اين هفته ميخواهيم به شما يك كتاب تازه تازه معرفي كنيم. كتابي از نويسندهاي تقريبا جوان به نام مهسا محب علي كه حالا چند سالي ميشود در زمينه ادبيات داستاني فعاليت ميكند. «نگران نباش» عنوان اثر تازه اين نويسنده جوان است كه يك داستان بلند را در بر ميگيرد. محب علي در اين اثر از زبان يكراوي زن به روايت مسائل و مشكلات جامعه شهري و جوانان ميپردازد. او در اين داستان زندگي و نگرش نسل جوان ايراني و البته بيشتر متولدان دهه 60 را بازگو ميكند. در اين اثر خود شهر تهران يكي از راويان و شخصيتهاي داستان به شمار ميآيد و تمام اتفاقات نيز حول همين شهر يا شخصيت شكل ميگيرد. از محبعلي پيش از اين مجموعه داستان صدا در سال77، نفرين خاكستري در سال 81 و عاشقيت در پاورقي در سال 83 منتشر شده است.
با هم قسمتي از اين داستان بلند را ميخوانيم:
«توي كوچه كه ميپيچم جيغهاي بنفش عين ميخ فرو ميرود توي سرم. تا صورت لبو شده و زبان كوچك ته حلق بچه را نميبينم باور نميكنم همه آن صداها مال اين فسقلي باشد. مادرش با مانتو نارنجي دارد كالسكه را جلو و عقب ميبرد. انگار اصلا صداي بچه را نميشنود. عين آدم آهني با يك دست كالسكه را جلو و عقب ميبرد و با دست ديگر مدام شماره ميگيرد.... حتما از همان اولين لرزهها بيدارش كردهاند و آوردهاند توي كوچه...
به هر حال بچه مهمتر است بايد زنده بماند. هر چند با اين جيغهايي كه ميزند بعيد است تا يكساعت ديگر هم دوام بياورد. جلو كالسكه زانو ميزنم. لبهايش روي هم ميآيند و آب دهانش را قورت ميدهد. مطمئنم از ديشب تاحالا اولين بار است كه دهانش را ميبندد. پيشسينه بلوزش خيس است. مژههايش به هم چسبيده و اشكياند.
دستهايش را به طرفم دراز ميكند. به بالا نگاه ميكنم. امروز هيچ چيز بعيد نيست. ممكن است مادرش كيفش را توي كلهام بكوبد. نه، مثل اين كه دارد قيافهام را به خاطر ميآورد... بند كالسكه را باز ميكنم... مادر بچه گنگ نگاهم ميكند.
انگار ناجياي باشم كه خداوند از آسمان برايش فرستاده.. مادرش حق شناسانه نگاهم ميكند و لبهايش تكان ميخورد و... غيب ميشود!... گوشي موبايل را از جيب دويست و ششم شلوارم بيرون ميآورم و شماره خانه پروين را ميگيرم. زنگ ميخورد. صداي زنگ تلفن از توي خانه ميآيد. زنگ ميخورد... زنگ ميخورد... زنگ ميخورد... كسي گوشي را برنميدارد.
ممكن است اشكان خانه نباشد. شايد جاي ديگري است... پلههاي سيماني لب پريده را دو تا يكي بالا ميآيم. از طبقه دوم صداي داد و هوار ميآيد... هيچ تكاني پشت پردههاي طبقه اول نيست. يعني جناب سرهنگ هنوز بيدار نشده؟....»
نسل سوم
روزنامه جام جم
|