موش بيدار شد؛ گربه مفهوم بيشتري گرفت
گونتر گراس داستاننويس، شاعر و نمايشنامهنويس آلماني قبل از آنكه در اكتبر 1999، پس از انتظاري كه ساليان دراز وجود داشت، و پيش از آنكه سرانجام به دريافت جايزه ادبيات نوبل مفتخر شود، از شهرت و افتخار كافي برخوردار بود._
عمدتاً سه اثر بر جاي ماندني عامل اين شهرت و اعتبار محسوب ميشود: «طبل حلبي»، «موش و گربه» و «سالهاي سگي».
نام شخصيت اصلي رمان «موش و گربه» مالكه است. مالكه شخصيتي چند وجهي و بسيار خاص دارد كه در طول رمان خصوصيات متعدد و متفاوتي را از خود بروز ميدهد. بارزترين ويژگي اين شخصيت جذاب داستاني كه به او چهرهاي متفاوت ميبخشد، غده تيروئيد يا سيب آدمي بسيار بزرگ است. رمان در ميدان بازي دبيرستان شروع ميشود. مالكه در اين برهه به فعاليتهاي ورزشي علاقهاي ندارد و بيخيال در كناره زمين بازي خوابيده است. كشمكش اصلي رمان درست در لحظهاي آغاز ميشود كه با هر دم و بازدم چون موشي ميجنبد. يكي از همكلاسيها گربه را به سمت مالكه ميراند و گربه كه سخت مجذوب جنبش گلوي برجسته مالكه شده،خيز برميدارد و ميپرد روي موش او؛ از طرفي عنوان رمان «موش و گربه» است كه از لحاظ تكنيكي انتخابي بسيار هوشمندانه به شمار ميرود. رويارويي موش و گربه در واقع تركيبي است كه نويسنده عناصر رمان را بر اساس آن ميچيند و اين كشمكش پنهان و آشكار را جابهجا و به صور مختلف طوري به كار ميبرد كه هر بار در ساختمان زيبابيي شناختي اثر نقشي خاص را بازي ميكند. در اين صحنه،گربه در معناي واقعي به كار آمده و همچنين كاربرد موش كاملاً وجه تشبيهي دارد. يعني خواننده ميداندكه يك وجه تشبيه برجستگي گلوي مالكه است و وجه ديگر تشبيه موش است. اين نكته را به خاطر داشته باشيد تا اندكي به ويژگيهاي روحي و شخصيتي مالكه بپردازيم.
مالكه در ابتداي رمان بيدست و پا و خجالتي ظاهر ميشود. به نظر ميآيد كه ترجيح
نام شخصيت اصلي رمان «موش و گربه» مالكه است. مالكه شخصيتي چند وجهي و بسيار خاص دارد كه در طول رمان خصوصيات متعدد و متفاوتي را از خود بروز ميدهد. بارزترين ويژگي اين شخصيت جذاب داستاني كه به او چهرهاي متفاوت ميبخشد، غده تيروئيد يا سيب آدمي بسيار بزرگ است.
ميدهد تنها باشد و از شركت در شركتهاي جمعي اجتناب ميكند، حتي براي معافيت از شركت در تمرينهاي كلاس ورزش گواهي دكتر ميآورد. اما ناگهان با ديدن شناي همكلاسيهايش در دريا، و شنيدن داستانهايي كه از كشتي نيمه مغروق ميگويند،شنا ياد ميگيرد و با كسب مهارتي حيرتانگيز در غواصي همه را حيرتزده و وادار به تحسين ميكند. در رمان نشانههاي بيشماري وجود دارد كه نشان ميدهد برجستگي گواتر مانند گلوي مالكه براي صاحبش معضل روحي عميقي ايجاد كرده و او را منزوي كرده است و در واقع شركت در حركت جسمي شناي همكلاسيها و در دريا اولين تلاش مالكه براي خروج از اين انزواست. راوي بارها ميگويد كه موتور محركه مالكه همين برجستگي گواتر مانند يا همان موش اوست،بلافاصله فضايي پديد ميآيد كه موش و گربه معني عميقتري مييابند. بنابراين در اين مقابله غواصي و معاشرت با همكلاسيها، نقش گربهاي را بازي ميكند كه موش مالكه را نشان كرده است و مالكه در گيرودار رويارويي اين موش و اين گربه به يادگيري شنا و غواصي ميپردازد. بنابراين آنچه مالكه را به پيش ميراند، اين است كه هر بار در مجادله موش و گربه، كدام گربه يا چه گربهاي براي موش او كه در گلويش تجلي پيدا كرده، دندان تيز كرده است. اين كنش و واكنش روحي مالكه در بسياري از اجزاي رمان نمود پيدا ميكند. براي مثال ميتوان از خيل اشيايي نام برد كه مالكه با بند كفش از گردش ميآويزد. مجموعهاي شامل پيچگوشتي، درباز كن و چند جور مدال. نكته جالب و شاخص اين است كه مالكه در اين كار نوعي نبوغ از خود نشان ميدهد. در «پوم پوم» چنان عمل ميكند كه اين نوع تنپوش در سراسر آلمان مورد توجه و استفاده قرار ميگيرد و يا به اصطلاح مد ميشود. يا توجه بفرماييد به فاصلهاي كه مالكه طي ميكند تا از قالب يك دانشآموز دست و پا چلفتي دربيايد و برسد به حدي كه به قول راوي در مدرسه تبديل به افسانه بشود. مالكهاي كه حتي دوچرخهسواري بلد نبود و كسي تحويلش نميگرفت،ناگهان در غواصي چنان مهارتي از خويش نشان ميدهد كه خواهناخواه نقش رهبر را در جمع دوستانش به عهده ميگيرد. با چنين ويژگيهايي، ديگر كيست كه به گواتر مالكه، توجه كند، اما براي هر حيطهاي پاياني وجود دارد.
