مراد پسر بچه يتمي است كه در يك روستا نزد خاله اش زندگي مي كند . روزي درويشي به ده آنها مي آيد و يك هسته خرما را در زمين مي كارد و به مراد مي گويد اگر بزرگ شد درخت نخل مال تو . در روستاي آنها هيچ درخت نخلي نيست و آب و هوا نيز براي پروش نخل مناسب نيست اما مراد به رشد درخت اميدوار است او هچ تصوري از شكل نخل ندارد .
قسمت زيبايي از كتاب
صداي گلرخ مي آمد . لالايي مي خواند براي خواهر كوچولوش ، داشت خوابش مي كرد :
" الا ... لا ... لا انار و به
خدا عمري به طفلم ده
بيا دايه ، بيا دايه
درخت گل بكن سايه
كه تا طفلم بياسايه
بيا باباش به باغش بر
تماشا سيب و نارش بر
الا... لا ... لا ... الا ... لا... لا