27 آذر 1387
مون پالاس همزمان با فرود انسان بر كرهي ماه آغاز ميشود و در زمان پس و پيش ميرود تا سه نسل قرن بيستمي را به تصوير بكشد. ماركو استنلي فاگ كس و كاري ندارد و از جمله آدمهاي بيقراري است كه مدام گذشتهشان را زير و رو ميكنند تا كليد معماي سرنوشتشان را به چنگ بياورند. استر در اين رمان مهارت قصهگويياش را در خدمت رمان مدرن به كار ميگيرد. مون پالاس سرگرمكنندهترين و تأثيرگذارترين رمان استر است؛ نويسندهاي با خلاقيتي بيهمتا كه هوش و اصالت از نوشتههايش سر ريز ميشود. دن دليلو، نويسندهي امريكايي
----------------------------
در ستايش انزوا
آنيكن تلنس ايورسن-ترجمه؛ نشميل مشتاق
آن دسته از پيشرفتهاي روانشناسانه كه در عرصه داستاننويسي رخ ميدهند اغلب از كشفيات مشابه عرصه علم روانشناسي خيلي جلوتر هستند. «عقده اديپ» يا «خودشيفتگي» نمونههايي از اين دست هستند كه هزاران سال پيش از آنكه در روانشناسي مورد بررسي قرار گيرند در داستانها مطرح شدند. «پل استر» نيز در رمان «مونپالاس» خود كه در سال 1989به رشته تحرير در آورد به موضوعات روانشناسانهاي پرداخت كه مورد توجه پژوهشگران و روانشناسان دهه 90 قرار گرفت؛ يك مقوله تحت بررسي و كنكاش متخصصان اين فن. رمان چند سال از زندگي «ماركو استنلي فاگ» را روايت ميكند؛ برهه ميان پايان نوجواني و آغاز دوران جواني و بزرگسالي او، سالهايي كه وي دچار بحران هويتي ميشود. نويسنده در داستان خود علاوه بر نگارش قصه زندگي ماركو به ماجراي دو مرد ديگر نيز ميپردازد؛ «افينگ» و «سالامون باربر» و داستان اين دو نيز در كتاب به طور مفصل بازگو ميشود. رمان نشان ميدهد در زندگي هر سه نفر ممكن است رويدادهاي خارجي تاثيرات خيلي عميقي بر هويت افراد بگذارد. استر در روايت زندگي اين سه مرد به بيان تغييراتي ميپردازد كه در طول نسلهاي متوالي در هويت افراد پيش ميآيد. او در رمانش دليل پيدايش چنين مساله يي را به چالش ميكشد. آيا اين تغييرات حاصل تغييرات دروني افراد هستند يا نتيجه شرايط، موقعيتها و افرادي خارج از خود فرد؟ مساله هويت در رمانهاي استر نقش مهمي دارد. منظور از هويت «مدلول و مفهوم منسجمي از فرد است كه خود او و ديگران زمينه اجتماعي مربوطه را از او درمي يابند.» اين مفهوم از هويت مبين پيوند فرد با گذشته اش است؛ شخصيتي حاضر و معنادار كه خود يك جهت گيري است به سوي آينده. اين تعابير به حوزه روانشناسي رشد تعلق دارد و ريشههاي آن به پژوهشهاي اريك اريكسن در دهههاي 50 و همينطور 90 قرن بيستم بازميگردد. هويت شامل جنبههايي است همچون ارزشها و باورهاي فردي، هويت جنسي و نحوه تعامل فرد با ديگران. نگارش مونپالاس استر در 1968 آغاز شد و نوشتنش حدود سالهاي 1985 تا 1987 به پايان رسيد و بالاخره در سال 1989 چاپ شد. هرچند به نظر بسياري از منتقدان مساله هويت امري است كه در اثر ادبي استر نقش مهمي ايفا ميكند روانشناسي رشد قادر است به تفصيل ابزاري را براي مطالعه دقيقتر اين اثر فراهم آورد. اين نكته جاي شگفتي است كه اگر چه استر را نويسنده يي پست مدرن و غيرواقع گرا ميدانند هويت در آثارش به آنچه در جهان عادي ميگذرد نزديكتر است و نقطه آغاز رشدي شخصيتهايش با مباني و مبادي پست مدرنيستي خيلي فاصله دارد. در مونپالاس، ماركو و بقيه شخصيتهاي اصلي (باربر و افينگ) دچار تغييرات هويتي متعددي ميشوند. برخي از اين تغييرات هويتي در نوجواني و زماني در حد فاصل برهههاي ديگر زندگي روي ميدهند. براي ماركو فاگ تغييرات اصلي در اوايل دوران جواني اش صورت ميگيرند در حالي كه براي افينگ و باربر اين تغييرات ديرتر اتفاق ميافتند. در اين مقاله تغييرات زندگي ماركو در كتاب مونپالاس بررسي و دلايل آن تحليل ميشوند. دغدغه اصلي اين نوشتار پرداختن به نقشي است كه نيروهاي بيروني در ضديت با نيروهاي دروني سازنده هويت ماركو بر عهده ميگيرند. روايت ماركو از نخستين سالهاي سكونتش در نيويورك به عنوان دانشجو - كه به نظر ميرسد طي اين دوران ماركو كمي عجيب و غريب باشد و ظاهر معمول يك پسربچه 18-17 ساله را نداشته باشد- چندان سازگار نمي نمايد هرچند شخصيت داستان ناآگاه از هويت خويش درصدد كاوش و تجربه وجود خويش برمي آيد، از آن جمله شخصيتهايي كه در «دوران اكتشاف» خود به سر ميبرند از همين رو به آداب و رسوم متعارف چندان متعهد نيستند