راوي بارها ميگويد كه موتور محركه مالكه همين برجستگي گواتر مانند يا همان موش اوست،بلافاصله فضايي پديد ميآيد كه موش و گربه معني عميقتري مييابند. بنابراين در اين مقابله غواصي و معاشرت با همكلاسيها، نقش گربهاي را بازي ميكند كه موش مالكه را نشان كرده است و مالكه در گيرودار رويارويي اين موش و اين گربه به يادگيري شنا و غواصي ميپردازد.
چنان كه مالكه روزي به پايان محوطهاي رسيد كه «پومپوم» در اختيارش گذاشته بود. وقتي كه پومپوم چنان همهگير شد كه ديگر نميتوانست نقشي را بازي كند كه از ابتدا براي آن ساخته شده بود، ديگر به چه درد ميخورد؟ مالكه هميشه نياز به چيزي يگانه و بيمانند داشت كه كسي نتواند نگاهش را از آن برگيرد و چشمش به گلوي او بيفتد. درست به همين دليل است كه مالكه خستگيناپذير پس از سخنراني اولين قهرمان جنگ در مدرسه ـ همان ستوان خلباني كه بعدها در جنگ كشته ميشود ـ ناگهان برافروخته ميشود. به همين دليل است كه در تابستاني كه از راه ميرسد ديگر علاقهاي به شنا و غواصي از خودش نشان نميدهد. تنها چيزي كه ميتواند او را سر ذوق بياورد پيدا كردن مخفيگاهي اختصاصي در گوشه كنارهاي يك كشتي غرقشده در اعماق دريا است،امتيازي كاملاً منحصر به فرد كه به شكلي استثنايي ميتواند مالكه را ارضا كند. او فقط چيزي را ميپسندد كه يگانه باشد. تنها چيزي كه منحصر به او باشد ميتواند موش او را آدم كند. مالكه از اين پس با مخفيگاه استثنايياش مشغول ميشود و به طرزي استثنايي به آراستن آن ميپردازد، آنقدر استثنايي كه تنه به افسانه ميزند. ديگر تحسين حلقه دوستان از حد ميگذرد. مالكه غير ممكنها را ممكن ميكند. احساس دوستان نسبت به او ملغمه عجيبي است از تحسين و ستايش كه گاهي بارقههايي از تحقير با آن ميآميزد. اما شايد حسي كه اغلب بر همه اينها ميچربد نوعي ترس باشد كه از برخورد با يك چيز عظيم در آدم ايجاد ميشود. بهزودي با سخنراني قهرمان ديگري كه از جنگ برگشته، موش مالكه آرامشش را از دست ميدهد و دوباره به تكاپو ميافتد. اين فارغالتحصيل سابق مدرسه اينك فرمانده يك زيردريايي آلماني است. سخنران پس از پايان سخنراني كوتاه نميآيد و تصميم ميگيرد به ياد گذشته در فعاليتهاي زنگ ورزش شركت كند. در اين ميان اتفاقي ميافتد كه همه را به حيرت ميآورد. مدال فرمانده را ميربايند. راوي بهزودي ميفهمد كه غير از مالكه هيچ كسي قادر به انجام اين كار نيست. اينجاست كه مالكه با لقبي كه لايق آن است ملقب ميشود: «مالكه كبير». اما حتي مدال فرمانده زيردريايي براي مالكه كافي نيست. او نقشه ديگري در سر دارد. به ديدار مدير مدرسه ميرود، مدال را به او ميدهد و اقرار ميكند. او را اخراج و به مدرسه ديگري منتقل ميكنند. راوي از مالكه دور ميماند. در اين فاصله مالكه و راوي هر دو دبيرستان را به پايان ميرسانند
مالكه در ابتداي رمان بيدست و پا و خجالتي ظاهر ميشود. به نظر ميآيد كه ترجيح ميدهد تنها باشد و از شركت در شركتهاي جمعي اجتناب ميكند، حتي براي معافيت از شركت در تمرينهاي كلاس ورزش گواهي دكتر ميآورد. اما ناگهان با ديدن شناي همكلاسيهايش در دريا، و شنيدن داستانهايي كه از كشتي نيمه مغروق ميگويند،شنا ياد ميگيرد و با كسب مهارتي حيرتانگيز در غواصي همه را حيرتزده و وادار به تحسين ميكند.
