کتاب :: درباره «گداها هميشه با ما هستند»*نوشته توبياس وولف
درباره «گداها هميشه با ما هستند»*نوشته توبياس وولف
3 بهمن 1387
«گداها هميشه با ما هستند» شامل قصه هايي است با مفاهيم «زوال»، «شكست» و «حسرت»؛ قصه هايي با الگوهاي روايي و مضمون هاي كم و بيش آشنا براي خواننده يي كه در اين سال ها ترجمه هاي فراوان از قصه هاي كوتاه نويسندگان رئاليست قرن بيستم امريكا را خوانده است؛ نويسندگاني كه بعضي هايشان مدتي به «چخوف بودن» مفتخر شده اند و اصطلاح «چخوفي» آنقدر براي توصيف آثارشان به كار رفته كه گاه خاص بودن و محدود و وابسته بودن اين آثار به جغرافيا و فرهنگي كه در آن شكل گرفته اند زير آن اصطلاح بيش از حد كلي و غيردقيق «چخوفي» ناديده انگاشته شده. ضمن اينكه در اين قصه ها عاملي گول زننده وجود دارد كه خيلي ها را به سمت تقليد از اين قصه ها و توهم ساده لوحانه راحت بودن اين تقليد كشانده است. اين عنصر گول زننده، ساده بودن ظاهري اين قصه ها است كه اين مورد به ويژه در مورد كارور مشهودتر است. اما آنچه هنگام تقليد از اين آثار فراموش مي شود اين است كه در اين قبيل آثار پس از زدوده شدن تمام حشو و زوائد، آنچه به جا مي ماند لحظه هايي است كه در عين گذرا بودن و يك آن درخشيدن بر تنش هايي بنيادين پرتو مي افكند حال آنكه مقلدان اين قبيل قصه ها دقيقاً نمي دانند چه چيز را حذف كنند و چه چيز را به جا بگذارند و به همين دليل گاه عناصر برسازنده تنش ها و كنش هاي اصلي و بنيادين حذف مي شوند و آنچه در آثار اين مقلدان به جا مي ماند مجموعه يي از جزييات بي اهميت و حشو و زوائدي است كه بايد حذف مي شدند اما به جا مانده اند و اين عكس آن چيزي است كه در پس پشت ظاهر ساده و گول زننده قصه هاي نويسندگاني چون توبياس وولف اتفاق افتاده است. «گداها هميشه با ما هستند» اولين مجموعه قصه يي است كه از توبياس وولف به فارسي ترجمه شده و پيش از اين تنها تك قصه هايي از او در گزيده ها و برخي نشريات منتشر شده بود كه از جمله اين تك قصه ها مي توان به قصه «آن ميلر ديگر» با ترجمه جعفر مدرس صادقي اشاره كرد كه در مجموعه «لاتاري، چخوف و داستان هاي ديگر» چاپ شده است.