و فعالانه در جست وجوي يافتن هويت خود در حوزههايي همچون عشق هستند و به نوعي در بحران شخصيتي به سر ميبرند. در اين دوران ماركو در روابط عاطفي خود احساس تعهدي نمي كند و ارتباطاتي كوتاه مدت و متعدد برقرار ميكند. هرچند او براي اثبات متفاوت بودنش از ديگران تظاهر به روشنفكري ميكند، شخصيتش ميان زندگي دانشجويي و شركت در ميهمانيهاي دوستان بي بند و بارش در نوسان است. آميزه يي بدشكل از بزدلي و نخوت كه در حد فاصل ميان قيل و قال و كمگوييهايش به وقوع ميپيوندد. در بهار سال 1967 عموي ماركو از دنيا ميرود و اين واقعه خيلي روي او تاثير ميگذارد؛ تصميم ميگيرد زندگي لاقيدانه يي را در پيش بگيرد و فكر آينده را از سر بيرون كند. در اين ميان تنها چيزي كه براي او اهميت دارد قولي است كه به عمويش داده است؛ اينكه حتماً تحصيلاتش را به پايان برساند. ماركو براي رسيدن به اين هدف حتي وضع ظاهر و رفتارش را تغيير ميدهد و با توسل به دروغ و گفتههايي بي اساس سعي ميكند شخصيت واقعي خود را پنهان كند در حالي كه در حقيقت هدفش از اين كارها انزوا و گوشه گيري از جامعه و مردم است. تا سرانجام آرام آرام ارتباط وي با جهان خارج كاملاً قطع ميشود و وي تنها و منزوي در آپارتمان خود و گاهي در سنترال پارك نيويورك در خيالات خود غرق ميشود. در اين مرحله افكار و احساسات وي نيز به تدريج تغيير ميكنند. هرچند در گذشته تغييرات دروني و ظاهري ماركو در لباس پوشيدن، رفتار، شيوه سخن گفتن، نمرههاي درسي و دوستاني كه برمي گزيد مشهود بود، اما اينك او تنها در ظاهر عوض شده و از قالب يك روشنفكرنما بيرون آمده است. گويي برخلاف سالهاي دوران نوجواني، چندان برايش مهم نبود كه در نظر دوستانش چگونه باشد؛ دوستاني كه در گذشته نقش پل ارتباطي وي با دنيا و ناشناختهها را بازي ميكردند. ماركو با توسل به صد عذر و بهانه از اطرافيان خود فاصله ميگيرد و ارتباطات اجتماعي اش را قطع ميكند و سرانجام پس از فارغ التحصيلي در ابتداي تابستان 1969 بدون ارتباط با هيچ يك از آشنايانش زندگي خود را در انزوا ميگذراند. چنين به نظر ميرسد كه بخواهد در آينده نيز چنين رويه يي را دنبال كند. طرح او چنين است كه زندگي را جدي نگيرد و به هيچ چيز وقعي ننهد. او به طور تعمدي فردي بي هدف و بي آرمان ميشود كه به آينده بي اعتناست كه حوزههايي فراتر از روابط همچون كار، جهان بيني، مذهب، سياست و خيلي چيزهاي ديگر را نيز در بر ميگيرد. هرچند همان طور كه در داستان نشان داده ميشود اجراي چنين طرحي غيرممكن است. در اينجاست كه زيمر دوست ماركو به نجاتش ميآيد و ذهن و فكر او را سامان ميبخشد. ماركو در اين احوالات با حس تعهد و مسووليت پذيري آشنا و توجهش نسبت به آينده و سرنوشتش بيشتر ميشود. او در آغاز فصل دو كتاب از اين نجات سخن ميگويد و جزئيات آن را بازگو ميكند. او از جزئيات رفتار خودويرانگرانه اش در انزوا ميگويد و احتمال مردنش از ذات الريه كه با كمك زيمر و يكي از قوم و خويشهايش كيتي به خير گذشت. او پس از دو سال چسبيدن به چنان پروژه كذايي ، گويي از نو تولد يافته و به زندگي بازگشته است حال با پشيماني از اشتباهات گذشته همان طور كه در صفحه 73 كتاب آمده است، ماركو ميخواهد عوض شود و خود را به يك قديس بدل كند. چيزي كه در تقابل كامل با طرح قبلي اش است و اين امر خود مبين عدم تعادل رواني وي است. نگاهي سياه و سفيد به دنيا، حضور منحصر خير و شر به دوقطبي شدن شخصيت و ديدگاههاي او از جهان ميانجامد. تا اينكه او اندك اندك به اشتباه خود پي ميبرد و چنان كه در صفحه 82 كتاب آمده است درمي يابد مشكلات و سختيها هميشگي نيست و در زندگي گاهي بايد متوقف شد و در انتظار روزهاي بهتر به سر برد. وي به تدريج تغيير ميكند، براي امرار معاش كار ترجمه را در پيش ميگيرد و با برقراري يك رابطه عاطفي عميق با كيتي كه از مدتها پيش عاشق اوست، از لاك خود درمي آيد و از شخصيت سابق خود فاصله ميگيرد. در اينجا ماركو با معناي تعهد آشنا ميشود و مسووليت را ميشناسد. تغييرات روانشناختي وي كه خيلي بطئي و آهسته به وجود آمده - همان طور كه علم روانشناسي نيز ثابت كرده است- به تغييرات هويتي ماركو ختم شده اند و اين تغييرات هم دروني و هم بروني هستند. چيزي كه شايد علم روانشناسي به زودي دست به كار شود تا آن را كشف كند.
روزنامه اعتماد
|