غربت زدگی و اندوه سنگین دوری از وطن ، خواسته یا نا خواسته حسی در انسان می آفریند كه اگر سال ها در ظاهر از آن بگریزد باز هم در فراسوی ذهن پیچیده اش اثری از آن دارد. زخم غربت زمانی در دلِ انسان شكل می گیرد كه صدای جدا شدن ِ چرخ های هواپیما را از خاك فرودگاه وطن می شنوی.باورش ساده نیست ، مثل درختی كه تمام ریشه هایش به یكباره از زمین كنده شود و این درد را كسی جز درخت نمی فهد؛درخت كه بی ریشه شود چند روزی سبز بودنش را حفظ می كند اما به مرور برگهایش زرد و در نهایت خشك می شود. آنها كه در كودكی از وطن رفته اند سادهتر اخت میشوند چرا كه نمی دانند در سرزمین خودشان زندگی چه رنگی است.«كسی كه وطنش را در كودكی از دست داده است دیگر هرگز وطنی نخواهد داشت.»( كارت پستال/صفحه 190 پاورقی).اما تلخی قصه از آنجا آغاز می شود كه در وطنت بزرگ شوی و ریشه هایت را در آنجا بپرورانی و ناگهان به هر دلیلی عزم رفتن كنی.«ولی آرام آرام همراه دلتنگی ها ، غصه ها و اشك ها همه چیز تغییر می كند.» ( صفحه 37 ).اما اگر رفتنی ات كنند و آنجا ماندنی شوی دیگر برای دلتنگی بهانه بسیار است.
البته این مورد بیشتر در رابطه با ایرانی هایی صدق می كند كه پذیرش فرهنگ آنجا برای زندگی فرزندانشان ،برایشان سخت است.«آنها خود و غربت و تنهایی شان را پشت سر بچه هایشان پنهان می كنند.» (صفحه 235 )
در ایران و در جامعه ما فرزند تا زمانی كه خود تشكیل خانواده نداده با وا لدینش زندگی می كند بیتوجه به سن و سال و شرایط زندگیاش.اما این چنین زندگی در فرهنگ غرب برای یك ایرانی باور پذیر نیست . حتی اگر خود سا لها پیش وا لدینش را ترك كرده و به غربت رفته باشد.«آنها كه دور هستند یا گرفتار نوستا لژی و رویابافی می شوند یا یكباره انكارش می كنند و كنارش می گذارند.عقاید آنها یك طرفه و شدید است بیشتر شعاری است تا واقعی» ( صفحات 256،257). ساعت های غربت زودتر می گذرد آنجا شب خیلی زودتر از ایران آغاز می شود.«گاهی ترسی انسان را فرا می گیرد كه یك روز بیدار شود و شبها به هم چسبیده باشند.»(صفحه194) و این ابتدای دلتنگی است. برای آنها كه هجرت كرده اند
یك بلاتكلیفی دائمی وجود دارد كه نمی دانند به كجا تعلق دارند .«در غربت زندگی را باید در هر قدم برای خودت بیافرینی.» (صفحه 155).این دوگانگی ها در هر گوشه اززندگی آنها نمایان است.آنچه در غربت بیش از همه آزار دهنده است تنهایی است.«چیزی كه در ایران فقط در خواب ممكن بود. در ایران زندگی دسته جمعی است.»( صفحه 40) حسرت حرف زدن با كسی كه زبان مادری ات را بفهمد خود اندوهی دیگر است،« نه فقط حرفها بلكه سكوتها و اشاره ها را..» (صفحه198) .
روح انگیز شریفیان یكی از همان ایرانی های هجرت كرده است كه هنوز پس از سال ها نتوانسته آنجایی شود و به آنها خو بگیرد. او تمام غصه هایش را در قلمش و كتابهایش به تصویر می كشد؛اندوه زنی كه ایرانی است و دلش برای ایران می تپد. دنیای غربت برای این نویسنده آنقدر عذاب آور بوده كه پس از سالها اقامت در اتریش و لندن هنوز از ورای نوشته هایش اندوه بی وطنی اش را می توان حس كرد.آنچه او در كتاب هایش به تصویر می كشد آمیزه ای است از عشق به وطنی كه از آن دور است ولی توان برگشتن و زیستن در آن را ندارد. او خود را غریبه تر از آن می داند كه بتواند در وطن ِ كودكی اش زندگی كند.خود را دیگر نه از سرزمینش می داند نه از غربی ها. واین تمام آن چیزی است كه آزارش می دهد. او در كتاب چه« كسی باور می كند رستم » تصویری نوستالژیك از عشقِ مانده در سرزمینش را نشان می دهد كه خواننده را تا آخرین نفس در اضطراب ِ یافتن این عشق نگه می دارد.
اما در كتاب «كارت پستال» داستان زنی را به قلم می آورد كه در شانزده سالگی به اجبار پدرش تن به غربت داده و برای برنگشتن به زور گویی های پدرش خود را وادار به ماندن كرده و پس از سالیانی كه با مردی ایرانی مقیم آنجا زیسته و چهار فرزندش را تربیتی نیمه ایرانی _ نیمه انگلیسی كرده حالا به بن بستی در رابطه با همه آنها رسیده كه دوباره او را به قهقرایی برده كه سالها بود از آن فرار میكرد. زن ِ داستان در كشمكش هایی كه با همسر و فرزندانش دارد بارها از جانب همسرش توبیخ می شود كه او آنجایی شده و گذشته اش را از یاد برده اما در واقعیت این چیزی نیست كه در دل - « پروا»ی داستان باشد.او برای ترك وطنش در نوجوانی بسیار رنجها كشیده و شب بیداری ها و گریه ها را پشت سر گذاشته. و امروز كه می بیند ثمره زندگی اش بعد از سال ها فرزندانی است كه هر كدام به سوی خویش رفته اند دست به دامان همسرش می شود كه با او بماند
ولی افسوس كه مرد ِ او دیگر برای ماندن بهانه ای ندارد. همه دوستانش بازگشته اند. او نیز خود ِ گم شده اش را می خواهد ، كه در ایران جا مانده.او.خود را شكست خورده ای می داند كه در نه غربت بُود جایش و نه رو در وطن .
با گذشته اش آنقدر بیگانه شده كه نمی تواند فاصله هایش را بردارد و در غربت دیگر امیدی ندارد كه با آن سر كند .
طرد شده ای است از هر دو سو و اینجا آغاز غربت زدگی است.تنهایی و سرگردانی، غصه دار بودن و دلتنگی او را كسی درك نمی كند.زندگی ِ« پروا»ی قصه« كارت سفیدی است كه چیزی جز چند گل پراكنده در آن نیست ، گلها هر یك به رنگی ، به شكلی و هیچ یك در كنار هم نیستند».(صفحه 256).شاید كارت زندگی او در جای دیگری است. اما كجا ؟خودش نیز نمی داند. رفتن به غربت«مثل پرتاب شدن است .پرتاب شدن به جایی دور و بی بازگشت.تبعید تبعید است.چه رم چه لندن چه بهشت چه جهنم فرقی نمی كند.»(صفحه34)
مانلی فخریان/ روزنامه فرهنگ آشتی