مجموعهداستان «آن گوشة دنج سمت چپ» نوشتة مهدی ربی، شامل سیزده داستان كوتاه و كوتاهِ كوتاه است، كه البته اگر نویسنده وسواس بیشتری به خرج میداد، میتوانست هم مجموعهای باشد با 10-9 داستان. گرچه این مجموعه، در جریان ادبیات اندیشمند یا روشنفكرانه قرار میگیرد، اما سادگی و صمیمیت زندگی عادی انسانهای معمولی به شدت در آن موج میزند.
چیزی كه در نگاه و خوانش اول خودنمایی میكند و حتی نشستن پشت میز و خواندن دوباره و سهبارة كتاب را تبدیل به احساس حبس با اعمال شاقه نمیكند، نثر شستهرفتة مهدی ربی است؛ نثری بیتكلف، صمیمی و به دور از مدهای رایج و اداهای روشنفكرمآبانه. ربی از ویژگیهای نثر گفتاری و بیان روایتی به خوبی استفاده میكند و زبانی دارد بسیار نزدیك به زبان معیار؛ زبانی كه در ایجاد امكان پرداختن به مسائل روزمره و معاصر بسیار به او كمك میكند:
من از دوران دبیرستان به این طرف همیشه سه دقیقهای ساعتم را جلوتر بردهام. یكجور وسواس. انگار بخواهم زودتر از موعد به استقبال حوادثی بروم كه به انتظارم نشستهاند یا بخواهم زودتر از زمان طبیعی از بعضیهاشان رد شوم. (صفحة 49)
ربی در ماجراها و موضوعاتی هم كه برای داستانهایش انتخاب میكند، همین سادگی و صمیمیت را رعایت میكند و مشخص است كه -باز هم برخلاف بسیاری از جریانات مرسوم- دنبال این نیست كه از آن حرفهای كیلویی بزند كه خودش هم معنایشان را نمیفهمد. گاه راوی داستان با نوعی حسرت و احساس بیهودگی و به عادت هرشبه به طرف خانة معشوقی اتوپیك میدود و در میانة راه، از فروشندهای میشنود كه دختر پیغامی برای او گذاشته، گاه شخصیتهای داستان یاد بیوفایی دوستانشان را با مردههای توی قبرها زنده نگه میدارند و گاه زنی معلول سعی میكند كه با لباس و آرایش مد روز، خودباوری گمشدهاش را بازجوید. در حقیقت راوی تلاش میكند كه با زبانی ساده و در خلال ماجرایی ساده، مسألهای انسانی را طرح كند، كه با تمام شدن روایت داستان، در ذهن خواننده به این سادگیها تمامشدنی نیست. بیشتر داستانهای «آن گوشة دنج سمت چپ»، داستانهایی واقعگرا هستند كه در شهر اتفاق میافتند یا برای انسانهای شهرنشین هستند. از همین رهگذر ربی فرصت مناسبی پیدا میكند تا گوشه و كنار ذهن و روان انسان شهری را، از دریچة نگاه خود، به تصویر بكشد:
...«ناتوانی»، این از آن كلماتی است كه كنار «دویدن» چند وقتی است ذهنم را بسیار درگیر خودش كرده.یكجورهایی احساس میكنم به هم مربوط میشوند.
...به ماشینهایی كه از كنارم میگذرند نگاه میكنم و به اینكه آنها در مورد من چه فكری میكنند، فكر میكنم.
...من مطمئنم كه حداقلش دربارة دویدن حرف میزنند كه من باعثش شدهام. خیلی برایم لذتبخش است. (صفحههای 11 و 12)
آدمهای داستانهای ربی امید و حسرت را در كنار هم دارند و چیزی كه به داستانهای او رنگ و بوی ویژهای میدهد همین تضاد و تردید است؛ موضوعی كه ربی به عنوان قانون نانوشتة ازلی و ابدی انسان و زندگیش میپذیرد و به شكلهای مختلف آن را در داستانهایش به كار میبندد. به همین دلیل است كه داستان« مقبره» كه قرار است داستان خوشگذرانی سه جوان باشد، در قبرستان اتفاق میافتد. شاید این نوع نگاه ربی را بتوان به چیز دیگری هم ربط و تعمیم داد. او در مجموعه داستانش بسیار از شعر استفاده كرده است. شش شعر و یا قطعة ادبی با نثری مسجع و شعرگونه، خبر از احوال عاشقانه و طبع لطیف نویسنده دارد و فراموش نشود كه شعر حاصل تردید و شیفتگی به تضاد است.
