کتاب :: نگاهی به مجموعه داستان ديوانه و چاه نوشته محمد رضا شمس
نگاهی به مجموعه داستان ديوانه و چاه نوشته محمد رضا شمس
27 آذر 1387
عشق و دیوانگی؛ همسایههایی دیوار به دیوار
ارشيا شوقي
دیوانه و چاه یعنی هر غیرممكنی ممكن میشود اگر به معجزهي دنیای داستان باور داشته باشیم و معجزهي دنیای داستان همان معجزهای است كه چون درختی پر برگ و بار هر سال با هر بهار جوانههایی نو میزند و درخت پر برگ و بار داستان را زنده نگه میدارد، درست است كه این درخت هزارانساله هم مثل همهي درختهای كهن این مرز و بوم گاه زمستانهایی كسلكننده و برفگیر را پشت سر گذاشته اما آنچه مهم است بهاری است كه اگر چه دیر اما همیشه مژدهي برگ و باری نو را به همراه دارد. و ریشههای این درخت هزارانساله افسانههایی است كه در خاك این سرزمین از شمال تا جنوب و از شرق تا غرب دویدهاند. و كتاب دیوانه و چاه شاخهای- هر چند نورس- از همین درخت قدیمی است كه در آن هر معجزهای را میتوان انتظار كشید و در سطر سطرش دیروز و امروز این مرز و بوم به شكلی رازگونه و نامنتظره گره خوردهاند. در هر سه داستان این مجموعه "دیوانه و چاه"، "بابا شله زرد" و "من، ملك جمشید و خال فرخلقا" همهچیز و همهكس و همهجا میتوانند شخصیتی داستاني باشند. یكجا چاه عاشق یك دیوانه میشود و جایی دیگر جارو با صدایی ریز و تكزبانی جیغ میكشد: "عروسیه، رو بوسیه. " و شروع میكند به رقصیدن. سایه دندانهایش را مسواك میزند و شیر آب با بشقاب گلدار عروسی میكند. در هر داستان، واقعیت و خیال و حقیقت و دروغ و سیاهی و سفیدی و شیرینی و تلخی آنچنان در هم میآمیزند كه جدا نشدنی میشوند، خط فاصل باریكی كه یكی را از دیگری جدا میكند، مدام محو میشود تا جایی كه ممكن و ناممكن جزیی از یك جوهره به نظر میرسد؛ جوهرهای كه فریبندگی آن در ابهام و هر چه بیشتر رازآلود بودن آن است. دیوانه و چاه اما با همهي متفاوت و نامتعارف بودنش، آشنا و نزدیك است و داستانهایش میتواند همهي گروههای سنی را با خود همراه كند و این دلیلی ندارد جز استفادهي هوشمندانهي نویسنده از تخیلات و خاطرههای آشنا و میراث مشترك فرهنگی ایرانی. داستانهای دیوانه و چاه از آنجا كه عجیب و غریبند و تخیلی و غیرواقعی به خیالهای كودكانه شباهت پیدا میكنند: اینكه راوی داستان با سایهاش حرف میزند، دلش میخواهد به جای حسنكچل باشد و آرزو میكند كه یك شبه راه صدساله رود و یا ماه را یك جا به شكل ریفی از خربزه و یكجا همچون گل سفیدی میبیند كه میتوان آن را از شاخهي آسمان چید. شنیدن افسانههای آشنا نیز مثل راهنماهایی شبرنگ حتی در تاریكیها میدرخشد و نمیگذارد از جادهي پر پیچ و خم اما تماشایی داستان خارج شویم. حضور شخصیتهایی چون لیلی و مجنون و شیرین و فرهاد و ملك جمشید و چهلگیس و. . . و رد پای افسانههایی چون حسنكچل و خالهسوسكه و بز زنگولهپا و ماهپیشونی و. . . همه و همه سبب میشوند كه مخاطب خود را در فضایی آشنا و صمیمی حس كند و به ناگفتهها و ناشنیدههایی، ناخوانده و تنها با یك اشاره پی ببرد. در این میان، داستان دیوانه و چاه اثری ماندگار است كه علاوه بر ویژگیهای بارز داستانهای محمدرضا شمس داستانی چندمعناست كه برای هر مخاطبی و در هر جغرافیا و هر حس و حالی حرفی برای گفتن دارد؛ حرفی كه با تمام تكراری بودنش هنوز نامكرر است، قصهي دیوانه و چاه قصهي تقابل عقل و عشق است، قصهي لیلیها و مجنونها، قصهي شیرینها و فرهادها. دیوانهای سنگی را در چاه میاندازد كه صد عاقل هر صبح تا غروب نمیتوانند آن را از چاه بیرون بیاورند و دیوانه به راحتی هر غروب دست در چاه میكند و آن را بیرون میآورد. عاقلها همچنان از تعجب شاخ در میآوردند و انگشت به دهان میمانند و سرهایشان را دو دستی میچسبند و فكر میكنند و فكر میكنند و فكر میكنند و در آخر هم چارهای جز این ندارند كه دست و پای دیوانه را با زنجیر ببندند. غافل از آنكه دیوانه با زنجیر دوست میشود و وقتی از زنجیرها میخواهدتر كش كنند، زنجیرها مثل مار روی زمین میخزند و راهشان را میكشند و میروند. و بالاخره همانطور كه انتظار میرود، دیوانه و چاه سخت دلبستهي هم میشوند، آنقدر كه این بار دیوانه به جای سنگ خودش را در چاه میاندازد. . . و همیشه همین است. انگار عشق و دیوانگی همسایههایی دیوار به دیوارند. و در این میان عاقلان غافلتر از آنند كه بتوانند رمز و راز این همسایگی و دوستی دیرینه را دریابند، چه كه به گفتهي عطار: عشق اینجا آتش است و عقل، دود