آنتوان چخوف / سروژ استپانیان
"كوزرگف" كارمند رتبه چهار اداری، وقتی بازنشسته شد، ملك كوچكی خرید و در آن رحل اقامت افكند و تا حدودی به تقلید از "سین سیناتی" و تا حدودی از پروفسور "كایگوردف" كار میكرد و مشاهداتش در طبیعت را روی كاغذ میآورد. یادداشتهای او همراه با سایر مایملكش به موجب وصیتنامهای كه از خود به جا گذاشته بود به مالكیت ناظر خرجش، خانم "مارفا یولامپی یونا" درآمد.
همانطوری كه همه مسبوقاند پیرزن محترم، خانهی اربابی را با خاك یكسان كرد و به جای آن داد میخانهی قشنگی بنا كردند كه در آن انواع مشروبات الكلی فروخته میشد. میخانه برای مسافران ملاك و كارمند، اتاق مخصوص تمیزی داشت كه یادداشتهای مرحوم "كوزرگف" را روی میز آن گذاشته بودند تا مسافرها، در صورتی كه ضرورتی ایجاب كند، كاغذ دم دستشان داشته باشند. یك برگ از یادداشتهای مورد بحث به دستم افتاد كه از قرار معلوم به سالهای نخست فعالیت كشاورزی آن مرحوم مربوط میشد و حاوی مطالب زیر بود.
" 3 مارس: بازگشت بهاری پرندگان مهاجر شروع شده است. دیروز چند تا گنجشك دیدم. درود به شما ای فرزندان پردار جنوب! در جیك جیك شیرینتان پنداری طنین آوای زیر را میشنوم: "براتان خوشبختی آرزو میكنیم، عالیجناب!"
14 مارس: امروز از مارفا یولامپی یونا پرسیدم:"سبب چیست كه خروس این همه میخواند؟" جواب داد برای اینكه حنجره دارد. بهاش گفتم: "خوب، من هم حنجره دارم، با وجود این نمیخوانم!" راستی كه طبیعت چه اسرار آمیز است! وقتی در پترزبورگ خدمت میكردم بارها و بارها پیش آمده بود كه بوقلمون بخورم؛ ولی تا دیروز بوقلمون زنده ندیده بودم. پرندهی فوقالعاده جالبی است.
22 مارس: رییس پلیس به دیدنم آمده بود. ساعتی از امور خیر و از محاسن اخلاقی صحبت كردیم. من نشسته، او ایستاده. ضمن صحبتهایمان پرسید: "راستی عالیجناب، دلتان میخواست كه به سالهای جوانی بازگردید؟" جوابش دادم: "خیر، چون حالا اگر جوان بودم این مقام و رتبه را نمیداشتم."
با گفتهام موافقت كرد و آشكارا متاثر از سخنانم راه افتاد و رفت.
16 آوریل: توی باغچه با دستهای خودم دو كرته بیل زدم و آماده كردم و توی آنها گندم برای بلغور كاشتم. از این موضوع با كسی حرفی نزدهام تا برای مارفا یولامپی یونای خودم كه دقایق فوقالعاده شیرین زندگیم را مدیونش هستم؛ هدیهای غیر منتظره باشد. دیروز سر صبحانه، از هیكلش به تلخی مینالید و میگفت كه چاقی روز افزونش، حالا دیگر در ورودی انبار میوه و تره بار را برایش خیلی تنگ كرده است. در جوابش گفتم "به عكس عزیزم، هیكل چاقالوتان شما را زیباتر جلوه میدهد و مرا نسبت به شما راغبتر میكند." صورتش شرمآلوده سرخ شد. از جایم بلند شدم و با جفت بازوانم بغلش كردم. زیرا حالا دیگر با یك بازو نمیشود بغلش كرد.
28 مه: پیرمردی مرا در كنار محل آبتنی زنانه دید و پرسید: " آنچا چرا نشستهاید؟ چه كار میكنید؟" جواب دادم: "مراقب آنم كه جوانها به این طرفها نیایند و اینجا ننشینند." گفت:" پس بیایید با هم به مراقبت بنیشنیم". این را گفت و در كنارم نشست و بین ما گفت و گوی شیرینی دربارهی "محاسن اخلاقی" درگرفت.
مجموعه آثار چخوف
|