24 دى 1387
جهان به فرمان شاعران
«ميخواهم بچههايم را قورت بدهم» مجموعهاي از سرودههاي رويا زرين چندي پيش در نخستين جايزه شعر خورشيد به عنوان مجموعه شعر برگزيده انتخاب شد.
شعر رويا زرين ويژگيهاي قابل توجهي دارد. او اگرچه قالبهاي نوين شعر فارسي را براي خلق سرودههايش انتخاب كرده، اما اتكايش به معنا به عنوان عنصر ذاتي در كنار توجه به ايجاد فضاهاي زباني مختص به خود، مجموعه شعرهايش را به مجموعهاي قابل تامل تبديل كرده است. در اين نوشتار، منتقد-كه خود از چهرههاي شعر جوان است- نگاهي شارحانه بر اين مجموعه افكنده و ويژگيهاي معنايي شعرهاي اين مجموعه را تشريح كرده است
«يادم رفته شاعرم
يادم رفته جهان به فرمان من نيست...»
رويا زرين با همان سطرهاي نخست موقعيت خود را «در جهاني كه لبالب از آواز پرندگان مادينه نيست»، بيان ميكند. آنچه اتفاق افتاده اين است: «فقدانهاي مكرر» كه راوي انسان را بيزار ميكند و درختان طبيعت را بيقرار!
و هوا كه «هميشه پر از/ پر نوع رو به انقراضي از/ تبار بازهاست» نشان تهي شدن جهان از آزادي و صلح و آرامش است.
شاعر، انسان سرگرداني است كه از رد مردمان خسته و قاطران بيگذرنامه به جستجوي حرمت آدمي رجعت به اصل به دنبال صدايي از فراسو كشيده ميشود تا در كنار مزارع مين نماد جهان امروز از نشانههاي به جاي مانده از آرامش و زيبايي عكس بگيرد: «تبسم رودخانه و سايه خوابيده روي برف» تا شايد آنها را اينگونه جاودانه كند. آنچه او طلب ميكند اين است:
«كتيبه ميگويد: ما به شما/ كلمات آسان عطا ميكنيم/ كلماتي كه شان نزولشان/ علاقه آدمي است به آبادي/ علاقه آدمي است/ به علاقه آدمي»
اما در چنين وضعيتي كه معنا از متن زندگي گريخته است، كلمات رنگ ميبازند و فراموش ميشوند و براي همين است كه شاعر نگران حروف معلق آرامش است تا از اضطراب نميرند و در چنين دنياي بيهمدل و بيهمزباني است كه محبوب او كسي است:
«با سري سبز و قدي متوسط و قلبي بزرگ/ و چه پيشاني فراخي دارد اين مرد! كه زبان چهگوارا را ميفهمد/ و چه پيشاني روشني دارد اين مرد/! كه زبان ناظم را ميفهمد/ و زبان شاعران ديگري را...»
زميني كه متعلق به انسان امروز است ديوارهاي بلند دارد و لباسهاي راهراه و پالانها و آخورهاي فراوان و رستورانهايي كه گوشت ارزان چنجه ميكنند، زميني با يك سرود و گوشها و لولوها و دستهاي پنهان و سازمانهاي خيريه و جكوزي و استخر ... با مرغهايي كه تخم طلا نميگذارند و «ما فقط چند دقيقه/ حواسمان را بيحس ميكنيم/ با سريالهاي نود قسمتي/ و قلبمان را مالش ميدهيم/ با كرمهاي جوانكننده/ با كرمهاي جوانه گندم.»
و هنگامي كه نگاه جزييتر راوي را در شرح موقعيت خويش «انسان زن شاعر» دغدغهها و دلتنگيها و آرزوهايش زني كه مادر است، ميخواهد دوست بدارد و دوستش بدارند و شاعري با نگرشي متفاوت بررسي ميكنيم، به چهرهاي آشنا و شناخته شده ميرسيم:
«بدهكارم/ به خواهرم به صاحبخانهام/ به دخترم و جامدادي خالياش/ بدهكار آفتابم و اين روز نو كه در ميزند»
«رفته بودم دراگ استور پاستور/ واليومهاي زيادي خريده بودم/ براي تسكين بياعتمادي آدمي/ پروفنهاي زيادي خريده بودم/ براي ديدن روياهاي بيمحل...»
