وقتی به خود میآیی میبینی در كوچهای قرار گرفتهای. در ادامه كوچه به یك سرازیری میرسی. درست در انتهای كوچه، ناگهان آسمان به رویت باز میشود و زیر آسمان، دریایی خاكستری پهن شده، بعد ازسرازیری، میرسی به پلكانی كه انتهایش به ساحل میرسد، به ماسههای قهوهای كه بوی ماهیهای خشكیده میدهند. من، درست نشمردهام كه این سرازیری با چند پله به ساحل میرسد. اما پیشینیان گفتهاند باید چهل پله باشد. ما هم میگوییم كه چهل پله آنجاست. اگرچه از آن زمان تاكنون اغلب پلهها با سایش غریبی محو شدهاند، اما ما به عادت همیشگی هنوز هم فكر میكنیم همین پلههاست كه آدم را به ساحل میرساند. راستش آن موقعها كه بچه بودیم تنها تفریح ماهیگیران شمارش همین پلهها بود. گاه میگفتند چهلتاست و گاه دیگر كمتر، گاهی بیشتر و گاهی هم هیچ، وقتی كه غروب میشد، ترس برمان میداشت، چون پدرانمان میگفتند كه در این لحظه تعداد جنها از آدمها بیشتر میشود. اما تو، چه بخواهی و چه نخواهی باید از آن پلكان پائین بروی. اگر دنبال راه دیگری باشی، سومین اشتباه تو، به دامت میاندازد. خوب گوشهایت را باز كن، در آنجا چیزهایی خواهی دید كه تاكنون ندیدهای. شهری كه روی تخته سنگی از سنگریزههای فسیل آدمها و ماهیها برپا شده؛ سه جانب آن دریاست و آسمان، مانند چادر ارواح، سیاه و تاریك، رویش پهن شده. تاكنون درباره آسمان آنجا چیزی به تو نگفتهام. اما بدان كه از آن همه آسمان گسترده همیشه تاریك، فقط نصفی متعلق به شهر است، نصفی كه پائینتر و عذابآورتر است و گویی از پس آن بخار مرگ به خانهها دمیده میشود.