در بيشتر قصه هاي مجموعه گداها هميشه با ما هستند «شكست» آدم ها و «زوال» و «فروپاشي» امر باشكوه يا امري كه از دور و در نگاه كلي نگر ساده انگارانه باشكوه به نظر مي رسد يا در درون كانون خانواده رخ مي دهد يا در زمينه هايي عمومي تر يا همزمان در هر دو. اما نكته اصلي در اين قصه ها دگرديسي مفهوم شكست و فروپاشي در آنها در قياس با رمان هاي كلاسيك امريكايي است كه در آنها به همين مفاهيم پرداخته شده است. در قصه هاي توبياس وولف ديگر با شكست هاي بزرگ نظير شكست هاي شخصيت هاي رمان هاي فاكنر روبه رو نيستيم، همان طور كه اين قصه ها در قياس با رمان هاي كلاسيك از هر گونه ايده بزرگ و جهانشمول فلسفي خالي هستند و در عوض انباشته اند از خرده ايده هاي پراكنده در اجزاي متلاشي و در پيوند با همين خرد شدن ايده هاي بزرگ است كه آدم ها و حوادث نيز خرد و تجزيه و به بارقه هايي بدل مي شوند كه هر اندازه از «شكست» و «امر باشكوه» را كه در آنها جاي گيرد در خود حمل مي كنند و گاه هر تكه از شكست كلي و عام، با يكي از اين بارقه ها خود را يك آن نشان مي دهد و محو مي شود. اهميت لحظه در اين قصه ها به دليل همين خصلت آنها است. در ميان قصه هاي مجموعه «گداها هميشه با ما هستند» قصه «گمشده» از نظر نحوه روايت قدري متفاوت تر با ديگر قصه ها است و همچنين تا حدي از نظر شيوه پرداختن به مفهوم شكست و خود انساني كه به عنوان فرد شكست خورده در مركز اين قصه قرار گرفته است، «گمشده» تا حدي يادآور آثار كلاسيك و البته در حجم و ابعادي كوچك تر است. قهرمان اين قصه كشيشي است به نام «پدر لئو»؛ كشيشي كه به دليل طرز تفكر قديمي و توجه بيش از حدش به جزييات پيرامون نمي تواند خود را در وضعيت موجود تثبيت كند و مدام از جايي به جايي ديگر رانده مي شود و سرانجام روياهاي بزرگش در يك صومعه بي نظم و به هم ريخته بر باد مي رود. «پدر لئو» مانند بسياري از شخصيت هاي ديگر قصه هاي توبياس وولف آدمي است با آرزوهاي بربادرفته كه در بهترين حالت با تحقق كاريكاتورگونه آرزوهاي خود روبه رو مي شود. آنچه بيش از هر چيز پدر لئو را از برقراري ارتباط با محيط و آدم هاي پيرامون ناتوان مي كند معطوف شدن بيش از حد ذهنش روي جزيياتي است كه ديگران بي اعتنا از كنارشان مي گذرند و به زندگي خود و لذت بردن از همان اموري مشغولند كه امثال پدر لئو را رنج مي دهد. «گمشده» تجسم هوشمندانه محو شدن شكوه دروغين يك سيستم طي فرآيند تجزيه شدن است، همان طور كه صومعه زير نگاه ريزبين پدر لئو گسسته و نامنظم و رو به زوال مي نمايد. اما وقتي پدر لئو اين حقيقت را با مدير روياپرداز صومعه در ميان مي گذارد، مدير از اين تذكر پدر لئو مي رنجد و ترجيح مي دهد صومعه اش را همچنان يك كل منسجم بپندارد. پس از آن پدر لئو در تقلاي بيهوده اش براي زندگي را مثل ديگران گذراندن هم شكست مي خورد. هر امر كلي به چشم او به اجزاي هراس آوري بدل مي شود و اين گونه است كه وقتي پدر لئو همراه جري- اعانه جمع كن شياد صومعه- به لاس وگاس رفته تصوير زرق و برق لاس وگاس به اين صورت پيش چشمش دگرگون و به منظره يي هراسناك بدل مي شود؛ «هلال ماه بالاي نخل هاي بلندي كه استخر را احاطه كرده بودند ديده مي شد. پدر لئو دسته يي راهزن را تصور كرد كه كنار چاهي در صحرا چادر زده اند و بره يي را روي آتش كباب مي كنند، نور نقره يي ماه روي فلز حكاكي شده اسلحه هايشان منعكس مي شد، زناني با روبنده در سكوت اين طرف و آن طرف مي رفتند و دستورات آنها را انجام مي دادند.»
اين تصوير از آن دست بارقه هايي است كه يك دم مي درخشند و محو مي شوند و تصويري از زوال را در ابعاد كوچك خود فشرده مي كنند يا تكه هايي از آن را مثل تركش هايي مي پراكنند.
