17 اسفند 1387
دهه شصت، نارنجكهای پلاستیكی، نویسنده امروز
برای نسلهای متفاوت، دهه شصت مفهوم متفاوتی دارد. اگر ایرانی باشی و از آغاز پا گرفتن انقلاب اسلامی در ایران زیسته باشی، با شنیدن همین دو كلمه، انبوهی از تصاویر، اتفاقها و خاطرات تلخ و شیرین به ذهنت هجوم میآورد. اما این تصاویر و خاطرات برای همه مشترك نیستند. شكی نیست كه تصاویر ذهنی پدران و مادران ما با خاطرات كودكانه ما بسیار متفاوت است. منظورم از «ما» كسانی است كه دوران مدرسه و نوجوانی را در دهه شصت گذراندهاند. به قول پابلو نرودا ما بسیاریم. ما كه سرود صبحگاهیمان در مدرسه این بود: جنگجنگ تا پیروزی. ما نسل جوان امروزیم كه كمكم داریم به انتهای جاده جوانی میرسیم و بعضیهامان كه عجولتر بودهاند و اكنون از سیسالگی چند سالی فاصله گرفتهاند، پدران یا مادران نوجوانهای امروزند. بعضی از ما امروز نویسندهاند. و خیلی از ما امروز همه جور شغلی دارند جز نویسندگی. بعضی از ما كه امروز داستان مینویسند، در نهانگاه ناخودآگاه خود دهه شصت را با همه خوبیها و بدیهایش مدفون كردهاند. هر از گاه در گپ و گفتهای شفاهی خودمانی دچار نوستالژی میشوند و یادی میكنند از نارنجكهای سبز پلاستیكی كه عیدی شب عیدشان بود تا عیدیهایشان را هدیه كنند به رزمندهها. نویسنده امروز كه كودك و نوجوان دهه شصت بوده است میلی به نوشتن از آن روزگار ندارد. و این بیمیلی برای من به عنوان یك مخاطب بسیار سوالبرانگیز است. سوال اصلی من امروز این است: چرا گرایش چندانی نسبت به سوژههای داستانی مربوط به دهه شصت وجود ندارد؟ نویسنده جوان امروز اگر هم گاهی برای دستمایه داستانی خود به آن دهه متوسل شود، یك راست میرود سراغ جبهه و خط مقدم جبهه و به توصیف فضا و مكانی میپردازد كه در آن حضور نداشته است. البته و خوشبختانه كم هستند نمونههایی از این دست. گرایش همگانی این روزها متمركز است بر زمان حال؛ بر اندیشههای فلسفی و هستی شناختی. در مرور آثار داستانی امسال به نتایج جالبی رسیدهام. یكی از این نتیجهها «مرگگرایی» است. نویسنده جوان امروز به شدت با مقولهای به نام مرگ درگیر است. چه در لایههای زیرین محتوایی و چه آن چیزی كه در ظاهر و عناوین آثار دیده میشود. نویسندهای نام كتابش را مرگبازی میگذارد و آن دیگری در همه داستانهای كتابش در فضایی موهوم به مفهوم رازآمیز مرگ میپردازد. وقتی از منظر نقد روانشناختی به آثار داستانی امسال نگاه كنیم رد پای پررنگ مرگ را در بازیهای روایی نویسندگانشان خواهیم یافت. در چند سال اخیر كه همنسلانم به جایگاهی در عالم ادبیات رسیدهاند كه میتوانند به آسانی كتابی به دست ناشر بسپارند، همیشه در جست و جوی كتابی بودهام كه موضوع محوریاش حال و هوای دهه شصت باشد. نه حال و هوای عمومی كه حال و هوای خاص كسانی كه پایان كودكی و آغاز نوجوانیشان را در سالهای بحرانی جنگ گذراندهاند. به عبارت سرراستتر میخواهم بگویم توصیف ویژگیهای اجتماعی سیاسی آن دوران از نگاه نوجوانی كه در جامعه آن زمان میزیسته برایم جالب بوده است. محمدحسن شهسواری در بخشهای محدودی از رمان خوب پاگرد به اوضاع اجتماعی آن زمان از نگاه یك نوجوان نزدیك میشود. اما آن اشاره در برابر حجم عظیم رمان پاگرد كه به ماجرای تیرماه هفتاد و هشت و یا توصیف استعاری وضعیت جبهه اختصاص دارد، ناچیز است. و اما در جست و جو و اشتیاقم برای خواندن رمانی با این نگرش به تك داستانی از پدرام رضاییزاده برخوردم در مجموعه مرگبازی. داستان به لحاظ كیفی متوسط «فانفار»، به توصیف موقعیت آژیر خطر و افتادن موشك در خانه همسایه میپردازد از نگاه یك نوجوان.
