ویژگی خلسه مانند
یادم میآید ناهار را در برودرهوف، رستوران كوچكی اطراف ساختمان وزارت امور خارجه خوردم. بعد از آن در بولوار سنتاویكتوریا قدم زدم، تا رودخانه رفتم كه ببینم میتوانم بادی را به صورت بوزانم یا نه. دیدم بچهها قایقهای اسباببازیشان را توی آب انداختهاند، زنها در گروهی سه چهار نفری با چترهای آفتابی زرد و لبخندهای خجول قدم میزنند، مردان جوان هم روی علفها وقت میگذرانند. همیشه تابستان پایتخت را دوست داشتم، آرامشی دارد كه آن زمان از سال آدم را در بر میگیرد، ویژگی خلسه مانندی كه انگار تمایز میان جاندار و بیجان را نامشخص میكند، و مردمی كه تعدادشان در خیابانها بسیار كمتر و رفتارشان ملایمتر است، التهاب فصول دیگر تقریبا غیرقابل تصور میشود. شاید به همین دلیل است كه نایبالسلطنه و خانوادهاش از شهر رفتهاند، قصر خالی است و پشت پنجرههای آبی پنجرههای آشنا را پوشاندهاند، ماهیت كنفدراسیون. انگار دیگر كمتر از قبل واقعی به نظر میرسد. آدم از فاصلههای زیاد باخبر میشود، از انبوه سرزمینها و آدمها، از غوغا و همهمه زندگیهایی كه درجریان است، اما همه اینها یك جورهایی میگذرد، انگار كنفدراسیون به یك چیز درونی بدل شده، رویایی كه هر آدمی آن را در درون خود دارد.
بعد از بازگشتم، به دفتر، تا ساعت چهار یكسره كار كردم. تا خودكارم را پائین گذاشتم كه روی پاراگراف آخر تمركز كنم منشی وزیر از راه رسید، مردی جوان به نام جنسن یا جانسون، یادم نمیآید كدام. یادداشتی به دستم داد و زمانی كه داشتم آن را میخواندم به طور نامحسوسی به اطراف نگاهی انداخت، منتظر جواب من مانده بود تا آن را برای وزیر ببرد. پیام بسیار كوتاه بود. برایتان امكان دارد امشب به خانه من بیائید؟ از اینكه این قدر دیر دعوتتان كردم عذر میخواهم اما مسئله مهمی پیش آمده كه باید با شما مشورت كنم.
روی یك برگه كاغذ اداری جواب را نوشتم، تشكر كردم از اینكه مرا دعوت كرده و گفتم كه ساعت هشت منتظرم باشد. منشی مو قرمز با نامه بیرون رفت و تا چند دقیقه بعد از آن پشت میزم ماندم، توی فكر بودم كه چه اتفاقی افتاده است. ژوبر سه ماه پیش وزیر شده بود و از آن زمان تا به حال من فقط یك بار آن هم در یك میهمانی رسمی كه وزارتخانه به مناسبت انتخاب او برگزار كرده بود دیده بودمش.
روزنامه فرهنگ آشتی
|