ربی دورنمایة داستان را با تلاشی بهجا از دیدرس خواننده پنهان میكند تا خواننده برای دیدن و فهمیدن تشنهتر شود.
او در بیشتر داستانهایش به كمك همین تعلیق پنهان، از سویی شوق خواننده را برمیانگیزد و از سویی دیگر موفق میشود به شیوهای غیرمستقیم به بیان مفاهیم انسانی و اجتماعی بپردازد.
فضای بعضی از داستانهای ربی، مانند بسیاری از نویسندگان جنوب كشور، متأثر از اندیشههای بومی و قومی و اتفاقات محلی است و نویسنده در ایندست داستانها نتوانسته خود را از اعتقادات، زبان و لحن بومی، جدا كند. داستانهای «دوچرخهسوار» و «ملیحه» دلیلی هستند بر این مدعا.
در داستانهای «قربانی ابراهیم» و «مسیح»، تلاشی برای ایجاد رابطة بینامتنی دیده میشود. عنوان قربانی ابراهیم، ذهن سیال انسان مدرن را سمت داستانی از عهد عتیق، متعلق به چند هزار سال پیش میبرد. نام همسر ابراهیم در این داستان سارا است و گمان میرود دایرة تأویل متن قرار است در نقطهای كه ابراهیم مرغی را در كوچه میكشد، شكل بگیرد. اما با برگشت به داستان و بازخوانی نكات و نقاط كلیدی، متوجه میشویم كه امكان چنین تأویلی در داستان قربانی ابراهیم وجود ندارد.
از جمله نقاط قوت داستانهای ربی، خلق فضا و رنگ است. او در داستانهایش با تكیه و توجه به جزئیات محیطی، بدون اینكه به ورطة پرحرفی و ناتورالیسم بیفتد، فضا را برای خواننده ملموس و محسوس میسازد، تا جایی كه گاه خواننده احساس میكند همراه راوی یا شخصیتهای داستان در محیط داستان حضور دارد؛
خیابان اصلی شهر شلوغ بود. پر ترافیك. سهتا چراغ راهنمایی توی همان خیابان نكبتی كار گذاشته بودند. یك پل بدقواره هم درست وسط آن. وقتی از پل میرفتی بالا شیبش آنقدر تند بود كه هر لحظه فكر میكردی حالاست كه ماشینت برگردد و پرت شوی پایین. پایین آمدنش هم همینطور. باید مدام پایت را میگذاشتی روی ترمز. شیبش طوری نبود كه از حركت آزاد روی سرازیری لذت ببری. (صفحة 76)
شاید بزرگترین ایرادِ وارد به این مجموعه، این باشد كه مجموعة همگنی نیست. همانقدر كه بعضی از داستانها، از جمله «آن گوشة دنج سمت چپ»، «مقبره»، «دوچرخهسوار» و «میتونم دوباره ببینمت»، در ساختار و روایت قدرتمندند، بعضی داستانهای دیگرِ مجموعه، مانند «چشم سیاهان كیستند»، «پلها»، «دیگر چیز بااهمیتی وجود ندارد» و «زخم رقیب»، در ساختار عقیم و در معنا عموماً كلیشهای هستند. و این حسرت را بر دل خواننده میگذارند كه اگر نویسنده با وسواس بیشتری داستانهای مجموعهاش را انتخاب میكرد، با مجموعة ماندگارتری روبرو میشد.
روزنامه فرهنگ آشتی