و اما رمان «خنده را از من بگیر» از همان موضوعیتی برخوردار است كه سالهاست منتظرم كسی بر اساس آن داستانی بنویسد. جواد ماهزاده به موضوع ناب و مهجوری پرداخته است. اندیشه پی ریختن طرح داستانی بر اساس اوضاع اجتماعی دهه شصت از نگاه یك نوجوان، اندیشه تحسینبرانگیزی است. نگاه داستانی نویسنده برای طرح چنین سوژهای كه همنسلان ما از آن گریزی ناخودآگاه دارند، نگاه خلاقانهای است. انتخاب راوی نوجوان بهترین گزینه برای روایت چنین داستانی است. اصولا راوی نوجوان در ادبیات داستانی جایگاه ویژهای دارد. نوجوانی سن تعلیق است؛ سن و سالی كه در عین خردسالی بزرگسال هم هستی. دیگران گاه تو را جدی میگیرند و گاه نادیدهات میگیرند. و اتفاقا همین معلق ماندن میان موقعیت دیده شدن و نادیده گرفته شدن، وضعیت مناسبی پدید میآورد برای روایت؛ روایت از زبان بزرگسالی كه كودك هم هست! از طرفی جهان از پنجره نگاه یك نوجوان جهان متفاوتی است. او با بزرگترین بحران زیستی خود درگیر است. بلوغ جنسی بحرانی است كه زاویه دید نوجوان را دگرگون میكند. او با تغییرات و نیازهای جسمی خود از یك طرف و شرم و خجلت طبیعی خود از یك سو درگیر است. درگیریهای درونی نوجوان در مواجهه با بایدها و نبایدهای جهان بیرون قرار میگیرد و همین مواجهه گاه به مقابله و جدالی ناپیدا منجر میشود. راوی نوجوان به واسطه موقعیت خاص خود چیزهایی را میبیند كه راوی بزرگسال نمیبیند. او دیدهها و شنیدهها را بزرگنمایی میكند. نویسنده رمان خنده را از من بگیر در صفحه 58 توصیف خوب و كاملی از وضعیت بلاتكلیف دوره نوجوانی دارد: «یه لحظه با خودم گفتم امیرخان، این قدر به خودت نناز... به این لنگات كه دراز شده، به پشت لبت كه سبز شده... به این كه دخترای فامیل دیگه جلوت شرم و حیا میكنن و رو ازت میگیرن، به اینكه شاشت كف كرده و استغفرالله بعضی وقتها هوسهای ناجور به سرت میزنه... باباجون تو هنوز جوجهای. همین آقارضا یه سیر گردو حاضر نیست بریزه ته جیبت ببری واسه ننت، میگه برو با ولیت بیا.»
اما متاسفانه خلاقیت نویسنده به انتخاب سوژه و گزینش راوی متناسب با سوژه ختم میشود. نویسنده در انتخاب موضوع رمان خلاقانه برخورد كرده اما در مواجهه با دیگر عناصر الزامی نوشتن رمان، بسیاری از بایدهای ضروری را نادیده گرفته است. من به عنوان خواننده مشتاق این كتاب كه با تورق چند صفحه اول میفهمم كه با موضوع جذاب و طرح داستانی پر جاذبهای رو به رو هستم، بعد از خواندن رمان حق دارم به نویسنده اعتراض كنم كه چرا چنین سوژهای را قربانی اطناب و ضعف روایی كرده است. پس سهم لذت خوانش من خواننده چه میشود؟ فكر میكنم من هم برای پرهیز از اطناب و حاشیه رفتن خوب است، نكاتی را كه به ساختار كلی رمان آسیب رسانده فهرستوار بیان كنم:
1- خاطرهوار بودن یا بهتر است بگویم «خاطرهزدگی». مرز باریكی است میان بیان نوستالژیك و روایت ملالآور خاطرات تكراری. در این رمان به نظر میرسد نویسنده مشتاق بیان چیزهایی است كه به خاطره شبیهند و نه داستان. و همه میدانیم كه فرق است میان داستان و خاطرهای كه به داستان تبدیل نشده است.
2- عدم استفاده از موقعیتهای بالقوهای كه در طرح اولیه داستانی وجود دارد. به عنوان مثال موضوع آمدن مهمانهایی كه از موشك باران فرار كردهاند، ماجرای رابطه اصغر و سپیده در خانهای كه قرار است پناهگاه آنها باشد، موضوع ویدئو و تماشای پنهانی فیلمهایی كه قرار نیست بچهها ببینند، تقابل و تضاد فرهنگی خانواده اكرامی با دیگر همسایهها و... هر كدام از این موقعیتها با توجه به مسائل اجتماعی و فرهنگی دهه شصت میتوانست در راستای تعلیق و كشش داستانی قرار بگیرد. در واقع نویسنده ناخواسته بسیاری از موقعیتهای ناب داستانی را كه در رمانش بالقوه وجود داشتهاند حیف و میل كرده است.
3- طولانی بودن بی منطق دیالوگها و تبدیل شدن دیالوگ به مونولوگ و یا سخنرانی طولانی. جابهجا شدن ساختار محدود دیالوگ با ساختار نامحدود متن داستان. به عبارت ساده تر راوی به اشتباه قصد دارد داستان را طی یك دیالوگ طولانی یك طرفه روایت كند. در صفحه 62 نمونه یكی از این سخنرانیهای راوی دیده میشود.
4- عدم ویرایش زبانی كه به دو مورد آن اشاره میكنم. «شلوارش رفت بالا و پاهای دراز و سفیدش تا زانو ریخت بیرون.» (ص 73 ) و یا «چرك به گلویش بریزد» كه منظور چرك كردن و عفونی شدن گلوست.
5- اطناب. شاید مهمترین و آشكارترین ضعف ساختاری این رمان وجود حشو و زوایدی است كه جز طولانی كردن رمان حاصل دیگری نداشته است.
6- و اما پایانبندی. شكی نیست كه یكی از مهمترین عناصری كه ساختار روایت را تكمیل میكند پایان خوب است. رمان «خنده را از من بگیر» به رغم همه كاستیهایی كه دارد، پایان بندی شگفتی دارد. آن دو سه سطر پایانی آن قدر توانمند هست كه بتواند دست كم بخشی از كاستیهای رمان را جبران كند. انگار نویسنده به جبران همه موقعیتهای بالقوهای كه از كنارشان رد شده، پایان اثر خود را جدی گرفته است.
شهلا زرلكی / روزنامه فرهنگ آشتی
|