و به خدمت سربازي فرا خوانده ميشوند. مالكه زودتر از راوي به جبهههاي جنگ فرستاده ميشود و به سرعت از يك سرباز ساده به يك پديده تبديل ميشود. به يك قهرمان جنگ. به او هم مدال ميدهند و قرار ميشود مالكه هم مثل قهرمانهاي پيشين در سالن اجتماعات مدرسه قديمياش سخنراني كند. راوي رمان هم كه از ماوقع مطلع ميشود مرخصي ميگيرد و به موقع خودش را ميرساند تا در مراسم سخنراني دوستش در مدرسه حضور داشته باشد. راوي در راهرو مدرسه پس از سالها مالكه را ميبيند و با كنجكاوي و دقت او را برانداز ميكند. تا به اينجا ممكن بود خواننده تصور كند كه مالكه ميخواسته دنيا را به آب و آتش بكشد تا مدال شجاعت دريافت كند. اما ناگهان اين توهم فرو ميريزد و مالكه همه چيز را رها ميكند و از اين پس فراري محسوب ميشود و تازه مجبور ميشود از ترس دژبانهاي فاشيست خودش را پنهان كند. از اين پس موش بيقرار لحظهاي از تكاپو باز نميايستد و پاياني حيرتانگيز را براي رمان رقم ميزند. مالكه تصميم ميگيرد به نهانگاه دورن نوجوانياش در اعماق درياي بالتيك برود، اتاقكي در قسمت مغروق كشتي كه هنوز اندك هوايي براي تنفس دارد. نهانگاه ايدهآلش كه به طرزي آرماني آراسته شده است و نمونه اعلاي آرمانها و علايق مالكه است. راوي هم مثل هر جاي ديگري از رمان كه به او اجازه داده شده، در كنار اوست، همانطور كه «سانچو» همراه «دنكيشوت» بود. حالا در صحنهاي هستيم كه با قايق به سمت كشتي نيمهمغروق و نهانگاه مالكه ميروند. راوي به مالكه نگاه ميكند. به اين وصف توجه بفرماييد: «گربهاي در ساحل ديده نميشود. اما موش با پاهاي ريزش تند ميدود.» موش مالكه بيدار است و انگار اين بار هوشيارتر از هميشه. در راه مالكه حرف ميزند، از سخنراني كه دلش ميخواسته در مدرسه به انجام برساند و از تجربه غريبش در جنگ، از دركش از ابديت، از وقتي كه معجزه اتفاق ميافتد و او حضرت مريم را ميبيند. از معجزهاي ميگويد كه هيچ ربطي به فاشيستها ندارد و مطلقاً مربوط به خود اوست. مالكه با دو كنسروي كه راوي از عمه مالكه گرفته به اعماق ميرود،به اين اميد كه شبهنگام راوي رمان، «پيلنتس» در وعدهگاه حاضر شود و او خودش را به يك كشتي بيطرف برساند و از مهلكه بگريزد. اما «پيلنتس» سر قرار نميرود و مالكه براي هميشه در نهانگاهش ميماند و همه اين ماجرا تبديل به دلمشغولي خواب و بيداري راوي ميشود و او را مصمم به نوشتن اين همه ميكند. رمان «موش و گربه» به همت انتشارات «نشر و پژوهش فرزان روز» سال 1386 به جامعه كتابخوان ايران عرضه شده است.
(ايبنا)محمد تقوي
|