مارك در قصه «فروپاشي صحرا، 1968» نمونه يي ديگر از شخصيت شكست خورده يي است كه روياهايش بر باد مي روند. او در آرزوي خواننده شدن با زن و بچه اش به لس آنجلس مي رود. بين راه ماشين شان خراب مي شود. مارك زن و بچه را در يك پمپ بنزين وسط صحرا پيش يك زن و چند مرد مي گذارد و خودش مي رود دنبال قطعه يي كه براي تعمير ماشين لازم دارد. در صحرا يك نعش كش مارك را سوار مي كند. يكي از مسافران نعش كش به مارك پيشنهاد مي كند با آنها به سن لوكاس برود. وعده كار و پول مارك را به رفتن وسوسه مي كند اما سرعت زياد نعش كش مي ترساندش. مارك وحشت زده از اين سرعت در صحرا پياده مي شود. در فاصله يي كه مارك و زنش از هم جدا هستند، كليت هر كدام شان در ذهن آن يكي تجزيه مي شود و هر آن گسست ميان مارك و زنش آشكارتر مي شود. هر چند اين گسست به هيچ وجه ناگهاني رخ نمي دهد و اصولاً در قصه هاي توبياس وولف معمولاً از همان آغاز، يك عامل ناجور و ناهماهنگ حضور دارد كه خبر از تنش مي دهد. در پايان قصه «فروپاشي صحرا، 1968» كريستال- زن مارك- در صحرا ميان غريبه هايي كه متعلق به سرزميني ديگر هستند (كريستال امريكايي نيست) رها شده است.
چارلي- قهرمان قصه «داستان ما شروع مي شود»- نمونه يي ديگر از انسان شكست خورده است. او كه آرزوي نويسنده شدن در سر داشته اكنون پيشخدمت يك رستوران است و تنها دلخوشي اش رفتن به كافه يي است كه روزگاري آلن گينزبرگ و جك كرواك به آن مي آمده اند. چارلي در نامه هايي كه به پدرش مي نويسد به دروغ از دوستان نويسنده و هنرمندش سخن مي گويد. در حالي كه واقعيت چيز ديگري است و «ناشراني كه داستان هايش را براي آنها مي فرستد، بدون هيچ يادداشتي پس شان مي فرستند- همه جز يكي كه با مداد و با خطي خرچنگ قورباغه زير عنوان داستان نوشته بود؛ دستمون انداخته يي؟» (ص 117)
مجموعه «گداها هميشه با ما هستند» پر از اين قبيل «خرده دن كيشوت هاي شكست خورده» است كه قادر به انجام حتي كوچك ترين عمل قهرمانانه نيستند. هر عمل نامتعارفي در اين قصه ها يا به شكست منجر مي شود يا ميل شخصيت قصه به انجام عملي نامتعارف به نحوي كاريكاتورگونه ارضا مي شود. شخصيت هاي طردشده و هر يك به نحوي به حاشيه رانده شده اين قصه ها توان هرگونه مقاومت در برابر ايدئولوژي حاكم را از دست داده اند و در جست وجوي يافتن جايگاهي در نظام تثبيت شده و برخورداري از شهرت و موفقيت گاه سر از عوالم ماليخوليايي درمي آورند يا آواره مي شوند. مقاوم ترين اين شخصيت ها در برابر ايدئولوژي شايد همان «پدر لئو»ي قصه «گمشده» باشد.
توبياس وولف روايتگر جهاني است كه در آن هر ايده بزرگ پيش از شكل گرفتن به نمونه يي فاسد، مضحك و مبتذل از خود بدل مي شود و حسرتي از حضور حقيقي خود را برجا مي گذارد و حتي در خيلي از مواقع حسرتي از همان حضور كاذب و مبتذل را و در نهايت اين شكست زوال و فروپاشي است كه به صورت اجزاي پراكنده در فضاي قصه ها معلق است. مثل ذرات گرد و غباري كه سرانجام روي همه چيز را مي پوشانند.
*اين كتاب با ترجمه منير شاخساري توسط نشر چشمه منتشر شده است