به نام آفریدگار یكتا
"روزگار عجیبیه!آدم وقتی دقت كنه،می بینه كه چه اتفاقاتی ،همین دور و ور خودش افتاده كه واقعا باور نكردنیه!
مثل همین خاطره یا داستانی كه می خوام براتون بگم!
می خوام داستان خانواده ی حاج عباس جوكار بولاتپه لوش و حاج حسن جوكار بولاتپه لوش رو براتون بگم!
اما قبل از اینكه شروع كنم اینم بگم كه تمامی اسامی،نام خانوادگی،جاها و مكان ها و اشخاص ، اگرم شباهتی با كسی یا جایی دارن،تصادفیه و حقیقت نداره!
اصلا این فقط یه داستانه برای سرگرم شدن!
نام خانوادگی م چیزی گذاشتم كه با هیچ نام خانوادگی یكی نباشه!جوكار بولاتپه لوش!فكر نكنم یه همچین نام خانوادگی اصلا پیدا بشه!
خب!
حالا برای سهولت كار، این دو نفر رو ، حاج عباس جوكار و حاج حسن جوكار صدا می زنیم!
برای اینكه به داستان حاج عباس و برادرش حاج حسن برسیم و بعدش برسیم سراغ بچه هاشون كه اصل داستانه،باید یه خرده برگردیم عقب كه ببینیم اصلا این دو نفر كی هستن!
پس می ریم به سالهای هزارو سیصد و سی شمسی و اون طرفا!
شایدم یه خرده این ور و اون ور ترش!
حالا كوچه پس كوچه های اون زمان تهران رو رد می كنیم تا برسیم به خونه حاج مصطفی جوكار كه پدر همین حاج عباس و حاج حسن جوكاره!
البته تو این سالها این دو تا برادر سن و سالی ندارن و هنوز بچه ن!
هنوزم حاجی نشدن و همون حاج عباس و حسن صداشون می كنیم!
كوچه پس كوچه ها رو رد می كنیم تا برسیم طرفای محله ای قدیمی و اون طرفا كه خونه حاج مصطفی جوكار اونجاس.
حاج مصطفی معتمد محل شونه!دو بار تا حالا حج رفته و تو محل عزت و احترام عجیبی داره!اون وقتام كه سفر حج رفتن به راحتی الان نبوده كه!چی می شده كه یه نفر می تونسته تا مشهدش بره!حالا حساب كنین مكه رفتنش چه طوری بوده؟
اون زمان ها چون مردم خیلی فقیر بودن،كمتر كسی می تونست حاجی بشه!برای همینم اگه می گشتین،شاید تو هر محل یه نفر رو پیدا می كردین كه سفر حج رفته باشه!چه برسه به اینكه تو یه محله یه نفر دو بار سفر حج رفته باشه!دیگه ببینین مردم چقدر بهش عزت و احترام می ذاشتن و تحویلش می گرفتن و بهش اعتماد می كردن!
خونه حاج مصطفی یه خونه چهارصد پونصد متری تو یكی از محلات پایین و قدیمی اون وقتا و از محلات معتبر تهران بوده!
حاج مصطفی با زنش و مادر زنش و پنج تا بچه ش كه دو تا پسر و سه تا دخترن با یه كارگر زن به اسم رقیه خانوم تو همین خونه زندگی می كنن!
اسم دو تا پسرش رو كه گفتم.عباس و حسن.اما اسم دختراش به ترتیب بتول و عصمت و عفته!
عباس بزرگترسن بچه خونواده س كه الان پونزده شونزده سالشه!بقیه م با فاصله یه سال از همدیگه صف كشیدن!یعنی حاج مصطفی و زنش،شیره به شیره بچه دار شدن تا حالا!
ما زمانی داریم وارد داستان و خونه اینا می شیم كه ماه حجه و حاج مصطفی گوسفند كشته و چون دوبارم سفر حج كرده دو تا گوسفند كشته و داره تقسیم شون می كنه كه گوشت شونو بده دست مردم!
گوسفند كشتن م تو اون زمان آداب و مراسم خاصی داشته!یعنی مثل الان نبوده كه تند تلفنی یه گوسفند بیارن دم خونه و زود سرش رو ببرن و تمام!
اون وقتا از سه چهار روز قبل می رفتن و گوسفند رو از چوبدار می خریدن و می اوردن می بستن تو خونه.تو این چند روزم تا عید قربون برسه گوسفنده از شب تا صبح و از صبح تا شب بع بع می كرده و تمام محل خبردار می شدن كه فلان حاجی قراره گوسفند قربونی كنه!
عجب رسم و رسوم خوبی داشتیم!
خلاصه روز موعود كه می رسیده از ساعت شیش صبحش تمام همسایه ها می اومدن خونه مورد نظر تا برای كشتن گوسفند و تقسیم گوشتش و تمیزی و نظافت بعدش به صاحب خونه كمك كنن و بعدش سهم شون رو بگیرن و برن!
بقیه اهالی محل م ،دم در صف می كشیدن تا صاحب خونه گوشتا رو فال فال كنه و بده دست شون!
دیگه خودتون سر وصداها و صلوات ها و حرف زدن ها و پچ پچ ها و در گوشی صحبت كردن ها كه مثلا سهم فلانی یه سیر بیشتر از سهم من شده و دنبه فال فلانی یه مثقال كمتر از اون یكی شده رو حساب كنین!