«شما كه غريبه نيستيد» كه در سال 2006 جايزه كتابخانه بینالمللی مونیخ آلمان را از آن خود كرد، اوايل امسال(89) به چاپ سيزدهم رسيد.
این رمان اينگونه آغاز شده است:
«این كتاب بیهیچ تحقیق و یادداشتی،
فقط از حافظه برآمده است.
هدیه میشود به:
آنان كه در این سفر همپای من بودند و هستند
و به:
آنان كه تاثیر میپذیرند.»
بخشي از متن كتاب نيز اينگونه نوشته شده است:
«يك روز توی اتوبوس بودم. غم غربت، بیكاری، گرسنگی، سرخوردگی گریبانم را گرفته بود. گیج بودم. تو این دنیا نبودم. نمیخواستم برگردم كرمان. جوانی آمد گفت: « غریبم، گرسنهام ». همسن خودم بود. دلم سوخت. عقب اتوبوس، روی صندلی بغل مرد كت و گندهای نشسته بودم. داشتم خفه میشدم. دست كردم تو جیبم 15 ریال درآوردم 5 ریال دادم به جوان و یك تومان را هم گذاشتم تو جیبم كه با آن نان و لوبیا بخورم. جلوی دانشگاه تهران، پیاده شدم. یادم افتاد كه قبلا پول خرد نداشتم. 15 ریال را از كجا آوردم ؟ دیدم ندانسته و ناخواسته، گیج و منگ، دست كردهام تو جیب مرد چسبیده به من 15 ریال برداشتهام 5 ریال دادهام به جوان گرفتار و یك تومان هم گذاشتهام تو جیب خودم. حسابی ترسیدم. دنبال اتوبوس دویدم. اتوبوس رفت. پشت سرم را نگاه میكردم. از همه كس میترسیدم. پشت سرم را نگاه میكردم و میدویدم...
چه قدر پشت سرم را نگاه كنم و بترسم ؟ چه قدر با خودم حرف بزنم، برای شنوندههای رادیو، تماشاگران سینما و خوانندههام حرف بزنم. تا كی قصه بگویم؟ شما كه غریبه نیستید. خسته شدم. نه، ادای خستهها را در میآورم.
هنوز درهها و كوههای شمیران صدای پایم را میشنوند. توی باران، توی برف، زمستان و تابستان...
روزگار این جوری است. از شما چه پنهان، همهاش تلخ نبود، سخت نبود، سخت نیست.
ناشكری نمیكنم لذت هم داشت، دارد.
لذت خواندن و نوشتن، لذت پیدا كردن دوست، خانواده.
خدایا من چه قدر خوشبختم !»