«ميآيد همه چيزمان به هم/ دست تو به گلوي من و قانون نصفه نيمهاي كه زيردستهاي تو خفه ميشود/ گاهي كه جراتش را داري/ گاهي كه آرزويي ندارم/ جز اين كه تمامش كني...»
«پسرم را دوست دارم، اما/ دنيا برايم از دكمههاي پيراهن تو شروع ميشود...»
«من تو را دوست ميدارم، عوبديا/ و او كه دوست ميدارد از علاقههاي آسمان خويش بگويد/ شبيه تبسم غمگيني است/ بر لبهاي زني/ كه ايستاده تا جاودانگياش را/ به بوم جعلي نقاشي بسپرد...»
«عوبديا» و «آنس» دو نام خاص هستند كه به صورت دو شخصيت حاضر در مجموعه به طور مدام، شاعر از زبان آنها سخن ميگويد يا آنها را طرف خطاب قرار ميدهد.
اما آنچه او آرزو ميكند مدينه فاضله دست نيافتني و دوري نيست. چشماندازي كه او از گذشته انساني خويش به ياد ميآورد، اين است:
«هوا هنوز، بنفش بود و معطر نبود/ كه موهايم از خزههاي نيل و دندانهايم از صدفهاي مرمره آمدند...... / هوا معطر شد/ و كرك تابستان برگونههاي هلو عرق ميكرد.»
«زمين بزرگ و نيكو بود/ من به بال عقاب سجده ميكردم/ به آفتاب/ و سنگ...»
ولي انگار پيش رفتن انسان و جستجوي او براي كشف و دريافتهاي تازه از هستي، جهالت او را كمرنگ نكرده و فقط زيباييها و آرامش طبيعت را از وي گرفته است.
حالا آرزوها و جهان آرماني شاعر براي خويش و براي انسان اين است:
«من عاشق يك دوستت دارم سادهام/ توي سينما عصر جديد/ و بنگ بنگ ترانه كيل بيل/ توي سينما سپيده.»
«پنجره را نبند/ صداي باران، از پشت پنجرههاي دوجداره خفه ميشود عوبديا/! هيزم/! براي اين اجاق ميخواهم/ تا زرد و قرمز و آبياش/ به اين اتاق بپاشد.»
«بيا بال دربياوريم/ ديگر نميتوانم بلولم. آنس.»!
آتشي كه به زندگي مرده امروز نور و رنگ و گرما ببخشد و دوستت دارم سادهاي كه حقيقي باشد و رهايي از پيلههايي كه معناي آزادي آدمي را زير سوال ميبرند. براي همين است كه با وجود همه تلخيها و دلتنگيها و اين كه ميداند جهان به فرمان او نيست، باز هم آرزوهاي زيادي بلد است و بارقههايي از اميد سطرهاي تاريك جهان او را روشن ميكند:
«تو از چه ترسيدهاي، برادر خوبم؟/ اين روبهرو/ هميشه آغوش روشني هم هست....»
«و من امروز/ ديوارها را به شهادت ميگيرم/ و زبان كليد را در دهان اين قفل/ و كلمات معلق را/ قلبت را ميبوسم، عزيزم/! و رهايت ميكنم/ تا دوباره/ برگردي.»
«من آنسم/ دوباره سلام ميدهم/ ساعت 5/4 صبح آينده است.»
رويا خوب فهميده است كه «آدمهاي بيبال/ مثل اسبهاي بيآرزو/ مثل اسبهاي عصارياند» و به همين سبب است كه آرزوي رهايي دارد و اين رهايي حتي اگر در تغيير نام كسي خلاصه شود اميدبخش و دلپذير است:
«و اشكم را پياز آش همسايه درميآورد/ كه دارد اسم خودش را عوض ميكند/ هي/! چه حس خوبي دارد اين رها خانم.»!
و اين آخرين سطر از سومين مجموعه ارجمند رويازرين مرا به ياد اين سروده دكتر شفيعي كدكني مياندازد:
«كمترين تحريري از يك آرزو اين است/ آدمي را آب و ناني بايد و آن گاه آوازي....»
تا آرزو كنم كاش جهان به فرمان شاعران بود تا آب و نان و آواز به همه ميرسيد.
فاطمه سالاروند