدرن از موقعيتش است. اما شخصيت ها در رمان «پرچيني از اقاقيا» يك وجه بيشتر ندارند. يا مجموعه يي از خوبي ها و محاسن تاق و جفت هستند يا كلكسيوني بي نظير از صفات نفرت انگيز. بهشيد و محمد هر دو فداكار هستند، ريخت و قيافه خوبي دارند. بهشيد درس خوانده است و مو لاي درز خوبي اش نمي رود حتي وقتي با اين فضل و كمالات و شعور داخل حرف هاي خاله زنكي مادر و همسايه ها و همكارانش مي شود باز از خوبي اش است و همه از سر خيرخواهي و صداقت ذاتي اش. اما درست در نقطه مقابلش سردبير روزنامه محلي قرار دارد كه بي ريخت است و انگشت به شير زن و زيرآب زن خرابي است. بي سواد است و كار و تخصص اش به هم هيچ ارتباطي ندارند. او فوق ديپلم دامپزشكي دارد و «تو يكي از اين دانشگاه ها كه تازگيا تو دهات دور و بر باز شده» درس خوانده و با زد و بند و هزار و يك رقم چاپلوسي به اينجا رسيده. عجيب هم نيست اگر همچو آدم بي مايه يي راه به راه به بهشيد گير دهد و با او چپ بيفتد. انگار در رمان ما، كه محصول فرهنگي زمانه است ميانه يي در كار نيست. به طور خاص در اين رمان هم به همين نحو است و همه آدم ها به دو دسته سفيد و سياه تقسيم مي شوند. چه بسا بهشيد در عالم واقع، ناكس و آب زير كاه باشد و هزار عيب و ايراد ديگر هم داشته باشد و با سياست دارد صندلي را از زير پاي سردبير مي كشد يا دست كم سر سوزني هم حق با سردبير باشد. نكته ديگر درباره رمان «پرچيني از اقاقيا» تصويري نبودن رمان است. خواننده درك درستي از موقعيت مكاني و فضاي كتاب پيدا نمي كند كه عامل مهمي است در شناخت شخصيت ها و وضع و اوضاع شان. اين شايد پيامد نقل داستان؛ تنها و تنها با استفاده از ديالوگ باشد؛ موضوعي كه نويسنده براي داستانش برگزيده است اگر چه مي توانست گسترش پيدا كند و به كندوكاو مسائل شهري و آدم هايي از نوع بهشيد، محمد و سردبير بيانجامد و مسائل و مشكلات اين دست آدم ها را عمقي تر واكاوي كند. اما اين طرح با تك وجهي كردن شخصيت ها و تصويري نكردن ديالوگ ها و در انتها با رابطه صد البته صادقانه يي كه بين بهشيد و محمد شكل مي گيرد به بيراهه مي رود و چيزي مي شود از نوع داستان هاي مجموعه هاي سيما با پايان بندي اميدواركننده و به مقصود رسيدن هاي باسمه يي و الكي اميدوارشدن شخصيت هاي قالبي و در بدترين حالت با نمايش يك عروسي؛ «بهشيد؛ صداي بوق كاروان عروسه، فكر كنم الان يه ماشين عروس برسه. محمد؛ آره، فكر كنم يكي داره مياد، بهشيد؛ فكر نكن، مطمئن باش، الان يه ماشين مي رسه كه روش يه عالمه گل چسبوندند، نگاه كن داره مياد، ماشين عروسو ببين، چقدر گل، از اين فاصله هم مي شه اون همه گل رو ديد، واي... چقدر گل،» (صفحه آخر) پيچيده نديدن آدم هايي كه همچون لابيرنت هزار تو دارند و هزار و يك رقم رويا و كابوس و... اولين ضربه را به مكالمه در رمان مي زند؛مكالمه واقعي و نه يك گفت وگوي ساده روزمره. به اين موضوع بايد توجه داشت كه هنگامي كلمه، گفتمان، زبان يا داستان «مكالمه يي» مي شود كه نسبي شود، امتيازهايش از آن سلب شود و از تعاريف رقيب خود براي يك مقوله واحد آگاهي يابد. داستان «غيرمكالمه يي» تحكم آميز و مطلق از آب درمي آيد.